فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت39
شال گردن بوی روزهای باران خورده را میداد که تلفنم زنگ زد. اسم تو روی صفحه افتاده بود.
_هیچ معلومه کجایی آقا مصطفی؟
_اول سلام!
_بسیار خب،علیک،حالا کجایی؟
_فرودگاه!
_کجا میری؟
_بگم جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی،قلبم اومد تو گلوم!
_عراق!
گلوله های کاموا را چنگ زدم.
_میری عراق؟به اجازه کی؟که بعد بری سوریه؟
_رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
زدم زیر گریه.
_کاش الان اونجا بودم عزیز!
_که چی بشه؟
_آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!
_لذت میبری زجر بکشم؟
_بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم؟
بلند تر گریه کردم.انگار همه مسافرها متوجه شده بودند.
_خداحافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!
گوشی را قطع کردی.چند بار شماره ات را گرفتم،اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم،درحالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟میرفتی تا ماه شوی.
((باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.))
این را مامانم گفت. کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند. فقط مامان میگفت:((کاش قبل رفتنش بگه و بره!))اما خودم میدانستم چندان فرقی هم نمیکرد،چه میگفتی چه نمیگفتی.تازه اگر از قبل میدانستم روزهای بیشتری زجر میکشیدم.از سفر شمال آمدم.فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی . چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون.
از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر. تب کرده و تهوع داشت،اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمیداد. به دکتر گفتم:((پدرش ماموریته. میتونه علت بیماریش همین باشه؟))گفت:((چرا که نه؟ولی باهاش مدارا کنین.))اورا میبردم خرید،پارک،شهربازی،اما فاطمه فقط تورا میخواست،مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند،حالی که خراب بود و او که جیغ میزد و گریه میکرد. گاه مجبور بودم مسافتی طولانی را بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد. کافی بود به دلش راه نیایم،ساعت ها گریه میکرد،جان سوز و بی امان و من هم پا به پای او.
روزی پدرت مارا به حضرت عبدالعظیم (ع)برد. چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را حفظ کند،برایش چادر خرید . از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم. فاطمه میخندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه میکردم و آبی که به رنگ خون درآمده بود. اشک هایم می آمدند.
یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند . دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و اورا خواباندم و رویش را پوشاندم.
وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم:(شرمنده،حواسم به فاطمه بود،فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!)
گفتی:(میخوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟)
تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذ هایی صورتی میریختم.
برایت دلنوشته مینوشتم ورد اشک هایم را به جا میگذاشتم.
میخواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:((بخون آقا مصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!))
روزهای نبودنت، روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سرد و دل اشوبه و اضطراب. از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیر زمین حرم حضرت رقیه (ع) بود. هرروز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا.
یکبار گفتی:((سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بی قراری میکنه. میشه شماره اش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟))
گفتم:((یکی باید خودم رو نصیحت کنه!))
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود.
از من کوچک تر بود و نگران تر. باهم دوست شدیم. تو میخواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم. هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف میزدیم، این هم صحبتی ها آراممان میکرد. روزی زنگ زدی:(آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله میکنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.)
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت40
لرزه به جانم افتاد:((آ... قا... مصطفی!))
_نگران نباش، بلدم چطور از خودم مواظبت کنم!
دوشب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند.
وحشت زده به آقای حاج نصیری زنگ زدم:((از مصطفی خبر دارین حاج آقا؟ جواب نمیده!))
نه، ولی مطمئن باشین بَرِش میگردونن!
_اگه آمریکا حمله کنه چی؟ چطور میخواد از خودش دفاع کنه؟
_نگران نباش خانم! پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی میکنن. اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمیگردونن.
فردای آن روز درحالی که با اضطراب جلوی تلویزیون راه میرفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربه های ساعت، شنیدم: حمله نظامی از سوی آمریکا منتفی است.
و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد: تهدید سردار سلیمانی، فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا:((هرکدام از شما که می آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.))
خبر رسید همه آن هایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند.
همه برگشتند غیر از تو. پس کجا بودی آقا مصطفی؟
گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست، حتی امکان بستری شدنم هست، اما بی خیال این ها رفته بودی. نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قران. سرکلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالی که با من حرف میزدی، به عربی جواب یکی دیگر راهم میدادی.
ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را میشنیدم.
_مصطفی با کی حرف میزنی؟
_یکی از بچه های عراقی.
_مگه پیش ایرانیا نیستی؟
_عراقیا هم هستن.
_مگه توی آشپزخونه نیستی؟
_چقدر سیم جیم میکنی سمیه؟
خدارا شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد.
گفتی:((مژده گونی چی میدی؟))
_برای چی؟
_آخر همین هفته میام.
به گریه افتادم.
_ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه.
فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم. از این عروسک ها که آب میخورند و میشود مویشان را کوتاه کرد. یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم. دوروز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی. با عجله رفتم خرید. برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت. آن قدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را میزد. با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم. وقتی دیدمت نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. فاطمه را که بغل کردی گفت:((بابا برام چی خریدی؟))
به من نگاه کردی و گفتی:((ته ساکم گذاشتم، رسیدیم خونه بهت میدم بابایی.))
رسیدیم خانه. گفته بودم آن را کجا گذاشتم. رفتی برداشتی و فاطمه راصدا زدی. وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد. مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمه اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی.
هر چه منتظر شدم نیامدی. صدایت زدم، نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق میزد.
(سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچه هاست! مطمئنم ماهم نباشیم اونا هستن و حرم بی دفاع نمیمونه!)
حالا که کنارم بودی راحت تر میشد از زیر زبانت کشید که آنجا چه میکردی؟
در زیر زمین حرم حضرت رقیه پخت و پر میکردیم. آمریکا که تهدید به حمله کرد مسئولان تصمیم گرفتن آشپزخانه رو تعطیل کنن تا اگه حمله شد کسی آسیب نبینه. از گروه خواستن همگی برگردن که من و دوستم پاسپورتامون رو برداشتیم و مخفی شدیم. بعد شنیدیم به گیت های بازرسی سوریه سپردن اگه کسانی رو بااین مشخصات دیدن دستگیر کنن و به اونا تحویل بدن. ما هم خودمون رو به رزمنده های عراقی رسوندیم. رزمنده هایی که 24ساعت توی خط بودن و 48ساعت استراحت میکردن. اونا عملیات شبانه نداشتن و فقط روزا عملیات میکردن.هوا که تاریک میشد تغییر قیافه میدادن، لباسا را عوض میکردن و دور هم می نشستن و قلیان و سیگار میکشیدن. گل میگفتن و گل میشنیدن!
مدتی پیش اونا موندیم، اما از ساعت ها لم دادن و ول گشتن اونا کفری شدیم و رفتیم بین بچه هایی که تو خط بودن.
آموزش نظامی دیدیم و یه شب که عراقیا خواب بودن بهشون خشم شب زدیم و حسابی گوشمالی شون دادیم. طوری که بعد از این زهر چشم، عملیات شبونه رو هم گذاشتن تو برنامه ها و ماهارو هم به عنوان رزمنده های شجاع معرفی کردن
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
شهید گرانقدر ابراهیم مسن آبادی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
نام پدر:حسین
تاریخ ولادت: ۱۳۲۲/۴/۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۰/۲۶
محل شهادت: فاو_ولفجر۸
مزار: زادگاه شهید
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید ابراهیم مسن آبادی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️#سلام_امام_زمانم❤️
💚#سلام_مهدی_جان💚
💗#سلام_پدرمهربانم💗
💛امید غریبانه تنها کجایی😔
💛چراغ سر قبر زهرا کجایی😔
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
📤#بانشرمطالب_در_فراگیری
#معارف_مهدوی_سهیم_باشیم
❣اگر ۱ نفر را به او وصل کردی
❣برای سپاهش تو سردار یاری
#فلسین_کلیدواژه_ظهور
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هر انسانی لبخندی از خداوند است
سلام بر تو ای شهید که زیباترین لبخند خدایی..❤️
هوای مارو داشته باش داش ابرام کھ سخت محتاج نگاهتیم..💔
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#تدابیر_جامع_سرماخوردگی
با آغاز فصل پاییز و زمستان سرماخوردگی، عفونت های گوش و حلق و بینی، و سرفه، آنفولانزا، تب و بیماری هایی ازین قبیل افزایش پیدا میکنه. برای پیشگیری و درمان این مشکلات تدابیر زیر توصیه میشه:
۱. در اولین قدم باید توجه داشته باشید که نباید هوای داخل منزل خیلی گرم باشه تنفس هوای گرم در فصل سرد خودش عامل ضعف ریه و سیستم ایمنیه.
۲.سعی کنید از کرسی استفاده کنید و این سنّت دیرینه رو احیا کنید. استفاده از کرسی خواص خیلی زیادی داره و به طور کلی باعث تقویت دم و ریح در بدن میشه که در نتیجه باعث تقویت سیستم ایمنی و مقاومت در برابر بیماری های شایع در این فصل میشه.
۳.سعی کنید از کلاه پشمی استفاده کنید مخصوصا شبها موقع خواب.
۴.سعی کنید از کمربند پشمی استفاده کنید تا کلیه ها گرم بشن چون تقویت کلیه و کمر و نخاع در نهایت منجر به خونرسانی بهتر به مغز میشه و هرچقدر خونرسانی به مغز تقویت بشه احتمال سرماخوردگی هم کمتر میشه.
۵.سعی کنید از زیرانداز ها و تشک های پشمی و نمدی استفاده کنید.
۶.سعی کنید از دمپایی و جوراب و کفی های کفش نمدی و پشمی استفاده کنید.
۷.افراد گرم مزاج روزانه یک عدد انار ملس یا یک قاشق مرباخوری رب انار در یک لیوان آبجوش حل کنن و میل کنن و افراد سرد مزاج یک عدد انار شیرین یا انار ملس مخلوط با شکرسرخ یا نمک میل کنن.
۸. برای آبریزش بینی:
روغن مرزنجوش سعوط کنید دو قطره در بینی و سر رو زیر آب داغ بگیرید حدود بیست دقیقه تا عفونت و بلغم پخته و از طریق بینی دفع بشه.
همچنین میتونین سینوس ها رو با روغن بادام تلخ چرب کنید. توجه کنید استفاده از آنتی هیستامین ها و خشک کننده ها باعث حبس بیماری در بدن و در بلند مدت باعث ایجاد کیست، توده، تومور، غده و ... میشه.
۹. برای گلو درد و گرفتگی صدا:
کمی شکر سرخ یا خالی و یا به همراه آبجوش میل کنید. هر دو سه ساعت یکبار آب و کمی نمک طبیعی غرغره کنید. گلو و گردن رو با روغن بادام تلخ چرب کنید. دمکرده پونه، بابونه، ناخنک، هل،رازیانه، عناب یا همه با هم یا هر تعداد که دم دست بود از هرکدوم مقداری بجوشونید و صاف کنید و با کمی شکرسرخ و عسل ترکیب کنید و یک قاشق چای خوری تخم بالنگو بهش اضافه کنید و هم بزنید تا لعاب بده و بسته به شدت بیماری از روزی دوبار تا روزی شش بار میل کنید.
۱۰. برای تب:
سویق سنجد میل کنید. سعی کنید لباس ها رو کم کنید. پاشویه با آب خنک انجام بدید. پودر شنگ یا کاسنی شیرین رو به همراه روغن کرچک مخلوط کنید و روی پیشانی بذارید. حنا و سرکه طبیعی رو مخلوط کنید و کف پا بذارید ده دقیقه بمونه(توجه کنید که بیشتر از ده دقیقه نباشه چون حرارت بدن رو سریع و به شدت پایین میاره). آب سیب عسل هم بسیار خوبه در این شرایط.
۱۱. برای اسهال و دل درد:
سویق سنجد یا پودر سنجد و در کنارش جوشونده ای که بالاتر ذکر شد بسیار مجربه.
۱۲.برای بدن درد و بی حالی:
کمر و کتف و کلیه رو روغنمالی کنید و ماساژ بدید یا بادکش لغزان انجام بدید. غذاهای مناسب برای ضعف و بیحالی هم مثل کباب گوسفندی، سوپ جوجه خروس محلی، سوپ جو با کمی گوشت چرخ کرده گوسفندی و ...
✅همچنین میتونید از داروی تخصصی سرما خوردگی احلی و داروی شیرین امام کاظم ع هم استفاده کنید.
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت41
حتی یبار که در حرم حضرت زینب(س) دستگیرمون کردن، ضمانتمون رو کردن و گفتن اینا خیلی دلیرن و میشه روشون حساب کرد. بعد مارو هم شبیه نیروهای خودی تحویل گرفتن تا به ایران برگردونده نشیم. بعد از چند روز دوستم در عملیاتی مجروح شد و برای اینکه اخراج نشیم، رفتیم دفتر حضرت آقا توی سوریه. اونجا مقداری از هزینه برگشت مارو دادند و اومدیم ایران، حالا هم تصمیم دارم به راهم ادامه بدم.
میدانستم اگر تصمیم به کاری بگیری، از آن برنمیگردی، حتی اگر من بخواهم.
بار اول که رفتی سوریه، 45روز ماندی، اما همان یک دفعه که نبود. بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی. دلواپسی ها و دلشوره ها و دل تنگی های خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی قراری میکرد و این بیشتر نگرانم میکرد. سعی میکردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه (س) و دعای توسل مشغول کنم.
هر وقت هم که تنهایی زیاد فشار می آورد فاطمه را بر میداشتم و میرفتم منزل پدرم. چند روز آنجا میماندم و برمیگشتم و فاطمه را میبردم کلاس قران. معلمش میگفت:((خیلی بی قراره.))
_چون پدرش مأموریته.
_پس هم باید براش پدر باشین و هم مادر.
یکی باید به خودم میرسید. من که آن طور بی قرار بودم، چطور میتوانستم به او قرار بدهم؟
_مامان، بابا کجاست؟
_رفته با آدم بدا بجنگه.
_من بابام رو میخوام، نمیخوام بجنگه!
_بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمیمونن!
_نمیخوام قهرمان باشه، میخوام مثل باباهای دیگه مثل بابای سارا پیشم باشه!
گوله گوله اشک هایش می آمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی میکوباند.
یک بار زنگ زدی، روز تولد دختر عمه اش بود:((بابا خوش به حال سارا که باباش براش تولد گرفته!))
_مگه مامان برات تولد نگرفت؟
_اینکه بابای آدم بگیره خوبه!
من که گوشی را گرفتم، گفتی:((چقدر دخترمون زبون درازه!))
_دختر توه دیگه!
_نه اینکه مامانش بی زبونه!
راست میگفتی، زبان من دراز بود ولی فقط برای تو.
یک روز گفتی:((تو دو خصوصیت داری که باعث شده علاقهم بهت بیشتر بشه.))
_چیه اونا؟
_بگم خودتو میگیری!
اصرار کردم:((یکی اونکه زبون تیزی نداری که دل کسی رو بشکنی، دوم اینکه غرغرت فقط با منه نه هیچکس دیگه!))
_ناراحتی؟
_نه اتفاقا! وقتی میبینم از کسی ناراحتی و صدات در نمیاد دلم میگیره. وقتی غُرت رو به من میزنی خوشحال میشم
من با خاطره بازی یک جور خودم را مشغول میکردم، اما فاطمه بهانه میگرفت.
_اون وقتا بابام با من بازی میکرد، حالا کجاس؟
روزهایی که به مدرسه میرفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی میریختی جلویش، حتی آن هایی را که کنار گذاشته بودم. وقتی میدیدم میگفتم:((وای آقا مصطفی دوباره بازار شام درست کردی؟))
فاطمه را بغل میزدی و خنده کنان میرفتی دم در:((ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سر و سامون بده.))
حالا هم خودم باید سر و سامان بدم به این بازار مسگر ها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است.
اگر در سفر اولت راحت میتوانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت میشد. گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا. می نشستم سر سجاده و زار زار گریه میکردم.
زمستان درحال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم.
لباس های مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز خریدم. مادرت که همراهم بودبا تعجب پرسید:((سمیه چرا برای خودت چیزی نمیخری؟))
_نمیخرم تا مصطفی بیاد.
چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم:بروم اعتکاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند:((با بچه مشکله!))
فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتکاف. مامانم آمد و فاطمه را برد. سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال اُم داوود را انجام بدهیم اورا آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت42
اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سرنماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد. تو بودی:((توی پروازیم. احتمالا دوساعت دیگه خونه ایم.))
بعد از 75روز دوری قرار بود ببینمت.
_پس میام فرودگاه!
_نه، نیا سمیه!
_میام!
نمازم را تمام کردم، وسایلم را جمع کردم. دیدم داداش سجاد آمد دنبالم.
به خانه که رسیدم دیدم خانه غرق گل بود. مامان، پدرت و برادرم به خاطر تمام شدن مراسم اعتکاف گل خریده بودند. گفتم:((آقا مصطفی داره میاد!))
همه خوشحال شدند. به سجاد گفتم:((من رو میبری گل فروشی؟))
_گل فروشی!
_آره، میخوام برای آقا مصطفی گل بخرم.
_آبجی این همه گل! بیکاری؟
_من باید گلی را که خودم میخوام انتخاب کنم!
رفتیم گل فروشی. سفارش یک دسته گل داوودی زرد و کبود را دادم، اما همه مصنوعی. همان جا بودم که زنگ زدی:((سمیه یه موقع نیای فرودگاه! من خودم میام.))
زنگ زدم اطلاعات پرواز و ساعت ورود هواپیما را گرفتم. آمدم خانه و گفتم:((راه بیفتین.))
پدرت گفت:((مگه نگفت خودم میام؟))
گفتم:((آقاجون اگه شما کاردارین، نیاین، من خودم میرم!))
راه افتادیم، ولی وقتی رسیدیم رفته بودی. فاطمه نشست روی زمین و زار زد:((من بابام رو میخوام.))
نیمه شب مرا رساندند جلوی خانه. فاطمه را که خواب بود بردم داخل اتاقش خواباندم و حالا من بودم و سکوت خانه. درحالی که به آمدنت فکر میکردم صدای بستن در ماشین را شنیدم، پنجره را باز کردم، خودت بودی. دست گذاشتی روی زنگ. صدایت کردم:((مصطفی!))
به بالا نگاه کردی:((سلام عزیز!))
دویدم و در را باز کردم. منتظر ماندم تا بیایی بالا، آمدی و دست انداختی دور گردنم، اما فقط یک ثانیه. رفتی داخل اتاق خواب. هرچه منتظر شدم بیرون نیامدی. آمدم داخل اتاق، دیدم لباس راحتی پوشیدی و دراز کشیدی روی تخت. دستت را گذاشته بودی روی پیشانی و نگاهت را دوخته ای به سقف، درحالی که گوشه چشمانت نمناک بود. نگاهم افتاد به دستت، همان که گذاشته بودی روی پیشانی ات، روی ساعدت سوراخ بود.
_مصطفی این چیه؟
پاچه های شلوارت را بالا زدم.
_چرا آبکش شدن اینا؟
گفتی:((بار کشفیاتت گل کرد؟))
_این چه وضعشه؟ چی کار کردی با خودت؟
_بابا چیزی نیست! فقط یه ذره ترکش خوردم!
نشستم لب تخت:((نگاه کن ببینم. یک طرف
بدن تو کاملا سوراخه، اون وقت میگی یه ذره ترکش؟
_خودش خوب میشه!
_هیچ چیزی خود به خود خوب نمیشه، اگه این جور کارگر افتاده باشه!
همان طور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه میکردی، گفتم:((فردا صبح حتما باید بریم دکتر!))
بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت از دلتنگی ها گفتن. گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم:((چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟))
حالا در چشمانم نگاه میکردی:((وقتی بغلت کردم آن قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هُری ریخت پایین. چی کار کردم باتو سمیه؟))
خندیدم:((به خودت نگیر آقا مصطفی، سه روز روزه بودم!))
_نزن زیرش سمیه! این لاغری و ضعف، کار سه روز روزه نیست!
ساعتی بعد گفتی:((گرسنهت نیست؟ تو یخچال چی داریم؟))
غذا داشتیم، گرم کردم و خوردی. وقت اذان بود و باید نماز می خواندیم. بلند شدیم تا آماده شویم.
بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه میکردم.
ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی.
به اتاق فاطمه سر زدم، او هم خواب بود. بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی. بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربُنی همراه یک سری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت:((این برای فاطمه، این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر!))
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
👇تقویم نجومی یکشنبه👇
👇👇👇کانال عمومی👇👇👇
(تقویم همسران)
اولین و کامل ترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی.
یکشنبه 👈1 بهمن / دلو 1402
👈9 رجب 1445 👈21 ژانویه 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است:
✅شروع به کار و کسب.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅و داد و ستد و تجارت خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی کافی است کلمه "تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
👼 مناسب زایمان و نوزاد مقبول و موفق در امور زندگی خواهد بود.
🚘مسافرت : سفر خوب و مال و خیر فراوان دارد.
@taghvimehamsaran
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز :قمر در برج جوزا است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️خرید کالا و جنس.
✳️معامله ملک و مستغلات.
✳️مبادله اسناد و مدارک.
✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری.
✳️تاسیس شرکت و موسسات.
✳️آغاز تحصیل و تدریس.
✳️شروع به نویسندگی و نگارش.
✳️و دیدار روسا خوب است.
🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب:
فرزند حافظ قران شود ان شاءالله.
💎 از کانال ما در فروش حرز و ادعیه همراه دیدن فرمایید.👇
@Herz_adiye_hamrah
🔲 این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث درد و بیماری می گردد.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،باعث درد اعضا می شود.
@taghvimehmsaran
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ دو شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 10 سوره مبارکه "یونس"علیه السلام است.
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود آید که در دنیا و اخرت به او نفع رساند و چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
@taghvimehmsaran
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
📚 منابع مطالب:
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
02537747297
09123532816
📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد.
📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛
مطلب تخصصی و مفید تقویم نجومی را هر شب در 👇اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇
لینک کانال اصلی و فعال ما در تلگرام👇
@taghvimehmsaran
ای دی ادمین 🆔👇
@tl_09123532816
لینک گروه در پیام رسان ایتا و سروش👇
@taghvimehamsaran
https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
#روایت_عشــق
🔰یه برادر بسیجـےاومـده بود پیش چند تا از رفـقا روحانے و سـؤال کرد ادم باید چطـور باشـه تا شهـید بشـه؟
همگے حوالـش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود!
آمد و سؤالــش رو پرسید. ..
آشیخ صمـد یه نگاه بهـش ڪرد و گفـت:برو بعـدأ بهـت میـگم!
برادر بسـیجے چند قدمـی ڪه دور شـدیه خمـپاره زمیـن خورد و شیـخ دوسـت داشتے غـرق خـون روی خاڪ گرم شلمـچه افتـاد و تقریبـأ نصف سرش رفــت!
یکے از رفقـاے طـلبه صـداے آن برادر بسیجـی ڪه مےگفت آدم باید چطور باشه تا شهـید بشـه زد گفت برادر بیا....
و اشـاره به آ شیــخ صمد کرد و گفت آدم باید اینجورے باشـه تا #شهیــد بشه!🌹
#شهید شیخ صمد مرادی
#شهداي_فارس
#سالروزشهادت
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید شیخ صمد مرادی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سلام_امام_زمانم
💔از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم..
بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم..
بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست
عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷🕊🍃
قَلبـِ❥تو
تپبندهی
عِشقی از
شهادت🌷
است
|فدای خندیدنت
#حاج_قاسم💔
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت43
_صبحانهت رو بخور بریم دکتر!
نه، امروز نه!
هر طور بود راضی ات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقیه الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت:((فعلا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفتهن، اگه حرکت کردن و احساس درد کردی عملت میکنیم.))
از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی:((بریم دوری بزنیم؟))
ویترین مغازه ها را نگاه میکردی و تند تند برایم تعریف میکردی:((اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دوسال از من بزرگتر. خونواده شم اونجا بودن. چه حالی دارند حالا!
وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب. بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی میخوندم، اما بعدِ عمل نموند و شهید شد.))
رسیدیم جلوی طلا فروشی:((بیا برات یه تکه طلا بخرم سمیه!))
_نمیخوام!
_تعارف میکنی؟
_نه!
_پس میبرمت مشهد.
_مشهد؟
_آره مشهد. هم زیارت میکنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی میزنیم.
خندیدم:(بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، خب از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید!)
با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپه دربست گرفتی.
همین که در هتل جا گرفتیم گفتی:((باید برم مراسم حسن و صحبت کنم.))
_باز شروع کردی آقا مصطفی؟
_آخه سمیه، جاسوس های از خدا بی خبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفتهن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید به حساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلا تو هم بیا. من روم نمیشه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه. بیا با مادر دل سوختهش آشنا شو.
با تو آمدم. همه خانواده اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آیه (وَلا تَحسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ الله اَمواتاً) را تفسیر کردی و گفتی:((آنجا که خداوند میفرماید:(عِندَرَبَّهِم یُرزَقُون)، یعنی شهدا زندهن، دستشون بازه و میتونن گره گشایی کنن.)) زن ها گریه میکردند. گفتی:((وقتی حسن رو بردن اتاق عمل، منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی میخوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو میخوند.))
صدای گریه زن ها بلند تر شد. وقتی میخواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای، حضرتی هم برایمان گرفت و گفت:(اینم از طرف شهید حسن قاسمی. خیلی براش زحمت کشیدین. اونم مهمون نوازه.)
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت44
غذا را میخوردی ومیگفتی:(دیدی سمیه؟به خاطر حسن بود که این غذا سهم ما شد !)
حسن حسن گفتن شده بود ورد زبانت و هر لحظه و هرجا یاد شهید حسن قاسمی میکردی. طاقت نیاوردم و گفتم:(مگه چه مدت باهاش بودی که این همه ازش خاطره داری؟)
_بیست و پنج روز!
_فقط همین؟
_ولی او به اندازه 25سال خاطره سازی کرد!
آهی کشیدی و ادامه دادی:(انگار بهش الهام شده بود قراره شهید بشه. پنجشنبه بود و آب حمام سرد. اصرار داشت بریم غسل کنیم.
هرچه گفتم بذار آب گرم بشه، گفت: نه. و رفتیم برای غسل کردن.
گفتم: پس بخون تا سردی آب رو حس نکنیم. شروع کرد به خوندن مدح امیرالمومنین که ولادتش نزدیک بود.
اون قدر قشنگ خوند که تموم بچه هایی که توی محوطه بودن، با شنیدن صدای حسن اومدن پشت در حمام جمع شدن و دست زدن.
بعدش رفتیم عملیات. همون جا بود که اول من مجروح شدم و او مرا کشید عقب و بعد خودش مجروح شد و بعد هم شهید. تازه فهمیدم چرا این قدر اصرار داشت غسل کنه!)
چشم هایت از اشک پر شده بود:((سمیه، حسن نه زن داشت نه بچه. بعد از این هر وقت اومدیم مشهد باید به پدر و مادرش سر بزنیم. باید براشون مثه یه عروس باشی و فاطمه هم مثه یه نوه.))
خندیدم:(با این حساب من دوتا خونواده شوهر خواهم داشت و احتمال اینکه بیشترم بشه هست!)
به فاصله کمی باز هم رفتیم مشهد.
این بار خاله ام را هم بردیم، همان که معلول ذهنی است. نذر کرده بودم از سفرت سالم برگردی و حالا باید نذرم را ادا میکردم. سفر قبلی را به خواست تو آمده بودم.
یک هتل آپارتمان گرفتی و صبح روز بعد گفتی می روی بیرون و زود می آیی. وقتی آمدی و دیدم ریشت را زده ای، چشم هایم گرد شد:((این چه وضعیه آقا مصطفی؟))
خندیدی. دستی به محاسن نداشته ات کشیدی:((خوبه؟ میپسندی؟))
_چرا اینجوری کردی آقا مصطفی؟
_بعدا میفهمی چرا!
ناراحت شدم:((یعنی چه؟ حالا که ریشات رو زدی برو سبیلاتم بزن!))
بزنم؟ واقعا؟ از نظر تو اشکالی نداره؟
از جیبت عکسی بیرون آوردی:((نگاه کن ببین خوب افتادم؟))
_حالا این قدر از این تیپت خوشت آمده که رفتی عکسم انداختی؟
_نباید شناسایی بشم!
_یعنی این طوری شناسایی نمیشی؟
پشت پاکت عکس ها را نگاه کردم نوشته بود: سید ابراهیم احمدی.
_نکنه فامیلیت رو هم عوض کردی؟
_استتار کامل!
رفتی بیرون و آمدی و این بار سبیل هایت را هم زده بودی، طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت میکرد.
_خودمم فاطمه جان. بابات!
_هیچ معلومه چیکار میکنی آقا مصطفی؟
مرا بردی حرم. بعد از زیارت، در رواق امام با دو تن از رزمندگان افغانستانی که همسرانشان هم آنجا بودند آشنایم کردی. چقدر آرام بودند. یکی از آنها گفت:((شوهرم میره و میاد. دلم قرصه. اگه هم شهید بشه، ناراحت نمیشم، به خاطر خانم زینب(س).))
در دلم گفتم: پس چرا تو نمیتونی رفتن آقا مصطفی رو تاب بیاری.
کم کم با لهجه افغانستانی حرف میزدی. چقدر هم قشنگ!
_مصطفی از کجا یاد گرفتی این طور حرف زدن رو؟
_یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟
تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد. با چه شوقی نگاه میکردی! بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال میزدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی.
_کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده! چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه!
_آقا مصطفی خیلی دنبال جنگ و جبهه ای ها! جریان چیه؟
بعدا میفهمی عزیز!
بعد ها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی. همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی ها خبر نداشتند ایرانی هستی. فهمیدم که روزی تورا میخواهند و میگویند به تو شک دارند، اما فرمانده ات ابوحامد وساطت میکند و نمیگذارد تورا برگردانند.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد ...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
👇تقویم نجومی دوشنبه👇
👇👇👇کانال عمومی👇👇👇
(تقویم همسران)
✴️ دوشنبه 👈2 بهمن / دلو 1402
👈10 رجب 1445👈22 ژانویه 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌱🌿☘🍀🍃💐🌷🌹🌺🌸🌼
🌹ولادت با سعادت و سراسر خیر و برکت حضرت امام محمد بن علی الجواد علیهما السلام (195.هجری)
🌹ولادت حضرت علی اصغر علیه السلام(60.هجری)
🌱🌿☘🍀🍃💐🌷🌹🌺🌸🌼
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅آغاز نویسندگی و نگارش کتاب مقاله پایان نامه.
✅حسابرسی امور و اموال.
✅و ارسال قاصد و پیام خوب است.
🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد هرگز در تنگنا قرار نگیرد و پاک دامن است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️خرید کالا و اجناس.
✳️معامله ملک و زمین.
✳️مبادله اسناد و مدارک.
✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری.
✳️تاسیس شرکت و موسسات.
✳️آغاز تحصیل و تدریس و تعلیم.
✳️شروع به نویسندگی و نگارش.
✳️و دیدار روسا و مسئولین نیک است.
✳️ شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب: فرزند دهانی خوشبو و قلبی مهربان دارد.
💠 به کانال ما در موضوع خواص و فروش حرز امام جواد علیه السلام سری بزنید. مناسب ترین قیمت و مطمئن...👇
@Herz_adiye_hamrah
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث عزت و احترام می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث درد و الم می شود.
@taghvimehamsaran
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
@taghvimehamsaran
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 11 سوره مبارکه "هود" علیه السلام است.
الا الذین صبروا و عملوا الصالحات..
و از معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده کاری پیش آید که در نظر مردم مشکل باشد و لیکن چون صبر کند موجب نیکنامی و راحتی ایام عمرش می شود. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما.
تقویم همسران:نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
02537747297
09123532816
09032516300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است.
📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
ادمین...👇
@tl_09123532816
مطلب تخصصی و مفید تقویم همسران را هر شب، در اینجا دریافت کنید و عضو شوید👇
لینک کانال اصلی ما در تلگرام ,ایتا و سروش..👇
@taghvimehamsaran
https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌸 یادی کنیم از سردار شهید ذبیحالله عالی که به کارگزینی نامه نوشت: حقوقم زیاد است، در اسرع وقت از حقوقم کسر نمایید ...
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید ذبیح الله عالی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷🕊🍃
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ
راه نفسنمانده؛بیااےگل امید!
آقا!بیاورنجوبلاراتودورڪن!💔
#روزتون_مهدوی
#عقبتتون_شهدایی🕊
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
•••
♥️⃟🕊دل ڪه هوایے شود...
پرواز است ڪه آسمانیت مے ڪند.
و اگر بال خونیـن داشته باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مے گیرد...✨
📎بیایید دلها را راهے ڪربلاے جبهه ها ڪنیم...
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
⚘🌿بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌿⚘
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌿⚘
✋🏻#سلام_بر_شهـــــداء✨
هدیه به ارواح طیبه شهــدا، سلامتی وتعجیل در ظهـور مولا صاحب الزمان #صلـــوات🍃♥️
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌸فرا رسیدن سالروز ولادت نهمین نور امامت، امام جواد علیهالسلام را تبریک میگوییم
#امام_جواد #جوادالائمه #امام_نهم #امام_محمد_تقی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت45
دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی ها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (س) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سوال پیچت میکند. شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل میکنی به بی بی و کارساز میشود. وقتی میگویی:((دست از سرم بردار!)) میگوید:((به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.))
قبول میکنی و از بی بی تشکر میکنی که کمکت میکند از دست او در بروی.
بعد ها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی.
آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم میروی حرم حضرت زینب (س) و به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری میکردند. دقت که میکنی میبینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست میشوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد میدهد.به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را میکشی.
مدتی بعد برای سومین بار به سوریه میروی. یک سفر بالا بلند که 25روزش را در پادگانی در ایران آموزش میبینی، درحالی که ما فکر میکردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آنقدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:((سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.))
_سید ابراهیم؟ پادگان؟
_یعنی نگفته میاد اینجا؟
_خیر!
_لابد مصلحت رو در این دیده خواهر!
_مصلحت؟
تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟ رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
مرد من، هرجا میروی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را.
در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت، نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذ های صورتی اش مینوشتم. هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه میکشونمش ایران. حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:((باید استراحت کنی، دور از استرس!))
با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی، اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمیتونم بیام. بعدا!))
لااقل برای تست غربالگری ام بیا!
_تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه!
_با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش!
_هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه!
با حال خرابم، او را میبردم و می آوردم. یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی
_کی رسیدی؟
_بعد از ظهر.
_تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمیرفتی؟
_این بار آوردنمون. فردا میام پیشت.
شک کردم:((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!))
_این چه حرفیه؟
_مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی!
_اول مجروحم میکنی بعد میکُشی!
_حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله!
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!))
_پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟
_خیلی خب، بیمارستانم!
_همین حالا راه می افتم!
_حداقل به پدرم نگو!
_قول نمیدم!
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد:((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.))
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟))
_نزدیک بیمارستانم.
_نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده!
با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم میبرمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت میکنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت46
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم.
در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی.
دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای. درحالی که با خود میگفتم الان میبینمش الان میبینمش، در اتاق ها سرک میکشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. درحالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود.
فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم!
با خوشحالی گفتم:((خداروشکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!))
سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی:((اگه میدونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح میشدم!))
_به فکر خودم میخندم. فکر میکردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی!
_سالمم؟
_آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست!
فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی میکرد.
پرنده ای پشت پنجره میخواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود! نمیدانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.
یک نگاه به اطراف میکنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند.
انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم.
_آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی!
_باز شروع کردی خانم؟
_از اتاق فاطمه شروع کن.
_همین؟
_و آشپزخونه.
_نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه!
_قبول!
خوش حال رفتم آشپزخانه. ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در.
_عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت!
_یعنی تموم شد؟
_میتونی ببینی!
چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم.
_آقا مصطفی اینا اینجا چی کار میکنن؟
جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود.
به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت!
روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
_غذات؟ جات؟ دوستات؟
_خیالت راحت همه چی عالیه.
_یعنی الان خونه سیدی؟
_نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا میکنم!
اشک هایم تندتند می آمد:((نمیخوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_کجایی؟
_کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی:((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمیگردم.))
قلبم فرو ریخت.
_چرا؟
_مجروح شدم.
نشستم روی زمین:((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی:((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد ...
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💠چنین شخص بزرگی،
اینقدر بر ماه رجب اهتمام داشت،
علتش رو بهتره از بیانات خود امام
بخونیم و مرور کنیم:
🌙این ادعیه در ماه مبارک رجب و
خصوصاً در ماه مبارک شعبان اینها
مقدمه و آرایشی است که انسان به
حسب قلب خودش میکند
برای اینکه مهیا بشود برود مهمانی؛
مهمانی خدا، مهمانی ای که در آنجا
سفره ای که پهن کرده است
قرآن مجید است.
📚صحیفه امام، ج ۱۳، ص: ۳۳
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
. 👇تقویم نجومی سه شنبه👇
👇👇👇 کانال عمومی 👇👇👇
🌏 تقویم همسران 🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ سه شنبه 👈 3 بهمن / دلو 1402
👈11رجب 1445 👈 23 ژانویه 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوب و مبارکی است و برای امور زیر خوب است :
✅مسافرت.
✅شروع به کار و کسب و شغل.
✅تجارت و داد و ستد.
✅خرید کردن.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅ و قرض و وام دادن و گرفتن خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه"تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو کنید.
💠حتما به کانال حرز ما سری بزنید.👇
@Herz_adiye_hamrah
👶مناسب زایمان و نوزاد در زندگی هرگز فقیر نگردد.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🚘 مسافرت : مسافرت خوب است.
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️بذرافشانی و کاشت.
✳️درختکاری.
✳️کندن چاه و کانال.
✳️خرید و فروش ملک و مستغلات.
✳️ خرید کالا و جنس.
✳️و استحمام کردن نیک است.
📛ولی برای ازدواج مناسب نیست.
🟣نوشتن ادعیه احراز و نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت. امشب شبِ چهارشنبه
مباشرت و عروسی مکروه است.
🔲 این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید.
@taghvimehamsaran
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث خبط دماغ می شود.
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 12سوره مبارکه "یوسف "علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب....
و از معنای آن استفاده می شود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🚀 با جستجوی " تقویم همسران" در تلگرام و ایتا و سروش به ما بپیوندید
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع ما👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن : 02537747297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛📛
مطلب تخصصی و مفید تقویم همسران را هر شب در 👇اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇
لینک کانال در ایتا و سروش و تلگرام👇
@taghvimehamsaran
ارتباط با ادمین مجموع کانال های نجومی👇
@tl_09123532816
https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌹 تصویری از شهید #سعید_کریمی به همراه فرزند کوچکش در مسجد مقدس جمکران
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید سعید کریمی 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
❤️#سلام_امام_زمانم❤️
💛#سلام_پدرمهربانم💛
💚#سلام_مهدی_جان💚
🔹️ای صاحب ما، مولاجانم💗
🔹در ابعاد این دلواپسی ها ، دلخوشیم که شما بر بی کسی های ما ناظرید ، برایمان دعا می کنید و در پناه امن حضورتان ، حفظمان می نمایید ...
🔹شکر خدا که شما را داریم ...
دردیده بجای خواب، آب است مرا
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بیخبران چه جای خوابست مرا
💔#ادرکنی_مولاجانم😭
📤#بانشرمطالب_در_فراگیری
#معارف_مهدوی_سهیم_باشیم
❣اگر ۱ نفر را به او وصل کردی
❣برای سپاهش تو سردار یاری
#فلسطین_کلیدواژه_ظهور
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌤️هر صبـح
با نگاه شما
همه ے خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهتان را از ما
دریــغ مکنید✨
سردار دلها💔
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جالبی را مشاهده میکنید از شهیدی که پس از گذشت ۱۷سال از شهادتش، زنده میشود و به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا کمک میکند تا مشکلاتش حل شود.
مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم،وسط بازار ازحال رفتم.
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
ممنونم از دوست خوبم بخاطرارسال
این کلیپ ..شماهم کلیپ های معجزه آسا شنیدنی وجالب دارین ارسال بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس آرایش کن بشین تو خونه!
بامزه بود
@seyedmohsenkhademi