eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
46 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن...😍 ادمین: @F_mesgarian پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 🔹بچه باید همه شهدای کربلا و مرام شونو بشناسه ان‌شاءالله هر روز یک شهید را معرفی میکنیم با هشتگ 🌷شهید امروز : زن و شوهر شهید کربلا.. عبدالله و همسرش ام وهب.. 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 41 🌷 "که عشق آسان نمود اول ..." 🔹نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی
🎆 شب 42 🌷 "بیا زینبت را ببر ..." 🔹 تا بیمارستان، هزار بار مُردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... ❇️ از درِ اتاق که رفتم تو ... مادرِ علی داشت بالای سرِ زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ... ⭕️ مثل مُرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمتِ زینب ... صورتش گُر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدتِ تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... 🔸اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... 🔹هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...😭 🔶 دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبانِ بی زبانی بهم فهموند ... کارِ زینبم به امروز و فرداست ...😢 🌅 دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباسِ منطقه ... بدونِ اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستارِ زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... 😔 ✅ دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... 🔷 رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیرِ شکنجه شکایت نکردم ...❤️ - امّا دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدنِ بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جَدّت، پسرِ فاطمه زهرا می کنم ... 😭 ❣زینب، از اوّل هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نَفَس و شاهرگش تو بودی ... چه بِبَریش، چه بذاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... 😭 🔹 اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمامِ سجّاده و لباسم خیس شده بود ... 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🎆 شب 43 💞 "زینبِ علی" 🔷 برگشتم بیمارستان ... واردِ بخش که شدم، حالتِ نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گِز گِز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟...دخترت رو بردی؟😭 💢 هر قدم که به اتاقِ زینب نزدیک تر می شدم ... التهابِ همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پلِ معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... 🔸 به درِ اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... 🌺 رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد... تا چشمش به من افتاد از جا بلند شد...و از روی تخت پرید بغلم... 🚫 بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... ❇️ هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربانِ قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... 🔶 نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرتِ نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... 😍 - بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... امّا زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... ❣ - بابا ازم قول گرفت اگر دخترِ خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...😊 💖 زینب با ذوق و خوشحالی از اومدنِ پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... 🔹امّا من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجودِ خسته ام، کاملاً سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🎆 شب 44 🌷 "کودکِ بی پدر" 🔹 مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... ✅ مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... 💢 همه دوره ام کرده بودن ... اصلاً حوصله و توانِ حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... 😭 ❣- این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دستِ من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادتِ علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... 😭 🔸دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... ❤️ من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اوّل فکر می کردن، یه مدّت که بگذره از اون خونه دل می کنم امّا اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشتِ یک سال هم، حضورِ علی رو توی اون خونه می شد حس کرد .. 🔷 کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... 🌺 آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود امّا بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... 🎁 ✅ تمامِ این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پُر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخّ تلخ بود ... 😞 💞 تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روحِ این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذنِ من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... 🔶 وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خودِ علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... ⭕️ هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... 🔷 از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ❍“نَفَسۍ‌دَࢪ‌جٰآن‌ نیست‌مَهدۍ‌جٰان‌💚 ˼چقدرتسبیحم براۍآمدنت‌استخـٰارھ‌گرفت؛ آخرش‌هم‌نیـٰامَدۍ؛ ندیدۍڪہ‌دانہ‌دانہ‌شدتربتِ‌دِلم مثل‌تسبیح‌‌ڪربلـٰا.💔. ˹ •السَلامُ‌عَلـۍٰ‌اَبـٰاصـٰالِح‌ـالمَـھدۍ.🕊‌.》 𑁍•┈•𑁍𑁍•┈•𑁍 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 ‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️༺‌‌‌🌸༻‌♥️༺‌‌‌ سلااام و درود رفقای دوست داشتنی💞 🌼 التماس‌دعای‌فرج 🤲 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐ 🌸امام صادق «علیه السلام»⇩: 💠 اگر زائر حسین(ع) بداند، چقدر باعث خوشحالی پیامبر(ص)، علی(ع) و فاطمه(س) می‌شود... ✙↫✨ اگر زائر حسین(ع) بداند که با زیارتش چقدر دل رسول خدا (ص) و امیرالمومنین(ع) و حضرت زهرا(س) و ائمه و شهدا از ما اهل بیت را شاد کرده است . و اگر بداند بخاطر دعای ایشان چه چیزهایی شامل حالش شده و چه ثواب‌های دنیوی و اخروی گیرش آمده . و چه چیزهایی نزد خدا برایش ذخیره شده . هر آینه دوست می‌داشت تا زنده است ، منزلش نزد آن حضرت باشد .(و پیوسته زیارت بکند) 📗{کامل‌الزیارات، ص ۲۷۹} 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعار زائران در حرم : 🔹ما فرزندان المهندس و سليمانى و سيستانى و خامنه‎اى و نصرالله هستيم... 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 🔹بچه باید همه شهدای کربلا و مرام شونو بشناسه ان‌شاءالله هر روز یک شهید را معرفی میکنیم با هشتگ 🌷شهید امروز : کودک 11 ساله کربلا.. عمرو بن جناده.. که پس از شهادت پدرش، مادرش او را به میدان فرستاد.. او از جمله کسانی است که پس از شهادت سر مبارکش را به سمت امام حسین علیه السلام فرستادند.. سلام خدا بر پدر، پسر و مادرش.. 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
💌 🌹شهـــید حمیدرضا اسداللهی : 🌷┤♥️ ! ' 🏷 دعاکن شهید نشم ! 🔸 اربعین زنگ زد و گفت: «حاج سعید دعا کن شهید نشم!» از همان جلسه‌ی اول فهمیده بودم که منطق حمید سربازی کردن برای امام زمان(عج) است و دوست دارد تا جایی که می‌تواند و از دستش برمی‌آید برای امامش کار انجام دهد و نمی‌خواهد با زود رفتن همه‌چیز را تمام کند. اما به شوخی گفتم: «همه می‌خوان شهید بشن، تو نمی‌خوای؟» گفت: «اینجا خیلی کار می‌شه انجام داد. دعا کن شهید نشم!» 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
💠دیوارنگاره جدید "مکتب حاج قاسم" به مناسبت ایام پیاده‌روی حسینی در کرمان رونمایی شد ما راهی کرب‌ُ‌وبلاییم مدیون ایثار شمائیم 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🔸از پیری پرسیدم : بهترین چیزی که میشه از دنیا برداشت چیه ؟ 🔺کمی فکر کرد و گفت : دست ؛ 🔸با تعجب گفتم : چی ؟ دست ؟ 🔺گفت بله ، اگر از دنیا دست برداریم کار بزرگی انجام دادیم که کوچکترین پاداشش رضوان خداوند است 🔅حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) : وقتی خداوند برای بنده ای نیكی خواهد، وی را در كار دین دانا و به دنیا بی اعتنا سازد و عیوب وی را بدو بنمایاند . 📚كنز العمال ، ج 10 ، ص 137 ، ح 28689 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 44 🌷 "کودکِ بی پدر" 🔹 مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و
🎑 شب 45 📄 "کارنامه ات را بیاور" 🔹 تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها... ✉️ ⭕️ بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره... –مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدرِ زنده ات امضا کنه... 🚫 اون شب ... زینب نهار نخورده ... شام هم نخورد و خوابید... 🌅 تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دلِ کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... 😢 🌷 هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد امّا می دونم توی دلش غوغاست ... کنارِ اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد... 🌺 با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود... 🔷 مات و مبهوت شده بودم ... نه به حالِ دیشبش، نه به حالِ صبحش ...دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اوّل حاضر نبود چیزی بگه امّا بالاخره مُهرِ دهنش شکست ... ❇️ - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلّی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... ✨ - منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...❤️ 🔶 مثلِ ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتّی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... 📝 🔹 قلم توی دستم می لرزید ... توانِ نگهداشتنش رو هم نداشتم..... 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🌠 شب 46 🌷 "گمانی فوقِ هر گمان" 🔹اصلاً نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کارِ خودش رو کرد ... ✅ اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهنِ دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم .... 💢 وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یادِ خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغِ زینب ... امّا ازش خبری نشد... 🦋 دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... 👏🏼👏🏼 🌺 هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرتِ تمامِ دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جوابِ رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... 😊 🔹امّا باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلاً باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ...‼️ زینب، مدیریتِ پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...👌🏼 🚸 سال 75، 76 ... تبِ خروجِ دانشجوها و فرارِ مغزها شایع شده بود ... 🎓 همون سال ها بود که توی آزمونِ تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زینب رو در کانونِ توجه سفارتِ کشورهای مختلف قرار داد ... 🔶 مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ✅ ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصدِ خروج از ایران رو نداشت ... اما خواستِ خدا ... در مسیرِ دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ..... 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
•••🕊🕊─┅🍃🌸🍃─ ❣ ❣ •🔗📗• ~🦋 لِذَت‌وُصل‌نَدانَد مَگَرآن‌سُوختِه‌ای کِه‌پَس‌اَزدوری‌بِسیار، به‌یاری‌بِرسَد!...💔 • 🌿🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••••••• سلااام و درودها دوستان ارزشمند و همیشه همراه تنها مسیری ما🤚🌺☺️ 🤲 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📌زندگی ما با"تولد" شروع نمیشه!! با "" آغازمیشه...🌺 لازم نیست بزرگ باشی تا شروع کنی کن تابزرگ بشی...👌 این رو یادت باشه که باد با چراغ خاموش کاری نداره...✔️ 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
💌 🌹شهـــید حاج قاسم سلیمانی : 🌷┤♥️ ! ' 🔹کشوری که در قلب، اسم حسین علیه‌السلام را دارد، فرهنگ عاشورا را دارد، باید در زیست و فرهنگ الگوی جهان شود. 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
❤️ 🔔 دل مومن جایگاه من است! ✅ اسماعیل دولابی: اگر خداوند را میخواهید بجویید در زمین و آسمان نیابید که پیدا نمیشود! چون خود رحمانش فرمودند: زمین و آسمان وسعت مرا ندارد دل مؤمـــن جایگاه من است... 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 🔹بچه باید همه شهدای کربلا و مرام شونو بشناسه ان‌شاءالله هر روز یک شهید را معرفی میکنیم با هشتگ 🌷شهدای امروز : رفقای باوفای کربلا.. سه رفیق که با فرزند و خدمتکار خود به یاری امام حسین آمدند.. سلام خدا بر آنها باد 🚩 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 46 🌷 "گمانی فوقِ هر گمان" 🔹اصلاً نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کارِ
🎆 شب 47 "سومین پیشنهاد" 🌷 علی اومد به خوابم ... بعد از کلّی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته امّا رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... 🔷 با صدای زنگِ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خوابِ همین طوریه ... پذیرشِ چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... 🌌 چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... امّا این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدّی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... خیلی دلم سوخت ... 🔶 - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بِکَنم و جدا بشم ... برام سخته ... 😔 🌹با حالتِ عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیرِ زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعتِ من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... 🔹 گریه ام گرفت ... ازش قولِ محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شبِ اوّلِ قبرم ... 💖 دوری زینب برام عینِ زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ... 🌺 حدودِ ساعتِ یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دمِ در استقبالش ... - سلام دخترِ گلم ... خسته نباشی ... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به دردِ اتاقِ تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...😊 🔸 رفتم براش شربت بیارم ...🥃 یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامانِ گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ❇️ ناخودآگاه دوباره یادِ علی افتادم ... یادِ اون شب که اونطور روشِ رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عینِ علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحدِ ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ...☺️ - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... 🔹بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهادِ بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد. 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🎑 شب 48 "کیش و مات" 🔹دست هاش شل و من رو ول کرد ...چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟ ... 💠 سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... 🔸رفت سمت گاز - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... ✅ دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوعِ حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... 🔹- خیلی جای بدیه؟ ... 🔸- کجا؟ ... 🔹- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... 🔸- نه ... شایدم ... نمی دونم ... 📌 دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جوابِ من نیست ... ✳️ چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظرِ یه تکانِ کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... 💢 اصلاً نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... 🔶 پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... 🔹 اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسطِ آشپزخونه ... 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ☀️بوی‌نرگس می‌دهد هرصبح انگارے ڪه‌یار ☁️هر سحر از ڪوچه‌ے دلتنگی‌ام رد می‌شود ☀️هرڪه می‌خواند "فرج" را تا سرآید‌انتظار ☁️شامل الطاف بی‌پایان ایزد می‌شود. 🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 🌤 🤲 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
•┄❁بِـسْـم‌‌ِاللّٰه‌ِالࢪَّحمن‌ِالࢪَّحیمْ❁┄• ـ☀️ ‌‌☕️🦋 ســلام و احتراام محضر مبارک تک تک شما مهــربانان و خوبان 🌸 🌹صبح زیباتون به نور خدا بخـــــیر✨ الهی لحظه ، لحظه روزگارتـــــــــــون حول محـــــــــور خوبیهااا و ثانیه ثانیه زندگیتـــــــون سبز و پویااا باشه خدا قوت بده بهتون 🌹 🖤 ضمن عرض تسلیت ایام حسینی محضر مبارک شما خوبان ، از همه عزیزانی که توفیق زیارت نصیبشون شده مشرف شدند و میشوند التماس دعا داریم🌹 ان‌شاءالله که نایب‌الزباره و همه مومنین خصوصا تنها مسیری‌ها باشند🌸 ⬆️ یادش بخیر سال 98 وقتی اولین بار به کربلا مشرف شده بودیم... 🍃هر چقدر هم سعی کنیم ، چيزهايی بنویسیم و توصیف کنیم. نمیشه... عشق حسین حلاوتی هست که فقط باید با روح و روان چشید. ان‌شاءالله روزی همگی🤲 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐ 🌺امام صادق «علیه السلام»⇩: 🔰 زائر حسین(ع) به درجاتی می‌رسد که شهید نمی‌رسد! ✙↫🌷زائر امام حسین علیه‌السلام هنگام بازگشت از زیارت، هیچ گناهی ندارد، و درجاتش چنان بالا رفته که کسی به خاطر خدا در خون غلتیده نیز به آن نمی‌رسد (شاید به این دلیل که زائر با زیارتش به ازدیاد یاد حسین علیه‌السلام کمک می‌کند و در نتیجه فرهنگ شهادت را در جان خود و جامعه تقویت می‌کند.) 📚{کامل‌الزیارات ص۲۷۹} 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
💌 🌹شهـــید حسن یزدانی : 🌷┤♥️ ! ' 💠 من هم قاسم می شوم! 🔹گریه می‌کرد و اصرار داشت که به جبهه برود. پدرش گفت: تو هنوز بچه‌ای! جبهه هم جای بازی نیست که تو می‌خواهی بروی. حسن گفت: مگر کربلا قاسم نداشت؟ من هم قاسم می‌شوم. 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش آمدید ملت شریف ایران... ❤️ ▪️ندای مرد عراقی در یکی از مواکب 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri