eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
314 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
21 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱روایت یک زندگی واقعی " سال ۱۳۹۰ خورشیدی"🌱
انگار از یک خواب عمیق بیدار می شوم. اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد. لعنت به من.. لعنت به من و اینهمه بی رحمی.. زری خانم تند تند سوال می پرسد و هر از گاه دست نوازش بر سرم می کشد. یادم به مادرم می افتد. جای دستانش عجیب خالیست و من چقدر مادرم را کم دارم. صورت خیسم را پاک می کنم. با خودم می گویم به دَرک که حاج صادق نوه اش را نمی خواهد. اصلاً به دَرک که من را به چشم یک بدکاره می بیند و حلالم را حرامزاده می پندارد. حالا دیگر من یک مادرم. که دلش غنج می رفت برای این ناخواسته ی لعنتی.. از خودم خجالت می کشم. وجدان خفته ام بیدار شده و از شماتت کم نمی گذارد. با صدای دکتر به خودم می آیم. - مشکل خاصی نمی بینم. همه چیز نرمال و رشد جنین سِیر طبیعی داره نگاهش را پایین می کشد. لب هایش بی صدا تکان می خورد - دخترم الان چند ماهشه خانم دکتر؟ دکتر نگاهش را بالا می کشد و لب می جنباند. - اینجا نوشته سیزده هفته.. که می شه سه ماه و هفت هشت روز نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
گوشم از صدای زری خانم پُر می شود. - دخترم الان چند ماهشه خانم دکتر؟ دکتر نگاهش را بالا می کشد و لب می جنباند. - اینجا نوشته سیزده هفته.. که می شه سه ماه و هفت هشت روز مکث می کند. نگاهش میان من و حاج خانم می چرخد. انگار مردد است، نمی دانم. منصرف می شود، شاید. پرونده را باز می کند. هر از گاه سوال می پرسد و یادداشت می کند. - یادم به یک پرسش مهم می افتد. - یادم رفت بپرسم وقت گرفتین؟ دیر نشه حاج خانم سر تکان می دهد. حرفم را نیمه کاره می گذارم. انگشت اشاره اش را بالا می آورد و هشدار گونه تکان می دهد. - دیگه از حالا به بعد سرِ وقت و بطور مرتب مصرف می کنی.. باشه؟ لبخندی پشت بندش می زند. حاج خانم جلوتر از من حرف می زند. - خیالتون جمع خانم دکتر.. خودم بالاسرشم نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
من را نگاه می کند و ادامه می دهد. - بخواد حرف گوش نکنه من می دونم و خودش نگاه شوخش خط و نشان می کشد انگار. لب هایم را روی هم می کشم و حریف بغض لعنتی نمی شوم. لبخند عاریه ای می زنم. ذهنم از یادِ مادرم پُر شده و رهایم نمی کند. زری خانم ماشین دربست می گیرد. وارد خانه می شویم و چادر از سر برمی دارد. لباس عوض می کنم و زری خانم را می بینم که گوشی تلفن را برداشته و شماره می گیرد. معلوم است با پسرش حرف می زند. هر چه در آشپزخانه هست و نیست را سفارش می دهد. با دهان نیمه باز نگاهش می کنم. از هیچ کم نمی گذارد. آخر برای چه!؟ خیره می شوم در چشمانش. - مهمون دارین حاج خانم؟ اینهمه خرید و برای چی می خواین؟ اشاره می زند بیا. جلو می روم و دستم را می گیرد. رو به رویش می نشینم. دستم را ول نمی کند. نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
- جونم برات بگه اینا رو گفتم امیر حسین بگیره که اگه یه وقت چیزی هوس کردی کم و کسری نباشه نگاهم را از چشمانش برنمی دارم. سر جلو می آورد. - نگفتم تا آخرش کنارتم؟ بارِ چندم است که لبخندش دلم را گرم می کند! - نگفتم منو جای مادر خدا بیامرزت بدون.. الانم بعنوان یک مادر هر چی دخترم ویار کنه رو با دستای خودم برات آماده می کنم چشم باز و بسته می کند. - قول بده هر چی خواستی بدون تعارف بگی مکث می کند. پلک خیسم را بهم می زنم. لعنت به انگشتی که می لرزد و به خودم اشاره می زند. - همه ی اونا رو برای من.. سر تکان می دهد. - دخترمی دیگه.. نیستی؟ برای این زن چه باید می کردم!؟ چطور می توانستم مادرانه هایش را ببینم و ساکت بمانم. خودم را در آغوش گرمش پرت می کنم. لب هایم برای گفتن حرفی بی هدف تکان می خورد. انگار یک نفر جای من لب می جنباند. - مادر.. جون.. خیلی دوستون دارم.. شما.. خیلی خوبین نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبا زنگ می زند. بغض درشتی که وسط گلویم گیر کرده را قورت می دهم. - کجایی مریم؟ من دارم می آم. زودتر رسیدی وایسی که با هم بریم نفسم را فوت می کنم. - نگفتم نمی خواد بیای. فکر کردی بچه ام! نترس دختر جون قرار نیست بلا سرش بیارم صبا حوصله به خرج می دهد و با فروتنی لب می جنباند. - حالا وقتی همو دیدیم حرف می زنیم، باشه قربونت برم؟ باشه ای می گویم و تماس را قطع می کنم. خیابان های شلوغ و پُر ترافیک حوصله ام را سر می برد. طاقتم کم شده چرا! معده ام می جوشد انگار. - لطفاً نگه دارید پیاده می شم راننده ترمز می گیرد و سر به عقب می چرخاند. - اینجا!؟ سر تکان می دهم. پیاده می شوم و پشت هم نفس می کشم. لعنت به این شهر و هوای آلوده اش. به سمت مرکز غربالگری راه می افتم و از آشوب دلم کم نمی شود. صبا با ذوق نگاهم می کند. - چه عجب! پیاده اومدی!؟ https://eitaa.com/Noorkariz
نفسم ذره ذره بالا می آید. گوشم از صدای زنی که من را نگاه می کند پُر می شود. - جوابش رو هفته آینده بیا بگیر. فعلاً چیزی نمی تونم بگم زیر لب باشه ای می پرانم. بیرون ساختمان روی سکو می نشینم. افکار سمی به مغزم هجوم آورده و حالم را نمی فهمم. صبا بطری آب به دستم می دهد. - رنگت چرا پریده مِیت؟ یه ذره آب بخور به حرفش گوش می کنم. - خنده داره! خودمو می گم.. تا همین چند روز پیش می خواستم از شرش خلاص شم ولی الان برای سالم بودنش دارم بال بال می زنم! خیرگی نگاهم را به چشمان صبا می دوزم. - می خوام هر طور شده نگهش دارم، صبا. می خوام اونقدر بهش محبت کنم که جای خالیِ حامد رو حس نکنه.. نمی خوام اون دردی که من کشیدم رو اونم بکشه برای لحظه ای مکث می کنم. - بنظرت می تونم؟ می تونم هم پدر باشم هم مادر؟ می تونم یه روز که ازم پرسید بابای من کجاست یا اصلاً چرا من بابا ندارم، چی شد که بابای من مُرد حقیقت رو بهش بگم؟ صبا شانه ام را بغل میکند و میگوید معلومه که میتونی تو بهترین مادر دنیا میشی براش https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ... 🌱سلام بر آن خورشیدی که با ظهورش روحی تازه در کالبد اهل ایمان می‌دمد و بساط کفر را برای همیشه برمی‌چیند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. https://eitaa.com/Noorkariz