فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندازه هرکی منکرته
من خودم نوکرتم دورت بگردم :)🫀🤍
#همه_خادم_الرضاییم
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_پنجاه_و_یکم کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخ
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پنجاه_و_دوم
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت
طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم
دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بودهو اینکه
میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد
و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود . کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون
که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید
گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی
ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش
ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند
ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر
مواظبیم
ــ فکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان
میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر
اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق
صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه
خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت:
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
ــ ممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم
صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی
نیست
کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و
گفت:
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم
الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید
خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما
نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه
ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو
یه چهار دیواری دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد،اینو برای شما لجبازیه
کمیل چشمانش را بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید این وسط من دارم اذیت میشم،من
دارم عذاب میکشم ،با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات ،چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد:
ــ من الان حتی کسیو ندارم بهش از دردام بگم ،چون گفتی نگم،امشب وقتی اون
منو میکشید تا ببره تو ماشین نمیدونستم کیو صدا کنم تا کمکم کنه،به ذهنم رسید
که شمارو صدا کنم
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز
هست به کسی چیزی نگید خطرناکه من خودم مواظب شمام .پس چی شد؟چرا
مواظبـ نبودید،اگه اون مرد به موقع نمی رسید معلوم نبود من الان کجا بودم
کمیل با عصبانیت چرخید و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین
غرید:
ــ تمومش کنید
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت که پیشانی اش را ماساژ می داد ،حدس می زد
دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری که نتونستید درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی از کمیل باشه با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته
را فروکش کند،به در بسته خیره شد،حق را به سمانه می داد او کم کاری کرده
بود،باید بیشتر حواسش به سمانه باشد،اما چطور؟
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
❲♥️⛓❳ اَزکِـنـٰارِتوگِـدابـٰادَسـتِخـٰالےرَدنَشُد! نیستعـٰاقِلکَسےدیوانہمَشھَدنَشد! ————••🕊⃞••——
خانمامیرابراهیمیخواستمواگذارتکنم
بهامامرضاکهخودشجوابتوبده،دیدمامام
رضااینقدرمهربونهکهتوروهممیبخشه.
#امام_رضاییم
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
💢 توهین بی شرمانه فیلم عنکبوت مقدس به ساحت مقدس امام رضا(ع) 🔹در تیزر فیلم عنکبوت مقدس که در جشنواره
#فور
در مقابل این اهانت نباید ساکت باشیم؛
جالب اینجاست که این فیلم از نگاه مخاطبان جشنواره بدترین فیلم بوده!
اما جایزه بهش تعلق گرفت و این خیلی واضحه که بحث اصلا فیلم و سینما نیست . . .
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[خیال کن!(:💛]
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
᪥࿐࿇🌺✶✶🌺࿇࿐᪥
#تلنگر🌱
حسرت در آخرت وقتی است که :
- براے مادراےشهدا اشڪ ریختم ،
اماحرمت مادر خودم رو حفظ نکردم !
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهادیعنیچه؟!
_حضرتآقا
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعہ تو غریبُ... 💔
#سہ_شنبہ_هاۍ_مھدوۍ🦋
#محمد_حسین_پویانفر🎧
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#تلنگࢪ 🍃
اگرازدستکسےناراحتهستید
دورکعتنمازبخوانید
وبگویید:
خدایا!اینبندهےتوحواسشنبود منازاوگذشتمتوهمبگذر
#شهید_حسنباقری♥️✨
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای فیلم عنکبوت مقدس... 💔💔
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_پنجاه_و_دوم ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم ــ
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پنجاه_و_سوم
سریع به محمد پیام داد و او خواست فردا حتما به او سر بزند،گوشی اش را در جیب
شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،خواب از سرش پریده بود،به طرف
حوض وسط حیاط رفت می دانست الان آبش سرد است اما بدون لحظه ای درنگ
آستین های پیراهنش را تا زد و دستش را در آب گذاشت،بدون در نظر گرفتن سردیه
آب وضو گرفت.
مطمئن بود دورکعت نماز و کمی دردودل با خدا ارامش می کند.
*
محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ،
ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش
چشمامو روی هم بزارم
ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه،
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش
جای بحث داره
ــ من یه حدسی میزنم.
ــ چه حدسی
ــ اونا تورو شناسایی کردن
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن
و سمانه رو توی تله میندازن،و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده
که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟
ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که
خیلی بهت نزدیکه رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما نامردی میکنه
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم ،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای
محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه
بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان
اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما
من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست
در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن
اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الات از کارت باخبره،در ضمن
لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه
عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس
پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر
کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره باهاش ازدواج کنی نه
اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————