♦️ #چند_خبر_کوتاه
🔹آموزش و پرورش: ۹۴ درصد از برگزیدگان کنکور مناطق ۲ و ۳ کشور فارغالتحصیلان مدارس تیزهوشان (سمپاد) هستند.
🔹یک وکیل دادگستری: سلبریتیها در پروندۀ کوروش کمپانی مسئول هستند.
🔹نتایج اولیه آزمون کتبی صلاحیت حرفهای سازمان نظام روانشناسی و مشاوره در سال ۱۴۰۲ اعلام شد.
https://eitaa.com/Noorkariz
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فکرهای منفی بعضیها رو تا جهنم میکشونه‼️
🔰 #استاد_فاطمی_نیا
🌹_#برای_دیگران_ارسال_کنید
https://eitaa.com/Noorkariz
✅ واریز #یارانه نقدی مرحله دوم (دهک 4 تا 9) ساعت 24 امشب انجام خواهد شد.
🔹این مبلغ از بامداد روز سه شنبه مورخ 1 اسفندماه 1402 قابل برداشت می باشد.
🔹براساس گزارش سازمان هدفمندی یارانه ها، یارانه دهکهای یک تا سه 25 هر ماه و یارانه نقدی و معیشتی سایر خانوارهای مشمول سیام واریز میشود.
https://eitaa.com/Noorkariz
🔰پرداخت وام اشتغال با مدرک دانشگاهی برای اولین بار
🔸رئیس دبیرخانه شورایعالی اشتغال وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی گفت: دانش آموختگان مراکز آموزش عالی برای نخستین بار با ارائه مدرک دانشگاهی و مهارت وام اشتغال میگیرند.
🔹به گفته وی ۲۵ درصد تعهد اشتغال سال آینده به دانش آموختگان مراکز آموزش عالی اختصاص خواهد یافت.
🔸اکنون تسهیلات اشتغال به دانش آموختگان مراکز آموزش عالی براساس مدرک دانشگاهی پرداخت نمیشود.
https://eitaa.com/Noorkariz
شیرینی عیدت رو خودت بپز!😍
دوره آموزشی شیرینی های مدرن ویژه نوروز ۱۴۰۳
این دوره شامل موارد زیر است:
✅شیرینی ارده و خرما
✅ شیرینی دهان باز مارمالادی
✅ شیرینی چیز رول دارچینی
✅ شیرینی زنجبیلی
✅کوکی برنجی
✅همراه با جزوه کامل و نکات کلیدی هر شیرینی که داخل جزوه ذکر شده🥰
🎁آموزش رایگان شیرینی بادام درختی
"توی این دوره با تمام نکاتی که توی پخت شیرینی بهش نیاز داری آشنا میشی😍"
یه مارمالاد فوق خوشمزه و عالی هم قراره یاد بگیری تو این کلاس😋🍯
مربی این دوره:خانم براتی
🛑هزینه این دوره:📣📣📣📣📣
فقط وفقط ۳۵٠ هزار تومان
در طی ۲جلسه
تعداد ثبت نام محدود هست. پس هرچه سریع تر با شماره زیر تماس بگیر و ثبت نامت رو قطعی کن.
٠۹٠۱۴۲۷۲۲۷۸
یا به این آیدی پیام بدید
@Yamahdi_adrecnii
تاریخ برگزاری: ۸ و ۱٠ اسفند ماه
پایگاه نور
https://eitaa.com/Noorkariz
#پروانه_ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _حسینی
#قسمت۶۷🎬
داخل کانکس دنبال یک چاقو بودم...اره دیدمش ,چاقوهای مجاهدان معمولا خیلی تیزوبرنده بود،باید تااذان مغرب صبر میکردم وقتی داعشیها به نماز میرفتند بهترین زمانش بود باید دست وپاهایشان رابازمیکردم وبه شکلی که توجه کسی راجلب نکند از اردوگاه خارجشان میکردم,اما چطور؟؟
اره درسته باچادر.......درسته که فرار با چادر خوشایندیک رزمنده ی شجاع نیست اما حفظ جان واجبتراست،چمدان بزرگ لباسی را دیده بودم که ناریه داخل ان چادرهایش رامیگذاشت...
چمدان راباز کردم ,پنج,شش تا چادربود ,همینطور که میخواستم سه تاچادر انتخاب کنم ،دیدم زیرچادرها قاب عکسی بود که احتمالا متعلق به ابوفیصل است .....
خدایا شکررررت،زیر قاب عکس,لباسهای مردانه ای مرتب وتازده بود,لباسهای سیاهرنگی باشالهای سیاه که نشانه ی خونخواران داعشی بود... احتمالا این لباسها هم متعلق به ابوفیصل است حتما برای یادگاری نگهداشته ,مثل من که چادرلیلا وشال مادرم را باخودم اوردم.
سه دست لباس کامل باسربندهایی که نشان میداد طرف داعشی است,برداشتم.
چمدان رامرتب کردم ودرش رابستم وبه انتظار نشستم تا غروب شود...
وای یادم رفت...ناریه دوتا اسلحه داشت یک اسلحه کوچک کمری که همیشه همراهش بود ویک اسلحه بزرگتر که نمیدانم اسمش چه بود اما بارها وبارها پشت رختخوابها دیده بودمش,نگاه کردم به بچه ها ببینم حواسشان به من هست یانه؟
فیصل مشغول بازی با خرگوشها وغذا دادنشان بود اما عماد کاملا معلوم بود که حواسش به من است ونگرانی ازصورتش میبارید,چشمکی بهش زدم ورفتم طرف رختخوابها,بااحتیاط اسلحه رابرداشتم وداخل لباسها پنهانش کردم وهمه را داخل شال عربی مادرم گذاشتم تا چیزی مشخص نشود.
اینقدنگران طارق بودم که اصلا برایم اهمیت نداشت اگرناریه میفهمید که اسلحه گم وگورشده ویا لباسهای شوهر بیچاره,اش ناپدیدشده,چه چیزی باید جوابش میدادم
صدای اذان بلند شد روبه بچه ها گفتم:من میرم بیرون,بچه های خوبی باشید تا امدم باهم میریم مراسم اتش بازی...
چاقورا زیرلباسم پنهان کردم وبقچه ای راکه بسته بودم برداشتم وبااحتیاط بیرون امدم.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/Noorkariz
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۶۸ 🎬
درست حدس زده بودم,محوطه خاکی اردوگاه تقریبا خلوت بود همه به سمت چادربزرگ برای نماز رفته بودند،بدون اینکه جلب توجه کنم ودرحالی که زیرلب ایاتی ازقران را زمزمه میکردم به سمت چادری که طارق را برده بودند رفتم...جلوی چادر یک داعشی بود که داشت سیگارمیکشید ,راهم راکج کردم وپشت چادر رفتم,پشت این چادر ,عقب چادردیگری بود به قسمت وسط چادررسیدم چاقورا از زیرلباسم دراوردم ومشغول بریدن چادرشدم,خیلی محکم بود اما چاقوی من هم تیزبود,اندازه ای که بتوانم ردشوم چادرراشکافتم وخیلی آرام خودم را داخل چادرکشیدم،بااینکه چادرتاریک بود اما سنگینی نگاه طارق ودواسیر دیگر را روی خودم حس میکردم تا داخل شدم یکی از اسیرها گفت:یابسم الله...عباس,طارق,این دیگه کیه؟
محکم گفتم :هییییس ورفتم طرف طارق دستها وپاهاش راباز کردم,چاقورا دادم دستش تا دستهای ان دوتا همرزمش رابازکند.
طارق:ممنون خواهر ,توکی هستی؟
درحالی که داشتم لباسها را بیرون میاوردم گفتم:هیس,چکارداری من کیم ,زودباش دست بقیه راباز کن...
طارق که دست عباس رابازکردوچاقورا دادعباس وامد طرفم وگفت:صبرکن ببینم,صدات چقداشناست،کی هستی؟
روبنده ام رابالا زدم ولباس را دادم دستش....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/Noorkariz
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۶۹🎬
طارق:خدای من ,سلماست...عباس...احمد...این خواهرم سلماست..سلما اینجا چکارمیکنی...
من:داستانش مفصله...زود لباسهاتون رابپوشید,با شالها روی صورتتان رابپوشانید ,دورسری هایی که علامت داعش داره بپوشید ،تفنگ ناریه رادادم دست طارق وگفتم:دنبال من بیاید....
ازهمون راهی که اومده بودم این بار چهارنفری برگشتیم,از ترسم جرأت نکردم جلوی چادررانگاه کنم ,نماز تمام شده بود وجمعیت تک وتوک بیرون امده بودند,به کانکس رسیدیم,ماشین جلو کانکس پارک بود,اشاره کردم به طارق وگفتم برین داخل ماشین ,من الان میام.
سریع داخل کانکس شدم,رفتم سراغ کوله,قران طارق را دراوردم وبغل گرفتم وبه بچه ها گفتم ,بریم جشن واتش بازی...
فصیل رفت کابین عقب کنارعباس واحمد,عمادرااوردم جلو روپاهای طارق نشاندم ,چون روی طارق بسته بود,عماد نشناختش,ولی میدیدم طارق ,عمادراغرق بوسه کرده بود,قران راگذاشتم توبغلش و روکردم عقب وگفتم:فیصل جان این مجاهدها هم باما میخوان بیان جشن...نفس راحتی کشیدم ,تااینجا که خوب پیش رفته بود،سوویچ را چرخاندم که ماشین را روشن کنم,یکدفعه دیدم,ابواسحاق با دومردداعشی به طرفم اشاره میکنند.....میخواستند تا من حرکت نکنم.....
تمام تنم داغ شد...نمیدونستم چکارکنم .....
توکل کردم و....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/Noorkariz
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷٠🎬
زیرلب بسم الله گفتم وروبه طارق:خیلی عادی برخورد کنید مسیرش ازطرف چادر نمازهست,احتمالا کاردیگه ای دارد.
ابواسحاق:ببینم مجاهدین,خواهر مجاهد به طرف شهر میرید؟جشن؟؟
من بدون کلامی سرم راتکان دادم.
ابواسحاق:من واین دومجاهدهم میخواهیم برویم جشن ,مشکلی نیست ماهم سوارشویم؟
اشاره کردم به عقب ماشین تا کنارتیربارسوار بشن واونا هم سوارشدن.
نفسم را به شدت بیرون دادم واهسته به طارق گفتم:به دوستات بگو سر پسره راگرم کنن تا ازحرفهای ماچیزی نفهمه,طارق اشاره ای به احمد کرد واوناهم مشغول خوش وبش بافیصل شدند.
اروم به عمادگفتم:عماد, روی بغل طارق نشستی برادرکم...
عماد ناباورانه نگاهی به بالای سرش کرد وخودش رادربغل طارق جا کرد.
طارق اهسته سوال کرد:تواینجا چه میکنی سلما؟؟
عقده دلم واشد وهمراه گریه گفتم:پدرومادر راسربریدند جلوی چشم ماااا,عماد راببین لال شده بعداز چندین روز اسارت پیداش کردم,من ولیلا اسیرشدیم وعمادرا ربودندواوردند اینجا....ابوعمر من ولیلا رابرای کنیزی خرید وچشم طمع به ما داشت,لیلا طاقت نیاورد وخودش راکشت....من ابوعمر رامسموم کردم وکشتم وخودم فرارکردم,یه زن داعشی,مادرهمین فیصل کمکم کردعماد راپیدا کنم و....هق زدم وگفتم...اشک ریختم وگفتم و..
طارق اهسته دستش را روی دستم که روی دنده بود گذاشت ونوازش کرد وگفت:فدات بشم خواهر...توشیرزنی شیرزن...ازاین به بعد تنهات نمیگذارم....
گفتم:نه نه ...من از پس خودم برمیام ,جام پیش ام فیصل امن امنه,توودوستات زودتر فرارکنید....همین ابواسحاق پدرومادرمون راسربرید ومارااسیرکردو...
طارق عقب نگاهی کرد وگفت:اگر امشب نکشمش مرد نیستم... من وتو عماد باهم میمونیییم....
ازخدام بود که باطارق باشم,اما موقعیت جوری بود که اگرباهم میبودیم احتمال کشته شدنمان زیادبود واگر ازهم جدا میشدیم,احتمال نجات همه مان بیشتربود....
من:طارق،برادرم،عزیزم،از
تمام خانواده ام فقط تووعماد رادارم نمیخوام شماراازدست بدهم,من جام تواردوگاه امنه,شما هم بااین لباسا ودانستن راه دررو راحت میتونید خودتون رانجات بدید ,باوجود فیصل وعماد من گاو پیشونی سفیدهستم ,این داعشیا زنان راخیلی میپایند وهمراهی من وعمادباشما مساوی بامرگ هرسه مان است.....
طارق دستم رافشار داد...دیگه نزدیک مسجد بودیم...ایستادم...ماشین راپارک کردم ...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۱🎬
میدونستم الان وقت خداحافظی ست,الان طارق واحمدوعباس بین داعشیان گم میشن ودیگه نمیدونم ایا دوباره میتونم طارق راببینم یانه...عماد محکم بغل طارق راچسپیده بود وازش جدا نمیشد...
اهسته سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:بزارطارق بره ,عمادم....من هستم....طارق میخواد ابواسحاق راتنبیه کند ....اگه ولش نکنی شاید به خطربیافته...تااین حرف رازدم...عماد بغل طارق را رها کرد...دلم میخواست زار بزنم...اخه خدااا چرااااا به چه گناهی...
همه شان پیاده شدند..ابواسحاق تشکر کرد ورفت تا به جشن برسد ومن دیدم طارق وعباس واحمد,سایه به سایه اش رفتندوتا زمانی که درتاریکی گم شدند ,نگاهم به رد رفتنشان خیره ماند,با صدای فیصل به خود امدم:خاله بریم دیگه دارن اتیش بازی میکنن.....
کلی جمعیت امده بود مردمی که به داعش پیوسته بودند برای تماشا امده بودند..
بچه ها جلویم جست وخیز میکردند ومن درافکار خودم غرق بودم
ایا طارق ودوستانش رفتند؟ایا داخل اردوگاه کسی ازفرارشان مطلع شده؟
ذهنم انچنان مشغول بود که نفهمیدم کی جشن تمام شد ظرفی غذادست فصیل وظرفی دست عمادبود
من:عماد ,فیصل کی بهتان غذا داد؟
که یک دفعه یکی از پشت به من زد...
سلما...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋ای در دام🕷
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۷۲🎬
برگشتم پشت سرم ناریه را دیدم که گفت:چیه؟؟توخودت غرقی،غذا برای بچه ها دادم متوجه نشدی ,این برای تو ...
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:توهم اینجا بودی؟گفتی اخرشب میای..
ناریه:کارم زود تموم شد وچون حدس میزدم شما اومده باشید اینجا,منم اومدم...الانم غذاتون رابخورید وبریم که کلی کارداریم.
من:کار داریم؟؟
اخه پیش خودم فکرکردم شایدازماجرای فرار اسیرها باخبر شده ویک برنامه چیده برای پیداکردنشان.
ناریه :اره,خیلی کار دارم,امشب به اندازه تمام عمرم خوشحالم...
من:یعنی به خاطر پیروزی داعش وگرفتن چندتاروستا اینقدرخوشحالی؟؟!
خنده ی بلندی کردواهسته گفت:گوربابای دولت اسلامی وداعش,بریم بالاخره میفهمی..
خیلی کنجکاوشده بودم ,اخه فحش به داعش میداد ,این خیلی جای تعجب داشت..داشتیم حرکت میکردیم که به طرف اردوگاه بریم که ناگهان از گوشه ای صدای همهمه ای بلند شد وبعضی از داعشیها باچوب وچماق به جان مردمی که برای تماشا امده بودند افتادند ومدام ناسزا میگفتند که:خائن را باید گرفت...جاسوسا...بی پدرومادرا و....
ناریه رفت جلو تاببینه چه خبره,بعداز چنددقیقه اومدوگفت:مثل اینکه یک نفر سریک مجاهدراگوش تاگوش بریده,اینا هم داغ کردن ناجور بریم بریم که اینا سزلی کاراشون رامیبینن...وقتی خودشون سرمیبرند حرفی نیست ولی,وقتی سریکی ازاینا بریده میشه,طرف مقابل راوحشی ترین ادم معرفی میکنند..
تودلم خنده ای کردم وگفتم:دستت طلا طارق جان که انتقام پدرومادرمون راگرفتی،شک نداشتم که ابواسحاق به درک واصل شده پس طارق ازمهلکه به سلامت فرارکرده,اخه اگر یکی ازاینا بهشون شک کرده بود یا گرفته بودنشان الان توبوق وکرنا به همه اعلام میکردند.
حرکت کردیم طرف اردوگاه اما ذهنم پراز سوالات کوچک وبزرگ بود...
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
#وطنم_ایران
#انتخابات
🎬 پویشِ دعوتِ مردمی، برای مشارکت مردمی 🎬
🌿🌺🌸🌿
🌀علاقمندان می توانند با تهیه کلیپ های ٣٠ ثانیه ای از
🔹پدرها و پدربزرگ های عزیز
🔹مادرها و مادربزرگ های مهربون
🔹برادرها و خواهرهای رای اولی
🔹چهره ها و نخبه های علمی، فرهنگی و ورزشی
🔹کارمندها و کارگرهای زحمت کش
🔹نمازگزار ها و امام جماعت مسجد
🔹پزشک ها و پرستارهای مهربون
🔹مغازه دارها و کاسب های با انصاف
🔹معلم ها و مدیرهای دلسوز
🔹همکلاسی ها و هم مدرسه ای های دوست داشتنی
🔸خلاصه همه و همه...
🌀 با موضوع های
🧩لبیک به ندای مقام معظم رهبری
🧩خاطرات حضور در انتخابات گذشته
🧩دعوت به شرکت در انتخابات
🧩من حتما رای خواهم داد
🧩ما خواهیم آمد
🧩من رای می دهم، چون...
🧩و...
در این پویش شرکت کنند
🌀 ویژگی های تصاویر
🎥 به صورت افقی و عمودی
🎥 با صدای واضح
🎥 با لهجه و گویش محلی
🎥 بدون آرم و کادر گذاری
🎥 با کیفیت مناسب
🌀 کلیپ های تولیدیِ خود را در پیامرسان های ایتا و روبیکا به شناسه @shamsa_njf ارسال نمایید.
🌀 تولیدات خود را با هشتگ های #وطنم_ایران #انتخاب_مردم در شبکه های اجتماعی منتشر کنید.