گلچین نکته های ناب
جا نمــونــی❗️ چراغ هایِ دنیا رو خاموش کردند؛ مثل چراغِ خیمه حسین... هرکی میخواد، میتونه بِــرِه!
امام زمان 071.mp3
7.97M
✴️تحولات و آشفتگی های زمین
بسرعت رو به افزایش است!
و زمین؛
در خلاء معنویِ عظیمی دست و پا میزند.
✔️به پایانِ این آشفتگی ها،
نزدیک خواهیم شد؛
اگر مـا نیـــز...
🌴💎🌹💎🌴
@Noktehhayehnab
#گلچین_نکته_های_ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر بزرگم همیشه میگه:
"خدا بدون احوال پُرست نذاره"
ازش میپرسم حالا چرا این دعا؟
میگه: نمیدونی چقدر قشنگه که یکی توی سرشلوغیهای روزانهش به یادت باشه و با یه احوالپرسی ساده هم حال خودشو خوب کنه، هم حال تورو😊
#شبتون_خدایی 🙋♂
🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴💎🌴#زیارت_ال_یاسین با صدای استاد فرهمند
#امام_زمان
🌴💎💢💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
🌴💎🌼💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دعای عهد
تصویری با صدای فوق العاده استاد فرهمند
💠 امام صادق علیهالسلام :
هر كس چهل روز صبح اين دعای عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر قبل از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود خدا او را از قــبـر بيرون آورده و جزو #رجعتکنندگان در خدمت آن حضرت قرار میدهد.
🌴🥀🌴🥀🌴
سلام 🌼🍃
ستاره بختتان بالا
سپیده صبحتان تابناک
سایه عمرتان بلند 🌼🍃
ساز زندگیتان کوک
سرزمین دلتان سبز
صبح چهار شنبه تون بخیر🌼🍃
@Noktehhayehnab
گلچین ناب
گلچین نکته های ناب
فیلم زیبا از ترجمه فارسی سوره مبارکه احزاب✨ بخش دوم✅ #قرآن✨ 🌴💎🌼💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم زیبا از ترجمه فارسی سوره مبارکه
احزاب✨
بخش سوم✅
#قرآن✨
🌴💎🌼💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به هرکس که خسته شده
سوره ذاریات آیه ۲۲
🌳 دکتر_عزیزی
🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با هرنفسے سلام ڪردن عشق اسٺـــ
آقا بہ ٺو احٺرام ڪردن عشق اسٺـــ
چون نام قشنگٺ بہ میان مےآید
از روے ادب قیام ڪردن عشق اسٺــ
سلام ارباب خوبم
🌴💎🌹💎🌴
#سلام_امام_زمانم ❣﷽
«سلامٌ عَلی» آسمانِ نگاهٺ
«سلامٌ عَلی» نورِ در سجده گاهٺ
«سلامٌ عَلی» جاده و گرد ميدان
بر آن سيصد و سيزده مردِ راهٺ
#اشهدان_علیا_ولی_الله✅
🌴💎🌹💎🌴
هدایت شده از کافه شعر و ادب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•روزیِ اشک مرا
•قطع کنی میمیرم
•دلم از گریهی تو آب و هوایی
دارد
اللهم_ارزقنا_کربلا
#کافه_شعروادب
🌴🌼🌴
@Yas8488
گلچین نکته های ناب
حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلچین نکته های ناب
حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستن
#قسمت27
فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند. از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی!”
سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی.
خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام!
با خجالت ریز می خندم.
– ممنون آقا. شما هم خیلی…
خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا.
هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند.
– بسم الله الرحمن الرحیم…
هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم.
“دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا ازتو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…”
با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم.
“مگر جشن از این ساده تر می شد!؟ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.”
به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم؟
به چهره پدر و مادرم نگاه می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان.
و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله!
دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم.
شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان.
نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی!
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید.
🌴📚🌼📚🌴
گلچین نکته های ناب
#قسمت27 فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با
#مدافع_عشق
#قسمت28
گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم و نگاهت می کنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان. بی اراده بغض می کنم. دوست دارم جلوتر بیایم و ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم می شوی و زیرچشمی به دستم نگاه می کنی.
– ببینم خانومی حلقه ات کجاست؟
لبم را کج می کنم و جواب می دهم: حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ایه.
دستت را مشت می کنی و می آوری جلوی دهانت: اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم را نشانت می دهم.
– با این. بعدش هم مگه قراره اصلاً یادم بری که چیزی یادآورم باشه.
ذوق می کنی.
– قربون خانوم!
خجالت زده سرم را پایین می اندازم. خم می شوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمی داری و در جیب پیرهنت می گذاری. اهمیتی نمی دهم و ذهنم را درگیر خودت می کنم. حاج آقا بلند می شود و می گوید: خب ان شاءالله که خوشبخت بشن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
با لحن معنی داری زیر لب می گویی: ان شاءالله!
نمی دانم چرا دلم شور می زند، اما باز توجهی نمی کنم و من هم همین طور به تقلید از تو می گویم: ان شاءالله.
همه از حاج آقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش می کنیم. فقط تو تا دم درهمراهش می روی. وقتی برمی گردی دیگر داخل نمی آیی و از همان وسط حیاط اعلام می کنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یک دفعه می خندی و می گویی: اووو چه خبر شد یهو!؟ می دویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید. نمی خوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل بشه اونجا.
مادرم می گوید: این چه حرفیه ما وظیفه مونه.
تو تبسم متینی می کنی و می گویی: مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار می کند: یعنی نیایم؟… مگه می شه؟
– نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما.
باز خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی می کنی و آخر سر حرف، حرف خودت می شود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش می گیری. زهرا خانوم سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت؟ فاطمه حاضر نمی شود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش می کند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه می کند. دست مردانه می دهد و چند تا به کتفت می زند.
– داداش خودمونیما؛ چه خوشگل شدی! می ترسم زودی انتخاب بشی!
قلبم می لرزد. “خدایا این چه حرفیه که سجاد می زنه!”
پدرم و پدرت هم خداحافظی می کنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار می کشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت می کشد نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد، اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر می دیدم. می ترسم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند. حالا می ماند یک من… با تو!
جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه می کنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است. پدرت به همه اشاره می کند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند می گوید: خب این چه خداحافظی بود؟
تا جلوی در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب می خوام بریزم پشتش تا بچه ام به سلامت بره.
حس می کنم خیلی دقیق شده ام چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم می گذرد: “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرفها بوی رفتن میده؟ بوی خداحافظی برای همیشه!”
حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را می بندد و باز می کند.
– چرا خانوم…کاسه آب رو بده عروست بریزه پشت علی. این جوری بهترم هست! بعد هم خودت که می بینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهرا خانوم کاسه را لب حوض می گذارد تا آخر سر برش دارم.
حسین آقا همه را سمت خانه هدایت می کند. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان می زنی: حلالم کنید.
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه می شود و باهق هق داخل می رود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو.
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید.
🌴📚🌹📚🌴