『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_پنجم پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند: ــ یاسر یک ساعت پی
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_نود_و_ششم
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان
نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه
رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید.
با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که
این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش
کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با
صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.
اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند
و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند.
سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و
شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به
سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد،
نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت
،کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را
صدا می کرد
می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز
امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لا به لای فریاد
هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد.
اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش
دیده اش را تار کرده بودند،
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در
بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
***
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که
دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام باهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید
خونشون من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه
سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس
نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من
بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت
آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند.
بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه
انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین
پیاده شد.
انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای
اپارتمانی ایستاده بود.
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی
به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود بسیار زیبا همراه با تصاویر دلنشین . تامی توانید در گروه ها به اشتراک گذارید , برای کوری چشم دشمنان . تا کور شود هر آنکس نتواند دید✌️🇮🇷✌️🇮🇷
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به تو از دور سلام 🌱💔
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#تلنگر
میگُفت :
•همیشـہ تویِ عبـادت
•متوجـہ باش . . . !
#خـــــدا↓
•عاشـق مےخواد
•نـہ مشترےِ بهـشت:)
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
بعضےمذھبےهاهستنڪہ
سعےدارنخودشونوتوجیہڪنن
ڪہتومجازےحرفزدنبانامحرم
مشڪلیندارھ :(
ببیڹنامحرمنامحرمہ
ازخودٺرساݪہردنکنحل؟💔😃.
# به کجا چنین شتابان ...!!🚶♂️🕳
#تلنگرانہ"
#حاج_محمد"
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
__
نبودنتان،
انگارخاڪسترمرگروۍثانیههاپاشیده!
شهر،
درآتشیأسمۍسوزد.
امّاقاصدڪهاۍامید،
زیرگوشدلم،
مژدهآمدنتانرازمزمهمۍڪنند؛
مۍدانمڪهمۍآیید...
خداڪندڪهبخواهیم
#اللهمعجللوليكالفرج
#اومنتظراست
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نود_و_ششم خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_نود_و_هفتم
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد
ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل
سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که....
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید.
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار
است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل
است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های
گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به
دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کدوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله
گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان
چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کاب*و*سه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور
میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت.
سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه"
کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش
کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود.
می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می
دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما
سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید.
سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با
گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت!
کمیل عزمش را جزم کرد؛
یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با
وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید:
ــ به من دست نزن
ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی
سمانه با گریه لب زد:
ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته
میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد
و گفت:
ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید
این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن.
نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت
دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را
بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت.
ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی
سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید:
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزیم امشب خوابِ حرم باشه :)!
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
پناهیان -چمران.mp3
1.44M
🌱رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست!
🔻روایتهایی از خاطرات شهید مصطفی چمران
#کلیپ_صوتی
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————