نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #چهل_و_یک ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیا
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #چهل_و_دوم
در باز شد!
وارد اتاق شدم، نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم:
_خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے!
دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز!
نگاهم افتاد بہ پنجرہ،
روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم!
چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟!
بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال!زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم!لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ!
داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد، یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ،
با هستے نہ! با دخترمون!من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم!
چشم هام رو بستم،
هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟!احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے!
چشم هام رو باز ڪردم، موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا!
نگاہ هامون بهم دوختہ شد،برقشون بہ هم برخورد ڪرد،برق خاطرہ!منفجر شدن!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسندہ لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼@romanmazhbi🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #چهل_و_دوم در باز شد! وارد اتاق شدم، نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_سوم
بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم، روے بعضے هاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود!
ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم.پارڪ خلوت بود،صداے جز قار قار ڪلاغ ها بہ گوش نمے رسید.
ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روے نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود.
بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم! میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم!
رسیدم بہ چند قدمیش،
متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد.جوابش رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم.ساڪت بود،سڪوت رو شڪستم،جدے گفتم:
_براے شنیدن حرفاتون اینجام!
بہ موهاش دستے ڪشید و گفت:
_یڪم برام سختہ!
لبم رو بہ دندون گرفتم،
از انتظار خستہ بودم! پاهام رو تڪون مے دادم،گرمایے تو بدنم احساس نمے ڪردم، فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب!
ڪمے جا بہ جا شد و گفت:
_باشہ میگم از اولش!
جدے زل زدہ بود بہ رو بہ روش!
_اولین بارے ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود!
ضربان قلبم بالا رفت،چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد:
_وقتے پسراے ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردے! حس عجیبے بهت داشتم، حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود! با خودم میگفتم برام مثل عاطفہ اے و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودے! این احساس قوے تر مے شد و با برچسب مثل عاطفہ س خودمو قانع مے ڪردم!
پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد:
_تا اینڪہ چهاردہ پونزدہ سالت شد دیگہ نمے تونست حس برادرانہ باشہ! توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت! دختر تو دارے نبودے راحت مے شد فهمید! رفتارام دست خودم نبود، بہ خدا نبود چقدر خودمو سر زنش ڪردم سر نماز گریہ مے ڪردم!اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے!
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و هشون خیر شد.
_دوستت داشتم اما ازت بدم مے اومد، این بدترین دوست داشتن دنیاست!
با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد:
_خیلے ضعیف بودے،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم! مخصوصا بعد از ماجراے اون پسر همسایہ! گفتم امین وسوسہ شدے، نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪر میڪنے دوسش دارے!اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخواے بچہ بزرگ ڪنے ڪہ!
ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہ ڪہ بدون ناراحتے گفتم:
_مهم نیست!
سرش رو تڪون داد:
_براے خودم راہ حل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مسمم میڪردے!
صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت:
_شب خواستگارے یادتہ؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_پشیمون شدہ بودم!
با تعجب گفتم:
_فڪر مے ڪردم جواب رد دادن!
لبخند غمگینے زد:
_نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود!
نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم،
زن و مردے از ڪنارمون رد شد بعداز رفتنشون گفت:
_چقدر نذر ڪردم جواب رد بدن!
پوزخند زدم، پس یڪ نقطہ ے اشتراڪ داشتیم! نفسش رو با شدت داد بیرون:
_بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیدا ڪردم!
با گفتن اسم مریم صورتش درهم شد.
_همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪر نڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم. بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مے اومد، جاے یڪے تو قلبم خالیہ.
خیلے آروم گفت:
_جاے اون دختربچہ!
سریع اضافہ ڪرد:
_دیگہ حرمت نمے شڪنم تو....
مڪث ڪرد و ادامہ داد:
_شما لیاقت بیشترے دارے بے انصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے!
بلند شدم،
خبرے از اون اضطراب اولے و ضربان بالاے قلبم نبود! آروم گرفتم! دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود!
_ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مے گفتید حتما اوضاعم بهتر میشد!
بہ فعل جمع تاڪید ڪردم. لبخندے از سر آرامش زدم:
_ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید!
متعجب شد!
_اگہ ازدواج مے ڪردیم اگہ این اتفاق ها نمے افتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مے شدیم! من همون هانیہ دست و پا چلفتے مے موندم هیچوقت بہ خدا نمے رسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟! ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید!
چیزے نگفت،خواستم برم ڪہ گفت:
_یڪم امید داشتم.
صداے بم مردونہ ش غم داشت!زمزمہ ڪردم:
_ما ز یاران چشم یارے داشتیم!
دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت:
_حلال میڪنے؟
همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم:
_حلالہ حلال!
با قدم هاے آروم اما محڪم ازش دور شدم. داشتم بہ اگہ ها فڪر مے ڪردم اگہ با امین ازدواج مے ڪردم...
سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم:بے حڪمت نیست ڪارات،شڪرت!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼@romanmazhbi🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #چهل_و_سوم بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم، روے بعضے هاشو
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_چهارم
در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،امین خواب آلود اومد بیرون. متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد. آروم جوابش رو دادم.
انگار خواست چیزے بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ اے ڪشیدم و با دست هاے مشت شدہ چشم هام رو مالیدم،
قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسے شون رو انداختن دوشنبہ؟!
تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم هاے بلند رفتم بہ سمت تاڪسے، دلم میخواست میتونستم برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم!
بے میل سوار ماشین شدم،
رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار ماشینش ایستادہ بود!
*
چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم،
تو ڪلاس همهمہ بود، بهار خندون گوشہ ے ڪلاس نشستہ بود، همونطور ڪہ مقنعہ م رو مرتب مے ڪردم رفتم بہ سمتش.
خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم، نگاهم ڪرد و گفت:
_واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزے عروسے گرفت!
نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ م و چشم هام رو بستم:
_بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ درمورد شهریار و عاطفہ ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ!
_بلے بلے حواسم هست نفریناے شما گیراست!
خندہ م گرفت، چشم هام رو باز ڪردم، خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت:
_پا نمیشے بریم؟
چشم هام رو بستم و گفتم:
_ڪجا؟ الان استاد میاد!
نوچے ڪرد و گفت:
_نہ خیر نیومدہ ڪلاس این ساعت
پر!
سریع چشم هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم.
با شڪ بہ بهار زل زدم:
_شوخے ڪہ نمیڪنے؟
بلند شد،ڪیفش رو انداخت روے دوشش. جدے رفت بہ سمت در، با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش رو دعا مے ڪردم!از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مے رفتیم بهار گفت:
_عروسے خوش گذشت؟
بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم:
_معلوم نیست؟
با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد.
چشم هام رو چندبار روے هم فشار دادم،با جدیت گفتم:
_آخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ داشتن!بهار با ڪنجڪاوے گفت:
_وا چرا؟
+حالا مجلس عروسے بماند، ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم!
بهار با تعجب گفت:
_دو ساعت؟!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
حکایت جالبیه: اینکه میگن قلب مث یه خونست خیلیا میان داخلش خیلیا هم ازش میرن بیرون خیلیا خرابش میکنن
آقا جان این اربعینم جابمونم دیه خونه خرابما😭💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
آقا جان این اربعینم جابمونم دیه خونه خرابما😭💔
آقاجون من تو دنیا یه دلخوشی بیشتر ندارم که اونم حرمته😭آقا میخوای این دلخوشیمم بگیری؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
آقاجون من تو دنیا یه دلخوشی بیشتر ندارم که اونم حرمته😭آقا میخوای این دلخوشیمم بگیری؟
اخه قربون اون مهربونیت برم اقا
میدونم خیلی بدم خیلی بد کردم ولی میشه بغلم کنی 😭میشه منوبخری ببری به حرم ؟میشه😭
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
اخه قربون اون مهربونیت برم اقا میدونم خیلی بدم خیلی بد کردم ولی میشه بغلم کنی 😭میشه منوبخری ببری به
آقا شنیدم میگن اومدن نیومدن حرمت یه درده اومدنش هزار و یکی راسته اقا؟😭
میخوام حس کنم این حال و هوای حرمو
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
آقا شنیدم میگن اومدن نیومدن حرمت یه درده اومدنش هزار و یکی راسته اقا؟😭 میخوام حس کنم این حال و هوای
آقا جان دل من جز حرمت خانه ندارد چه کنم؟😭
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
آقا جان دل من جز حرمت خانه ندارد چه کنم؟😭
آقا من شدم گدای در خانه تو منو دست خالی نزار اقا😭امضا کن پای گذرم تا که بیام پیش تو اقا😭
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
آقا من شدم گدای در خانه تو منو دست خالی نزار اقا😭امضا کن پای گذرم تا که بیام پیش تو اقا😭
میشه من بی لیاقتو ببری پیش خودت دیگه هم برم نگردونی جای اولم میشه؟💔میشه کنار شیش گوشت جون بدم؟ میشه فداتشم تورو خدا بگو میشه😭
هدایت شده از 🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
اسم نویسی چله قبل محرم شـــروع شـــد 🖤🏴
اسم یا نام مستعار خود را به آیدی زیر بدید
یا به لینک ناشناس زیر بفرستید
https://harfeto.timefriend.net/16729455051129
ادمین پاسخگو:
@A_bahrami67
فقط سریعتر بگید که ثبت کنیم 🌱🙏🏻✨
چله در کانال داداش ابراهیم @dadashebrahim2 برگزار می شود
#محرم
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
شھادت.. شوخینیست!
بهحرفنیست،قلبترابومیکنند
بویدنیابدهیرَدی🚶🏻♂. .
#شہیدانـہ!'🌱(:
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_پنجم
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم:
_آرہ عاطفہ عین بچہ ها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا نمیرم! شهریارم ڪہ هے میگفت عاطفہ قربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہ ام خودشو لوس مے ڪرد! عین سوسمار هوایے گریہ مے ڪرد!
بهار دستش رو گذاشت جلوے دهنش و شروع ڪرد بہ خندیدن:
_واے هانے،خواهرشوهریا باید خودتو میدیدے چطور تعریف میڪنے!
با حرص گفتم:
_والا چے ڪار ڪنم؟ مامان و باباے منم ڪہ از شهریار بدتر!عاطفہ اینطور لوس نبود آخہ!
همونطور ڪہ از پلہ ها پایین میرفتیم گفت:
_تو چے ڪار ڪردے؟
+هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید!
با خندہ نگاهم ڪرد:
_شوخے میڪنے دیگہ؟
شونہ هام رو انداختم بالا و گفتم:
_نہ،مگہ شوخے دارم؟!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے مردونہ اے اجازہ ندید:
_خانم هدایتے!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #چهل_و_پنجم سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم: _آرہ عاطفہ عین بچہ ها
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #چهل_و_ششم
برگشتم بہ سمت صدا، حمیدے بود از دوست هاے سهیلے!
سرش پایین بود و دونہ هاے تسبیح رو مے چرخوند،با قدم هاے ڪوتاہ اومد بہ سمتم. تسبیح فیروزہ اے رنگش رو دور مچش پیچید.
آروم و خجول گفت:
_میتونم چند لحظہ وقتتون رو بگیرم؟
متعجب نگاهے بہ بهار انداختم و رو بہ حمیدے گفتم:
_بفرمایید.
پیشونیش عرق ڪردہ بود،نگاهے بہ دور و برش انداخت.سریع گفتم:
_بریم حیاط!
سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت:
_میشہ تنها باشیم؟
نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد.رو بہ حمیدے گفتم:
_حالا بفرمایید.
دست هاش رو طرفینش انداختہ بود، دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد.مِن مِن ڪنان گفت:
_خب...
نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت:
_اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟
جا خوردم، توقع نداشتم،
چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم! حالا بے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے! با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،انگار ڪوہ ڪندہ بود.آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم:
_جا خوردم توقعش رو نداشتم.
چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم:
_منتظر مادر هستم.
با بینیش نفس ڪشید!چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:
_حتما مزاحم میشیم!
همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار!خندہ م گرفت، سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد!بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م:
_مبارڪہ عروس خانم!
نگاهش ڪردم و گفتم:
_مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ!
بهار با شیطنت گفت:
_عزیزم الان شمارہ شناسنامہ تم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد!
پشت چشمے براش نازڪ ڪردم و گفتم:
_من ڪہ قصد ازدواج ندارم.
بازوم رو گرفت و گفت:
_ولے من دارم لطفا بفرستش خونہ ے ما!
با خندہ گفتم:
_خلے دیگہ.
+هانی سهیلے رو ندیدے؟
با تعجب گفتم:
_سهیلے!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #چهل_و_ششم برگشتم بہ سمت صدا، حمیدے بود از دوست هاے سهیلے! سرش پا
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_هفتم
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:
_اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدے رو دید، چنان بہ حمیدے زل زدہ بود شاخ درآوردم.
با تعجب گفتم:
_وا!
سرش رو تڪون داد:
_والا!
رسیدیم جلوے ورودے دانشگاہ باشیطنت گفت:
_مبارڪہ خواهرم،هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل زدم بهش و چیزے نگفتم ادامہ داد:
_منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم...
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دخترے محڪم بهش خورد و جزوہ هاش ریخت.
بهار با حرص گفت:
_عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم:
_بهار!
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت:
_یہ لحظہ فڪر ڪردم از این قضیہ ے عشق هاے برخورد جزوہ اے برام اتفاق افتادہ، میبینے ڪہ دخترہ!
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار، سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم.
خوابم پریدہ بود!
🍃🌸ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
سلام یه محفل کوچیک داریم شرمند سرتونو درد میارم من هی(:
_حکم عاشق شدن چیه آقای قاضی؟💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_حکم عاشق شدن چیه آقای قاضی؟💔
+امر غیر اختیاری حکم ندارد.