eitaa logo
دانلود
سلام امام زمانم 💠 السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ... سلام بر تو هنگامي كه سپاس و استغفار مي نمايي.... و سلام بر تو و گریه های تو در کُنج غربت، که هر روز برای گناهان امّتی که فراموشت کرده‌اند استغفار می‌کنی!💔 اللهم عجل لولیک الفرج 💖💖💖شعبانیه💖💖 💖 💖شعبانیه💖 💖 💖شعبانیه💖💖 💖شعبانیه💖 ✅انتشار مطالب بدون ذکر منبع با ذکر حداقل1⃣صلوات جهت سلامتی و فرج امام زمان علیه السلام جایز است✅ 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
کاش هر صبح تو بخندی و من از خنده ی تو سیب بچینم ،،، ❤️ سلام می کنیم به شهید🕊🌹 و به نیابت از ایشان صلواتی هدیه می کنیم به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۱ و ۹۲ همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای هلهله بلند شد. "خدایا چه کند؟ مردش با دیدن داماد این عروسی می‌شکست! مرد بود و غرورش... خدایا... این کِل کشیدن‌ها را خوب میشناخت! عمه‌هایش در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش!" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش بود: _صدرا... مادرت! صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمان‌ها دوید! جلوی سی‌سی‌یو نشسته بودند که صدرا گفت: _خودم اون برادر نامردت رو میکشم! رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: _آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خون‌بس گرفتن که داماد آینده‌شون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد! رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! صدرا صدایش بلند شد: _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده؟ رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: _قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم! محبوبه خانم در سی‌سی‌یو بود ، و اجازه‌ی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند. صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش! آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد. "اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی‌آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرفها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاعِ سر مسائل مالی، سینا مرده بود، معصومه بهانه‌ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!" آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش! یاد روزهای خودش افتاد: " یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست که تمام سختی‌ها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد! " َ به عکس روبهرویش خیره شد "نمیدانی چقدر جایت مرد.... خدایا، چقدر زود پر کشیدی... مرد من جایت کنارم خالیست! به سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطه‌ی صفر می‌ایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست! روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیده‌ای که یک شبه شدهاند؟ دیده‌ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفته‌ای؟ دیده‌ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می‌پوشانی؟ اصلا دیده‌ای سپیدی و عسلی چشمانم با هم درآمیخته‌اند؟دیده‌ای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته؟ دیده‌ای ناتوان گشته‌ام؟دیده‌ای شانه‌های خم شده‌ام را؟ چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته‌ای؟ از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگی‌ات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامردی دنیا نمی‌ترسیدی؟" َدلش اندکی خواب و بیخبری می‌خواست. دلش مردش را می‌خواست و آیه‌ی این روزها زیادی زیاده‌خواه شده بود. دلش لبخند از ته دل رها را میخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست، اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیه‌ای که این روزها زیادی زیاده‌خواه شده بود. نفس گرفت ؛ "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همه‌ی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بی‌تو زندگی کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نبض این شهر بودی! حالا که رفتی، این شهر، شهر مردگان است! **** سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود که ارمیا.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۳ و ۹۴ سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود! کلاه کاسکتش را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانه‌ی صدرا دوخت. چیزی در دلش لرزید. لرزه‌ای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبه‌ای بیش نبودی! چرا تمام زندگی‌ام شده‌ای؟ من تمام داشته‌های امروزم را از تو دارم." در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت! ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت: _همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت! ارمیا نگفت گوشه‌ای از دلش،... نگران زن تنها شده‌ی سیدمهدی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام کند. وارد خانه شدند، رها نبود ، و این نشان از این داشت که طبقه‌ی بالا پیش آیه است! صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: _کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود! ارمیا: _قصه‌ی من طولانیه، تو بگو چی کارا کردی؟ از جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟ صدرا: _اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقب گرد کنه مثل من بشه! ارمیا: _خب چیکار کردی؟ صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها! ارمیا: _با مادرت زندگی میکنید؟ صدرا: همسایه‌ی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم! ارمیا: _خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟ صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان! ارمیا: _چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود. صدای رها آمد: _صدرا، صدرا! صدرا صدایش را بلند کرد: _من اینجام رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله... در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد: _آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده! صدرا بلند شد: _آماده شید من ماشین رو روشن میکنم. ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود. "وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی پ کند؟ شاید در روزهای کودکی می ر می ِی تو را چه کسی پر میکند؟ شاید در روزهای کودکی، میشد جای خالی کلمات را پر کرد، اما امروز چه کسی می‌توانست جای خالی تو را پر کند؟" صدرا کلید خودرواش را برداشت. محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده‌روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیه‌اش! آیه فریادهایش را به زور کنترل میکرد، و این دل رها را بیشتر می‌آزرد. عزیز دلش، دلش هوای مردش را کرده بود! زیر لب مهدی‌اش را صدا میکرد... ارمیا دلش به درد آمده بود ، از مهدی مهدی کردن‌های آیه... کجایی مرد؟ کجایی که آیه‌ی زندگی‌ات مظلومترین آیه‌ی خدا شده است. ارمیا دلش فریاد میخواست. "سید مهدی! امشب چگونه بر آیه‌ات میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!" آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی‌ات را به کسی که زندگی‌اش را در طوفان‌های سخت، رها کرد تا تو آرام باشی! " چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شده‌ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شب‌هایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته‌ی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سیدمهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، میشود؟!" صدرا میان افکارش وارد شد: _به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه می‌افتن. ارمیا: _خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سخت‌تر میکنه! صدرا: _من نگران بعد از به دنیا اومدن بچه‌ام! ارمیا: _منم همینطور، لحظه‌ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه! صدرا: _خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟ ارمیا: _برای ماموریت رفته بودیم سوریه! صدرا: _سوریه؟! برای چی؟ ارمیا: _همه برای چی میرن؟ صدرا: _باورم نمیشه! ارمیا: _راهیه که و جلوم گذاشتن! صدرا: _اونجا چه خبر بود؟ ارمیا: _میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم! صدرا: _منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم، مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
💠 با «قرآن کریم» نورانی شویم سوره مبارکه انسان آیه ۱ هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا آيا (اینگونه نیست که) بر انسان دوره‌اى از روزگار گذشت كه چيزى قابل ذكرى نبود؟
. 👇👇👇 کانال عمومی 👇👇👇 (تقویم همسران) ✴️ پنجشنبه 👈 25 بهمن / دلو 1403 👈14 شعبان 1446👈13 فوریه 2025 @taghvimehamsaran 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی. ❇️ روز بسیار شایسته و خوب و خوش یُمنی است برای همه امور خصوصا: ✅مسافرت. ✅خون دادن و فصد و حجامت. ✅دیدار با بزرگان و علماء و حاکمان. ✅قرض و وام دادن و گرفتن. ✅شراکت و امور مشارکتی. ✅تجارت و داد و ستد. ✅خرید و فروش. ✅طلب علم و شروع به تحصیل. ✅و طلب حوائج خوب است. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان و نوزاد سلیم النفس و خوشبخت و عمری طولانی دارد. 🚘 مسافرت: مسافرت خوب است. 👩‍❤️‍👨مباشرت امروز : شیطان به فرزند هنگام زوال ظهر، نزدیک نگردد و او فردی درستکار باشد. 🔭احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج سنبله است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️خرید باغ و مزرعه زمین زراعی. ✳️داد و ستد و تجارت. ✳️ارسال جنس به مشتری. ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️قباله و قولنامه نوشتن. ✳️خرید مسکن. ✳️لباس نو پوشیدن. ✳️و امور آموزشی نیک است. 🟣کتابت ادعیه و احراز و حکاکی و نماز حرز و بستن حرز خوب است. 💑مباشرت امشب و فردا :ممکن است فرزند در زندگی تو سری خور و خوار و بی مقدار باشد. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ،باعث شادی می شود. 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد سلامتی در پی دارد. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 15 سوره مبارکه "حجر" است. لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که شخصی بی و حد حساب با خواب بیننده گفتگویی باطل کند ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده روبراه شود و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. @taghvimehamsaran 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است. 📛📛📛📛📛📛📛 لینگ کانال در ایتا و سروش و تلگرام 👇 @taghvimehamsaran ارتباط با ادمین👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
💠ابوالفضلی که مانند مولایش بی دست شد ... خلبانی که آمریکایی ها‌گفته بودند ایران باید به او افتخار کند.... ♻️وقتی برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا می رفت، اولین چیزی که در ساکش گذاشت رساله امام خمینی(ره) بود، آنجا هم به عنوان خلبان نمونه چندین بار تقدیر شد، به نحوی که به او گفته بودند ایران باید به خلبانانی مثل تو افتخار کند. ♻️ استاد خلبان آمریکایی اش هم گفته بود: اگر روزی من در جنگ با اسدزاده روبرو شوم حتماً از مقابل او فرار می کنم. ♻️ در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت ، هواپیمایش مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار گرفت. به هواپیما صدمه شدیدی وارد شده بود... ♻️ افسر رادار می گفت آخرین صحبت های ابوالفضل ، ندای بود. وقتی پیکر ابوالفضل را پیدا کردند می بینند، مثل مولایش ابوالفضل، سر و دستش از بدن جدا افتاده... اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ اﺳﺪﺯاﺩﻩ 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید ابوالفضل اسدزاده 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا ﻭ ﺑﮕﻮ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ، ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﺑﻪ صدق ﻭﺍﺭﺩ ﻛﻦ ﻭ ﺑﻪ صدق ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺮﻭﻳﻲ ﻳﺎﺭﻱ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ . الإسراء ۸۰ @Tobeh_Channel
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ‌‌روی بنما و وجود خودم از یاد ببر ‌‌خرمن سوختگان را همه ی گو باد ببر ما کـه دادیم دل و دیده بـه توفان بلا ‌‌گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ دم کن برایم چای با گلبرگِ خورشید با حبه ای آواز گنجشکانِ عاشق لبخند تو چیزی شبیه عطرِ نان است قدری بخند ای خنده هایت جانِ عاشق سلام می کنیم به شهید🕊🌹 و به نیابت از ایشان صلواتی هدیه می کنیم به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۵ و ۹۶ این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه‌جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونه‌ی بهتری کرایه کنه! ارمیا: _روز اولی که خونه‌شون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همه‌ش اشتباه فکر کردم! صدرا: _همه اشتباه میکنن. ارمیا: تو که زندگینامه‌ی خانواده‌ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه‌ای، خاله‌ای، دایی‌ای چیزی نداره؟ صدرا ابرو بالا انداخت: _نکنه قصد ازدواج داری؟ لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد: _قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟ صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخاله‌ای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن! ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟ صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت: _فامیل من لیاقت نداره! ارمیا: _چرا پکر شدی؟ صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد! ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت: _متاسفم! صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن! رفت و آمد داره، لااقل طرف رو و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بی‌آلایش و با ایمانه، رامین بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن! ارمیا: _شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت. صدرا: _آره! میتونه زندگی‌ها رو زیر و رو کنه! ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید ، که سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از مرداب زندگی گذشته‌اش بیرون کشید و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود. ****************** آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: _مهدی صدای رها را شنید: _آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟ آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود: _بچه؟ لبخند رها زیبا بود: ِ _یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! یه کم از پسر من یاد نگرفت که... پسر دارم آروم، متین! دختر تو جغجغه‌ست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش! آیه: _کی میارنش؟ رها: _منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو مخ همه رفته! صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با گل و شیرینی! سخت جای تو خالی‌ست مرد... چرا نیستی! آیه که تازه به سختی نشسته بود ، و رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با بی‌حالی جواب تبریک‌ها را میداد. مادر شوهرش گریه میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست. صدای گریه‌ی نوزادی آمد ، و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد. رها: _دیدید گفتم جغجغه‌ست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک! همه سعی داشتند جو را عوض کنند! صدرا: _رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچاره‌م دو روزه کر میشه! حاج علی: _حالا کی به تو دختر میده؟ همین دختر بیچاره حیف شد، بسه دیگه! صدرا: _داشتیم حاجی؟ حاج علی: فعلا که داریم! سیدمحمد: _ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسره‌ی تنبل همه‌ش یا خوابه یا خمارِ خوابه، از خوابم که بیدار میشه هی خمیازه میکشه... انگار معتاده! صدای خنده در اتاق پیچید. طولی نکشید که خنده‌ها جمع شد و آیه لب زد: _بابا... حاج علی: _جان بابا؟ آیه بغض کرد: _زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره! فخرالسادات هق‌هقش بلند شد. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند. چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد. حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت "چقدر شیرینی دختر سید مهدی!" نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد. وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو را عوض کند: _حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟ آیه: _به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه! فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۷ و ۹۸ فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سال‌ها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش! فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت: _شبیه مادرشه، مهدی همه‌ش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه! وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقه‌شان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد. آیه: _چی شده چرا دویدی؟ رها: _باورت نمیشه چی شنیدم! آیه: _مگه چی شنیدی؟ رها: _داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدیِ منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید! آیه: _گوش وایستادی؟ رها: _نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همه‌ی حرفاشونو که نشنیدم! آیه: _حالا کی مرخص میشم؟ رها: _حالا استراحت کن، تا فردا! ************ یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش سر خورده بود. آیه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدم‌های کوچک زینب بود، که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مرگ همسرش، این دلخوشی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر، جان دوباره به تمام خانواده‌اش داده است. ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود ، که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد: _خوش اومدی پسرم! ارمیا: _مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده! صدای فخر السادات بلند شد: _بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟ ارمیا: _امروز رفتم قم، سر خاک سیدمهدی ، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند، فخر السادات گفت: _یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم! حاج علی: _مبارکه ان‌شاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟ فخرالسادات: _نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری! حاج علی: _به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟ آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست. فخرالسادات: _یه روزی اومدم خونه‌تون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم. با حرفام دل دخترمو شکستم... حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم! آیه از جا برخاست: _مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم! حاج علی: _آیه جان بابا... بشین! آیه سر به زیر انداخت و نشست. فخرالسادات: _چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت: "بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!" دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن! آیه: _پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟ فخرالسادات: _از من سنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بی‌همزبون! این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچه‌هاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشه‌ی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای! آیه: _بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: _اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: _اما... بابا! حاج علی: _اما نداره دختر! این خواسته‌ی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بی‌احترامی نمیشه! آیه: _بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: _تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سال‌ها! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سیدمهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه ماند و حرف‌های فخرالسادات... آیه ماند و حرف مردش... آیه ماند و بی‌تابی‌های زینبش! بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگی‌اش افتاده بود. آیه بود و دخترکش.. آیه بود و‌ عکس مردش... نام ارمیا در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃