eitaa logo
اوکۍ. باشہ!
80 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
140 ویدیو
2 فایل
حس کنید... عطرِ مست‌کننده‌یِ نسکافه را ! . 💙 ما مسافرِ سفرِ بی‌نهایتیم ♾️ . . اینجا چنل روزمرگیِ یه دختر خیلی احساسیه:) . . مِرینا (Merina): الهه زیبایی و خوش قلبی فو (Fou): دیوانه‌. دیوانه‌ی چیزی یا کسی بودن . بستی: Private گمشده: @sunken4
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز بشدت اکلیلی بود✨ تونستم یکی از رفیقای مجازیمم ببینم🥹💕 امروز رو هیچوقت فراموش نمیکنم🧋
از شدت اکلیلی بودن امروز هنوز قلبم تند میزنه👈🏼👉🏼💙
کاش کلا وجود نداشتم که بخوام کسیو از خودم ناراحت کنم
روزایی که درس برنامه نویسی دارم، جنازم میرسه به خونه
بچاااا میدونستین مت عاشق شده؟😉✨
بچا بزارین ماجرا رو تعریف کنم کارسوق که رفته بودیم، مت دستشوییش گرفت. بعد چون شب بود دستشویی مدرسه تاریک بود. مت هم میخواست بره تو تمیز ترین دستشوییش. گفت چراغو بگیر ببینم کدوما تمیز ترن منم به یکدوم اشاره کردم و گفتم من هروقت میام دستشویی، میام این قسمتش. و اشتباهی گفتم اینجا اتاق منه😂😭 حالا ایشونم اینو برا من دست گرفته😂😭
وای وای حق رو مشاهده میکنید:
بزارین خاطره‌ی کارسوق رو اینجا بزارم که یادگاری بمونه
بچا بیاین کل کارسوقو براتون تعریف کنم به صورت خیلیی کلی💙✨ اول که رفتم همه بچا تو نماز خونه بودن و اهنگ گذاشته بودن و میرقصیدن بعد هدیه تعریف میکرد که چیکارا کردن تو مدرسه بعدش رفتیم کلاس کاین مستر بعدش همه بچا رفتن تو حیاط و با باندایی که اورده بودن اهنگ گذاشته بودن و میرقصیدن یه عده وسط بودن یه عده والیبال و یه عده فوتبال شب که شد شامو مامانم اومد دم در مدرسمون و بهم داد. شامو که خوردیم دوباره رفتن تو حیاط و ماجرای عصر بعدش گفتن خب میخوایم بریم فیلم ترسناک ببینیم. منو هدیه نرفتیم و با یه عده بچا مون رفتیم تو بخشای تاریک مدرسه. اهنگ ترسناک گذاشتیم و شروع کردیم به دویدن و جیغ زدن بعدش دور هم نشستیم و حرف زدیم. یکی از بچا پیشنهاد داد که زنگ بزنیم به یکی و اسکلش کنیم‌. حدودا بچا به ۵ نفر زنگ زدن و اسکلش کردن. اونم ساعت ۱۲ و خورده‌ی نصفه شب🙂😂 بعد از اون رفتیم تو نماز خونه و بچا نشستن مافیا بازی کردن. اونم نه یبار حدود ۲-۳ بار پشت سر هم. خیلی بحثشون جدی شده بود و انقدر حرف میزدن نزاشتن که بخوابیم منو هدیه هم پاشدیم و اومدم تو بالکن مدرسه گرفتیم خوابیدیم. حدودای ساعت ۳. از شدت سرما خوابمون نمیبرد و توی خواب و بیداری بودیم. اخرشم هدیه گفت پاشو بریم تو خیلی سردمه. و اینجوری شد ما ساعت ۵-۶ برگشتیم تو نماز خونه. همه خواب بودن. گرفتیم خوابیدیم تا ۱۱ بعدش که بیدار شدیم صبحونه خوردیم و رفتیم یه کلاس دیگه. بعد از اونم رفتیم تو حیاط پفک بخوریم. روی نیمکت دراز کشیده بودیم که بارون شروع کرد به باریدن. ماهم رفتیم وسط حیاط و دیوونه بازی در اوردیم. حتی توی بارون دراز کشیدیم. بعدشم ناهارمون که سفارش داده بودیم اومد. هنوز دو سه تا لقمه نخورده بودیم و بچای دوازهم مون گفتن به بچای کلاستون بگین بیاین رستوران پارتی گرفتیم. ماعم رفتیم منتهی من و هدیه نشسته بودیم. هرچی بقیه گفتن بیا وسط گفتم بلد نیستم و روم نمیشه. بعد از اون بارون دوباره شروع کرد. رفتیم رو حصیر توی حیاط نشستیم و بقیه ناهارمونو خوردیم بعد از اونم رفتیم وسایلمونو جمع کردیم و رفتیم باشگاه مدرسمون. والیبال بازی کردیم و کارامونو کردیمو برگشتیم
حسابشو کردم فهمیدم اگه مت به موفقیت برسه بیشتر خوشحال میشم تا وقتی که خودم به موفقیت برسم نمونه‌ش زیاده