eitaa logo
روابط عمومی پلیس
5.6هزار دنبال‌کننده
49.4هزار عکس
14.5هزار ویدیو
199 فایل
لینک کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹﷽🌹 ❤️ از امشب با عاشقانه‌ای متفاوت در دل بحران و و با یادی از شهدای در خدمت شما خوبان هستیم 🌹هر روز دو قسمت تقدیم خواهد شد
✍️ 💠 دوسال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرارگرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد:«یه ساعت پیش بهش سرزدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید:«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد:«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت:«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد:«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد:« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد:«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد:«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم:«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم:«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد:«پس خواستگاری هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد:«حرف درستی زده. بین شما هرچی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم:«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد:«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود،دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
✅ واکنش قسام به شهادت سردار زاهدی در دمشق 🔹گردان‌های شهید عزالدین قسام شاخه نظامی جنبش مقاومت اسلامی حماس طی بیانیه‌ای شهادت سردار سرتیپ محمدرضا زاهدی از فرماندهان سپاه قدس و جمعی از یارانش بر اثر حمله تروریستی رژیم اشغالگر صهیونیستی به ساختمان کنسولگری ایران در سوریه را تسلیت گفت. 🔹قسام: گردان‌های شهید عزالدین قسام شهادت فرمانده بزرگ محمد رضا زاهدی (ابومهدی) و برادرانش را تسلیت می گوید.ما در گردان‌های قسام ضمن محکوم کردن این ترور بزدلانه و ناجوانمردانه، نقش پررنگ و برجسته شهید ابومهدی در تقویت جبهه مقاومت علیه رژیم اشغالگر صهیونیستی طی سالیان متمادی و نقش بارز ایشان در نبرد طوفان الاقصی را می‌ستاییم.
🔻 ولایت را که بشناسی، سربازی شرف است، نه وظیفه.
بسم الله الرحمن الرحیم _زهرا! با شنیدن صدای مادرم سرم را برمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:زهرا مادر مگه با تو نیستم؟! سریع جواب میدهم:بله همه وسایلات رو برداشتی؟ دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:بله...همه رو برداشتم صدای فاطمه گوشم را نشانه میگیرد این همه لباس برای یک ماه؟ سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:اره آبجی... به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:ضبط صوت چی؟برداشتی؟ آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:اصلا به تو ربطی داره؟ صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:جانم فرحناز؟دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:مراقب خودت باش بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:چشم مامان گلم... فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد،عاشق شیطنت هایش هستم... دلم برای خنده هایش ضعف رفت... دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم نویسنده : بانو مینودری 🌹 🌹 🆔 @PR_Police