فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•/ببین دارم میسوزم پای ﴿فراغت﴾ آقا... 😭\•
#جمعه
#علمدار
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」
————••🕊⃞••—————
••📚🔗✨••
#رهـبرآنہ
〖با دانش
خودتانرا
مجھـزڪنید📖🌱
منتوصیہمیکنم
بہهمہجوانانعزیز
کہدرسخواندنرا
جدیبگیرید📒📚〗
.
『 #رهبرانہ』
#چریڪ_³¹³•🌿✨•
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•\تشنج مداوم بعد از تزریق واسکن فایزر/•
#واکسن_آلود
#علمدار
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 https://eitaa.com/joinchat/1810038871C0021030622 」
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
『 #پروفـآیل_پسرانہ_مذهبۍ』 #چریڪ_³¹³•🌿✨• ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」 ————••🕊⃞••—————
مھمنیستچقدࢪاشتبآھکردے🗞🔗
مھماینھدیگھتکࢪاࢪشنکنے🌱✨
انسانبࢪاےتجربھآفࢪیدھشدھ🍓✨
°•∞💜∞•°
•
•
『 #پروفـآیل_پسرانہ_مذهبۍ』
#چریڪ_³¹³•🌿✨•
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」
————••🕊⃞••—————
| #تلنگر⚠️ |
🍁|میگفت: نگو چرا #خدا جوابمو نمیده.🙃
🌾سکوت خدا رو دوست داشته باش☺️
خدا با اون سکوت دارھ خدایی میکنه...💫
🌻میخواد #عبدپروری کُنھ.
عبد باش ! :)♥️|
#چریڪ_³¹³•🌿✨•
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
آقا می فرماید ایزی ایزی تامام تامام😎🖐🏻 『 #استوری🙋🏻♀🍃 』 『 #چریڪ_³¹³ 』 ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Nhno_a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عݕـاس هــا اجـازه دیـدݩ نـمےڋهـند...
『 #استوری🙋🏻♀🍃 』
『 #چریڪ_³¹³ 』
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」
————••🕊⃞••—————
﴿ اتفاقی جالب در تفحص یک شهید ﴾
•\مطمعن باش از خوندنش پشیمون نمیشی/•
می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه...
تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضیدادگر...
فرزند سید حسین اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم.
قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم.
دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.
جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،
"شهید سید مرتضی دادگر". فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری..
وسط بازار ازحال رفتم.
『 #با_شهدا_گم_نمی_شویم 🌸💧』
#علمدار 🌙
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」
————••🕊⃞••—————
※ سلبریتیهای به ظاهر باسواد با ما چه کردند... ※
#خائن
#علمدار
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」
————••🕊⃞••—————
|لَبخـــندِحـٰاجقـٰاسِـــم . . .
|دیـــگَرشُعبـہاینَـدارد . . .💔'!
•
『 #شهیدانہ』
#چریڪ_³¹³•🌿✨•
————••🕊⃞••—————
↳⸽🍃•➜「 @Nhno_almhdi 」
————••🕊⃞••—————