💌 نشستن پشت در خانه خدا
#پیام_معنوی
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_سی_و_چهارم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم ،اصلا فکرش را نمی کرد که
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_پنجم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون
خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات
بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا
زنگ زده بود بعدشم
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم
رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی،
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید
ــ نه فقط کمی باهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ـ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه
را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی
برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد....
***
از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه
بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند.
وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی
کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد.
دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود
قدمی برگشت!
ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش
خانم از جایش بلند شد:
ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید
کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت:
ــ خودشون نیستن؟
ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم
ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟
ــ رضایی هستم،مسئول علمی
ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟
ــ مسافرت
کمیل با تعجب پرسید:
ــ مسافرت
ــ بله،ببخشید شما؟
ــ از اداره اڱاهی هستم.
با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل
به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را
جمع کرد.
کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام
معذرت خواهی کرد.
ــ چرا گفتید مسافرته؟
ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن
مسافرت
ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟
ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود
ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟
کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت:
ــ بله،از فعالین اینجا هستن.
ــ آخرین بار کی دیدینشون؟
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
❨♥️🌿❩
#استوری|Story
دلَـمحَـرَممیخـوآھَـد؛
نگآھـمبِہگُنبـدتِبآشـدوپـَروآزدِلَـمدرصَحـنُسَرآیَـتِ
ومَـنِبآشَـموگِریھھـآیِنـاتَمـامَـم . . . !
#السلامعلیڪیااباعبدالله
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story | #استوری
-اللهمالجعلمحیایمحیای
من..♥️!'
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🌿🕊◗
#استوری|Story
بهمنبۍسروپـٰاگوشهچشمۍبنمـٰاکه
محـٰالاستجزاینگوشهپنـٰاهۍمـٰارا...シ!
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#تلنگر🌿
از بزرگی پرسیدند!؟ ارزاق گران شده، چه کنیم؟!
فرمودند: ارزاق گران شده،
رازِق که عوض نشده! حتما روزیه شما را میرساند.
ترس از روزی بخاطر ضعف ایمان است
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_سی_و_پنجم ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به ت
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_ششم
ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟
ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کالنتری این سوالاتو از شما
میپرسیدم
رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود.
ــ یک روز قبل انتخابات
ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟
ــ نه
ــ این مدت چی؟
ــ نه نیومدن دانشگاه
ــ یک سوال دیگه
ــ بفر مایید
ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید
ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده
کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟
کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد.
ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه
ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت
کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم
روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی
زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد.
ــ سلام فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن
***
کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر
علی در چارچوب در نمایان شد.
ــ سلان،کجا بودی؟
ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟
ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
ــ خوبه
ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟
ــ برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت!
ــ این کیه؟
ــ رویا رضایی
ــ کی هست؟
ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه
ــ خب؟
ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه
،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده
است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی،
ــ خب چه ربطی داره؟
ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی
بوده و یه چیز دیگه
ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی.
ــ منظور؟
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد:
ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده،
ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟
ــ هنوز معلوم نیست فیلما رو چک ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی
داشته با نه؟
ــ چطور؟
ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا
برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
ــ باشه چک میکنم
ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم
ــ چطور؟
ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از
اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود
خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت
بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت
سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن
بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی
افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟
ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم.
ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه
گزارش کامل
ــ باشه
امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت:
ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#مهدویت
پیامبر اکرم (ص)
«لاتذهب الدنيا حتی يملک العرب رجل من اهلبيتی يواطی اسمه اسمی».
دنيا سپری نمیشود، تا مردی از اهلبيت من که همنام با من است زمام امور عرب را به دست بگيرد.
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
♡••
و او اگر بخواهـد
هرغیر ممڪنۍ ممڪن مۍشود..
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
♥️͜͡🌱
هرکسی یک دلبرِجانانه دارد من طُ را...(:
♥️¦⇠#عشقجانم
🖐🏻¦⇠#السلامعلییاصاحبالزمان
سلام فرمانده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————