نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_پنجاه_هشتم به سمتش رفتم , دستم رادور کمرش حلقه کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_پنجاه_نهم
پویا:
_بانو دیگه فرصت پیدا نمیکنم تا باهات صحبت کنم
پس خوب به حرفام گوش کن تو همه زندگیمی ،همه عشقم .
واسه اولین بار با تو عاشق شدم با تو عاشقی کردم
همونطور که قبلا بهت گفتم به خواسته ات احترام میزارم ولی نمیدونم بعد جداییمون قراره چطوری زندگی کنم؟
اصلا میتونم زندگی کنم با نه؟ ولی اینو بدون ارزوم اینه که تو ارامش زندگی کنی و هیچ وقت زندگی رو برای خودت و همسرت سخت نکنی
فکرنکنم خیلی بی معرفت و شاید بی غیرتم که چنین حرفی رو میزنم .میخوام بدونی تا وقتی محرمم بودی دیولنه بار عاشق بودم ولی حالا که داریم جدا میشیم چیزی جز خوبی تو رو نمیخوام .لطفا همیشه شاد بمون !دلم میخواد اگه یکروز تو خیابون دیدمت مثل روز اول اشناییمون شاد باشی
نمی خوام روزی که می بینمت خودمو ناسزابگم که چرا گذاشتم با یکی دیگه بری و دستاتو رها کردم .
ثمین بدون تو رو به همون خدایی میسپارم که عشقتو در وجودم کاشت .
حالا که زندگی شروع نشده امون رسید به اینجا بهتره خودمون ادامه صیغه محرمیت رو تموم کنیم .صحیح نیست حالا که قراره باکسی دیگه ازدواج کنی ادامه پیداکنه.
ثمین خانم من مطمئنم که خدایی که انقدر بهش ایمان دارم مواظب شما هم هست من دوتا بلیط کربلا رزرو کرده بودم واسه روز بعد عقد که قسمت نشد .اونا رو میدم پریا بده بهتون.محرمیت از همین لحظه فسخ شد.خوش بخت بشید یاعلی
در حالی که اشک میریختم گفتم:
- آقا پویا ازتون ممنونم بخاطر همه روزهای خوبی که در کنارم بودید بخاطر تکیه گاه بودنتون ممنونم و بخاطر همه عشقی که به من داشتید ممنونتونم .حلالم کنید خیلی درحقتون بد کردم .شما حلالم کنید تا خدا حلالم کنه.اون دوتا بلیط رو هم به یک ذوج نیازمند بدید.ممنونم
پویا گفت:
-چشم. یادتون نره قرار شد شاد زندگی کنید، من حلالتون کردم .بفرمایید بریم داخل.
- بفرمایید
وارد ویلا شدیم همه نگران بودن.
مادرم به سمتم دوید و مرا در آغوش کشید و گفت
- خوبی ثمین جان چرا با خودت اینکارو میکنی حالمو ببین از وقتی اومدیم همش نگرانتم
- خوبم مامان جون نگرانم نباش
پویا رو به خاله کرد و گفت:
_ مامان جان بهتره دیگه بریم
خاله که نگران شده بود گفت:
_چی شده پویا؟ثمین جان چه اتفاقی افتاده ؟دعواتون شده؟از وقتی رسیدیم رفتاراتون عجیب شده.
پویا سرش را به زیر انداخت و گفت:
_مامان جان من و ثمین خانم تصمیم گرفتیم همه چیز رو تموم کنیم.همین چندلحظه قبل هم من ادامه صیغه محرمیت رو فسخ کردم.حالا میشه آماده شید بریم
عمو با عصبانیت گفت:
_شما مگه بزرگترندارید؟نباید به من میگفتی چنین تصمیمی گرفتی؟پسرجان فکرآبروی این دختر رو کردی؟
پدرم که میدانست همه این اتفاقها بخاطر انتخاب منه با شرمندگی گفت:
_احمدجان تقصیر پویا نیست .تقصیره دخترمنه .من ازتون عذرمیخوام بخاطر تصمیم دخترم.تا دنیا دنیاست شرمندتونم
پویا به پدرش گفت:
_باباجان لطفا بریم.
سپس روبه پدرم کرد و گفت:
_عمو شما هم حلالم کنید خدانگهدار
پویا زیر لب به من خداحافظ گفت و از کنارم گذشت و به سمت ماشینش رفت پشت سرش پریا در حالی که با دلخوری نگاهم میکرد خارج شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_پنجاه_نهم پویا: _بانو دیگه فرصت پیدا نمیکنم تا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصتم
به خاله نگاه کردم و گفتم:
_همش تقصیره منه.آقا پویا بی تقصیره.من ازشون خواستم که همه چیز تموم بشه.واقعیتش من..........من میخوام برای همیشه از ایران برم.بخاطر عزیزجونم که حالش بده من.....
مادرم با شنیدن حرفم شروع به گریه کردن کرد و من ناراحت بودم که حال و روز عزیزترین های زندگیم بخاطر من تلخ شده است.
خاله چندقدمی من ایستاد و گفت:
-نمیدونم چی بگم ؟دروغ چرا ازدستت ناراحتم که پسرمو به بازی گرفتی و بعد یک ماه همه چیز رو بهم زدی.پویا از وقتی تو وارد زندگیش شدی حس و حال خوبی داشت.میدونم بچه ام الان حالش خرابه چون واقعا دوستت داره.حالاکه میخوای بری برو نگران پویا هم نباش اونم به زندگی ادامه میده پس نگران نباش.حالا که از عشق پسر من گذشتی حداقل خوب زندگی کن
در حالی که گریه می کردم گفتم :
- عمو جون ، خاله، منو ببخشید به خاطر شکستن دل آقا پویا واقعا نمی خواستم اینطوری بشه
خاله اشکاشو پاک کرد و گفت:
- شاید ما همه به نوبه خودمون تو این سرنوشت مقصر بودیم . من تو رو به اندازه پویا و پریا دوست دارم
ما دیگه بر میگردیم خونه. مواظب خودت باش .خدانگهدار
عمو هم خداحافظی کرد و رفتند
.پاهایم سست شد روی صندلی نشستم و زار زدم به حال خودم و پویا
خودم بخاطر خانواده م این تصمیمو گرفته بودم پس هیچکس جز خودم مقصر نبود.
بلند شدم در حالی که تعادل نداشتم به سمت اتاقم رفتم.
وقتی می خواستم از پله ها بالابروم پایم لغزید و نزدیک بود بیفتم
رامین به سمت من دوید تا کمک کند با عصبانیت گفتم:
_برو نمی خوا م ببینمت و نیازی به کمکت ندارم
به اتاقم رفتم و روی تخت دارز کشیدم انقدر گریه کردم تا خوابم برد صبح با نوازش نسیم از خواب بیدار شدم به پیش مادرم رفتم وگفتم :
- مامان میشه برگردیم خونه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم
- بابات رفته ماشینو اماده کنه منم قبل این که بیدار بشی وسایلا رو جمع کردم بردم تو ماشین.
تا نیم ساعت دیگه راه میفتیم بیا حالا صبحانه بخور
- نه مامان میل ندارم من میرم تو باغ شما اماده شدید بیاین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط احساس کن خدا باهاته❤️😇
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصتم به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره منه.
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_یکم
توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را داشت که حال برایم یک غریبه و نامحرم بود.
نفس کشیدن برایم سخت شده بود از باغ بیرون رفتم چشمم به نقطه ای افتاد که دیشب با پویا صحبت می کردیم اشکهایم جاری شد
به یاد حرفای پویا افتادم روی زمین نشستم و گریه کردم
پدرم به سمتم امد و دستم را گرفت و گفت:
- ثمین بسه ،چه بلایی سر خودت میاری؟ اگه نمی تونستیی از پویا دل بکنی کسی مجبورت نکرده بود.
اگه پشیمونی همه چیز رو بسپار به من همه چیز رو درست میکنم
- نه بابا من تصمیممو گرفتم وبا رامین ازدواج می کنم.
- پس نه زندگی رو واسه خودت سخت کن و نه برای منو مادرت . برو تو ماشین من و مادرت هم الان میایم سهیل و رامین هم تو ماشینن
- چشم بابا جون
وقتی پدر و مادرم آمدند به راه افتادیم در کل مسیر بخاطر اینکه حرف نزنم خودم رابه خواب زدم وقتی به خانه رسیدیم به اتاقم رفتم خودم را در اتاق حبس کردم و به اینده نامعلومم فکر کردم
دلتنگی امانم را بریده بود. هیچ چیز آرامم نمیکرد .
وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم ارامشی عجیب به سراغم آمد
روی تختم دراز کشیدم . همه خاطرات خوبم با پویا را مرور می کردم .
روزها پشت سر هم می گذشت و من با یاد روزهای خوبم با پویا روزم را به شب میرساندم
بالاخره صبر خانواده ام از تنهایی من به سر آمد
مادرم وارد اتاقم شد و گفت :
- ثمین بسه دیگه الان دو هفته است از شمال بر گشتیم تو خودتو تو اتاقت حبس کردی
رامین هم کارو زندگی داره باید برگرده واسه فردا بلیط گرفته می خواد بره اگه تصمیمیت گرفتی و می خوای باهاش ازدواج کنی, پس فردا برو و گرنه که مامان جان تکلیفش رو روشن کن.
- مامان من تصمیمم گرفتم بهش بگو فردا باهاش میرم
- باشه الهی خوشبخت بشی دخترم حالا پاشو بیا پایین
- ممنون مامان الان میام
حق با مادرم بود با تنهایی نشستن واشک ریختن گذشته برنمی گشت
باید به زندگی کردن ادامه میدادم
حالا که محرومیت من و پویا به پایان رسیده بود باید تلاشم را برای فراموشی پویا می کردم پس تصمیم گرفتم از همین زمان شروع کنم.
لباسهایم را عوض کردم و دستی به سرو رویم کشیدم و از پله ها پایین رفتم رامین به سمتم امد و گفت:
- سلام ثمین جان چه عجب ما شما رو دیدیم.
- سلام آقارامین . من تصمیم رو واسه ازدواج با شما گرفتم فردا با شما همسفر میشم
-واقعا چه عالی خوش حالم که منو پذیرفتی و ازت ممنونم و قول میدم هیچ وقت نذارم به خاطر انتخاب من پشیمون بشی
در همان هنگام پدرم که همه حرفهایی ما را شنیده بود نزدیک شد و گفت : خیلی خوشحالم که شما دو نفر هم به ارامش رسیدید و باید بگم یک همسفر دیگه هم پیدا کردید
من و رامین باهم دیگه با تعجب گفتیم :همسفر ،کی؟
- خب معلومه دیگه من
به پدرم گفتم :
شما ؟ مرخصی گرفتید؟
- اره عزیزم چند روز مرخصی گرفتم ،خب اگه سوالی ندارید بریم شام بخوریم
آخر شب به اتاقم رفتم تصمیم گرفتم برای بار آخر با پوبا تماس بگیرم و با او برای همیشه خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم، گوشی را برداشتم چندبار با او تماس گرفتم ولی او گوشی رو بر نمیداشت
بار آخر که تماس گرفتم گوشی اش روی پیغامگیر رفت
تصمیم گرفتم پیام بزارم گفتم:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_یکم توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_دوم
سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام گوش میکنید
تماس گرفتم بگم من فردا صبح برای همیشه به ایتالیا میرم
میخواستم اگه بشه حضوری قبل رفتن ببینمتون ،میدونم خواسته زیادیه ولی باید یک چیزهایی رو بهتون بدم
مواظب خودتون باشید و همونطور که به من گفتید شاد زندگی کنیدو منو از صمیم قلب ببخشید
فردا ساعت ۱۰ پرواز دارم امیدوارم تو فرودگاه ببیمنتون .خدا حافظ
تماس را قطع کردم و کلی گریه کردم به حال خودم به حال پویا
تا سپیده صبح کارم شده بود اشک ریختن .صدای اذان را که شنیدم سریع رفتم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد نماز کنار سجاده دراز کشیدم ،صبح با صدای رامین بیدار شدم که پشت در ایستاده بود و صدایم می کرد:
- ثمین جان به پرواز نمیرسیما پاشو تنبل خانوم الان که وقت خواب نیست
- الان اماده میشم میام شما برید
سریع بلند شدم و دست و صورتم را شستم.
همه وسایل شخصی و لباسهایم را جمع کردم
همه هدایایی که از پویا گرفته بودم را داخل جعبه کوچکی چیدم اماده رفتن شده بودم
تنها چیزی را که برنداشتم عکسهای من و پویا بود.
گوشی را برداشتم و دوباره با او تماس گرفتم پویا گوشی را برداشت ولی حرفی نمیزد به او گفتم :
- آقاپویا سلام .این بار آخریه که باهاتون تماس میگیرم لطفا اگه میشه تشریف بیارید فرودگاه, الان باید حرکت کنم
دلم می خواد بیاین اونجا تا رو در رو ازتون حلالیت بطلبم و خداحافظی کنم البته بهتون حق میدم که دلتون نخواد منو ببیبنید.
صدای گریه پویا را از پشت خط میشنیدم خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم با بغضی که در گلویم بود گفتم :
- خداحافظتون.امیدوارم با خوشی زندگی کنید و حرف آخر اینکه منتظرتونم .اگه میتونید ببخشیدم بیاید.
دیگر نتوانستم تحمل کنم با تمام وجودم داد زدم و گریه کردم مادرم که ترسیده بود وارد اتاق شد و گفت :
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_دوم سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام گوش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_سوم
_چیه عزیزم چرا گریه میکنی ؟
خودمرا انداختم در بغل مادرم و گریه کردم
وقتی آرام شدم از بغلش بیرون آمدم و گفتم :
- مامان دلم برای همتون تنگ میشه ،اگه بعد رفتنم پویا رو دیدین بگو حلالم کنه که قلبشو شکستم
- ماهم دلمون برات تنگ میشه مواظب خودت باش گلم . حالا بیا بریم بابا منتظرته بریم مامان جان
برای بار آخر به اتاقم نگاه کردم و از اتاق خارج شدم
به سمت سهیل رفتم و بغلش کردم و گفتم :
- داداشی جون مواظب خودت و مامان بابا باش درساتو بخون .خیلی دوست دارم عزیزم .
- ثمین جون نمیشه نری؟ بخدا اذیتت نمیکنم .قول میدم درسامو بخونم. نرو دیگه !من تنها میمونم, میشه نری ؟
- عزیز دلم من دارم میرم تا با رامین ازدواج کنم ولی قول میدم زود بیام دیدنت. باباهم قول میده عید بیارتت پیشم باشه داداش؟
- نمیخوام. آجی جون خب بیا باعمو پویا ازدواج کن, اینجوری لازم نیست با رامین بری باشه؟
در حالی که بی صدا اشک میریختم گفتم :
- الهی من قربونت برم نمیشه گلم .من به رامین قول دادم
- اما تو اول به عمو پویا قول دادی! مگه دوسش نداری؟
- پاهام رمقی نداشت روی مبل نشستم
مامان که حالم را دید سر سهیل داد زد و گفت :
- ساکت شو سهیل !تو کار بزرگترا دخالت نکن ,خداحافظیتو کردی برو تو اتاقت زود باش!
-هر موقع اجی رفت منم میرم
به سهیل گفتم:
_بیا داداشی. می خوام چیزی بهت بگم
سهیل نزدیکم شد آهسته گفتم :
- داداشی آدمها گاهی مجبورمیشن تصمیماتی بگیرن که دوست ندارن منم الان مجبورم با رامین ازدواج کنم اگه آقاپویا رو دیدی بگو منو ببخشه باشه دادش گلم
- باشه آجی جون
با مامان و سهیل خداحافظی کردم و با پدرم و رامین به سمت فرودگاه براه افتادیم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسوزد آن همه مسجد,بمیرد آن اسلام
که آفتاب در آورد از کلیسا سر💔