#حدیث_روز
📣 امام علی علیه السلام:
زیباییِ زندگی، قناعت است
میزان الحکمه، جلد ۲
💢 تصویری از استوار یکم شهید «حسن قورزایی» که شب گذشته در درگیری با اشرار مسلحِ سراوان به شهادت رسید.
✍️#مرز
#مرزبان
#شهید
#شهادت
#سراوان
#سیستان_بلوچستان
#شهید_حسن_قورزایی
#شهدای_مظلوم_مرزبانی
#فراجا_تسلیت💔
رفیق نیمه راه من خداحافظ😭
2_144178960510836243.mp3
19.59M
#مرز
#مرزبان
#شهید
#شهادت
#سراوان
#سیستان_بلوچستان
#شهید_حسن_قورزایی
#شهدای_مظلوم_مرزبانی
#فراجا_تسلیت💔
رفیق نیمه راه من خداحافظ😭
برگزاری پنجمين جلسه قرارگاه فرهنگی اربعین ستاد سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی جمهوری امروز ۶تیر ماه ۱۴۰۲
https://eitaa.com/PR_Police
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان جالب "هوشنگ امیراحمدی" مدیر مرکز مطالعات خاورمیانه در دانشگاه راتگرز آمریکا در مورد سقوط هژمونی ایالات متحده:
🔺وضعیت آمریکا بسیار بدتر از آن چیزی است که تصور میشود/ آمریکا رو به افول است و دیگر حاکم دنیا نیست/ منتظر یک جنگ داخلی در این کشور باشید!
🔴 فرازهايی منتخب ، از #خطبه رسول اکرم صلی الله علیه و آله در روز غدير
(۵ ):
⚪️مَعاشِرَالنّاسِ، علی ( فَضِّلُوهُ ) . مامِنْ عِلْمٍ إِلاَّ وَقَدْ أَحْصاهُ الله فِی ، وَ کلُّ عِلْمٍ عُلِّمْتُ فَقَدْ أَحْصَیتُهُ فی إِمامِ الْمُتَّقینَ....
🔴 ای مردم هيچ علمى نيست مگر آنكه خداوند آن را به من آموخت و هر دانشی كه به من آموخته شد،
من آن را به على ( علیه السلام ) پيشوای پرهيزكاران آموختم و ديگر دانشي نيست مگر آن كه به على تعليم كردهام ، و او پيشواى بزرگ و آشكار شماست.
🔴نکته : پیامبر اکرم ص در جایی دیگر فرمودند:
▫️أنا مدینة العلم و علی بابها فمن اراد العلم فلیأت الباب:
▫️ من شهر دانشام و علی علیه السلام دروازه آن است؛ هر کس دانش میجوید، باید از آن دروازه وارد شود.
🔴#پلیس ولائی
https://eitaa.com/PR_Police
دیدار و سرکشی از خانواده شهید والا مقام«علی بیگلری» توسط سردار محمد بهرامی ؛ معاون تبلیغات و روابط عمومی سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی ج.ا.ایران
ششم تیر ماه ۱۴۰۲ تهران
حجت الاسلام والمسلمین"سید علیرضا ادیانی" رئیس سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی ج.ا.ایران در جلسه قرارگاه اربعین حسینی(ع)
هر کس که به هر نوع در ایام اربعین حسینی به زائران امام حسین(ع)خدمت می کند بدون شک بنده برگزیده خداست.
افتخار پلیس این است که خدمتگزار زائران اربعین باشد
اقتدار توام با مهربانی و خدمتگزاری ایام اربعین امام حسین(ع)جلوه نمایان تری به خود می گیرد.
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
💠 از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...»
💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟»
💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
💠 میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد :«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
💠 بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
💠 دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد...
#ادامه_دارد
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
#تولیدی_عس_زنجان