eitaa logo
پژوهان
241 دنبال‌کننده
417 عکس
237 ویدیو
24 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر معظم انقلاب: در دهه فجر بر سر در هر خانه‌ای پرچم جمهوری اسلامی بزنید. 👇👇👇👇👇 ♻️@khonekhoda_Ushkaya♻️👈
به همین سادگی زندگی می‌کردند! امّا چون سد آهنین در مقابل دشمن می‌ایستادند .... 👇👇👇👇👇 ♻️@khonekhoda_Ushkaya♻️👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🍁 🍁 ❣️مقام معظم رهبری: 👌بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت. ۱۳۶۸/۱۱/۰۴ 🔸🌹🔹 🎥 ✅ موضوع: سلاح نظامی می خریدیم اما اختیارش را نداشتیم ‼️ 🌀 همه که دنبال ساخت سلاح نظامی از صفر تا صد نمی روند، بالاخره راه میانبری هم برای تامین تسلیحات نظامی وجود دارد تا علاوه بر دریافت پیشرفته ترین سلاح ها تضمین امنیتی هم دریافت کنید. 👇👇👇👇👇 ♻️@khonekhoda_Ushkaya♻️👈
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 ✏️ حديث✏️ 🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَلرَّجُلُ راعٍ عَلى اَهْلِ بَيْتِهِ وَ هُوَ مَسؤُولٌ عَنْهُمْ وَ الْمَرْاَةُ راعيَةٌ عَلى بَيْتِبَعْلِها وَ وُلْدِهِ وَ هِىَ مَسْؤُولَةٌ عَنْهُمْ ؛ 🌼 ☘️ مرد، سرپرست خانواده است و درباره آنان از او سئوال مى شود و زن، سرپرست خانهشوهرش و فرزندان اوست و درباره آنان از وى سئوال مى شود. ☘️ 🌸 .صحيح بخارى، ج ۳، ص ۱۲۵. 🌸 📚 ‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌ 🦋 🍃🍁 💙🍃🦋
*علت ومعلول* مردی در كنار رودخانه‌ای ایستاده بود. ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسی در حال غرق شدن است. فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد... اما پیش از آن كه نفسی تازه كند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد. اما پیش از این كه حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را كه كمك می‌خواستند ‌شنید ... او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این كه چند قدمی بالاتر *دیوانه‌ای* مردم را یكی یكی به رودخانه می‌انداخت... *در مبارزه بافساد ، پرداختن به معلول خوب است اما اگر علت برطرف نشود ، مبارزه با معلول درد چندانی دوا نمی کند...* علت همه ی دزدی ها وفساد ها *عدم شفافیت* *عدم تمکین به قانون* *خم کردن قانون* *دور زدن قانون* *مساوی نبودن همه در برابر قانون* است ؛ تا این علت بر طرف نشود ، آش همان است وکاسه همان،یعنی تا آن دیوانه را کنترل نکنید ،جز خستگی نتیجه ای ندارد 👌👌👌🤔😷
📌اعمال ماه رجب
امشب اول ماه رجب است هر کس ده نفر را با خبر کند تمام گناهانش بخشیده میشود.رسول خدا صلی علیه آله. دوستان امشبب هركس دعا كنه قبول ميشه چون كه امشب ماه خانه خدا رو طواف ميكنه اين پيام روبه همه إرسال كن هيچ كس رو محروم نكن از اين دعا «ربى من كل ذنب واتوب الیک»امشب ماه عمود بر کعبه میشه. التماس دعا امشب تلاوت آيه29و30سوره فاطر باعث نزول بركت است. شما هم مثل من برای دوستاتون ارسال کنید.بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحِيم إِنَّ الَّذِینَ یَتْلُونَ کِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلانِیَةً یَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ ﴿٢٩﴾لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ وَیَزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَکُورٌ( ۳۰)سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود... فقط امشب.
امام باقر علیه السلام: ما عُبِدَ اَللَّهُ بِشَيْءٍ أَحَبَّ إِلَى اَللَّهِ مِنْ إِدْخَالِ اَلسُّرُورِ عَلَى اَلْمُؤْمِنِ خداوند به چيزى كه نزد او محبوبتر از شاد كردن مؤمن باشد، عبادت نشده است. الکافي ج2 ص 188 💐ولادت با سعادت امام محمّد باقر علیه السلام بر شما مبارک باد💐 خدا _اوشکایا @khonekhoda_Ushkaya#
بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند، از روی نی‌ها و چولان‌ها توی آبراه جزیره می‌انداختند. آن‌ها در نقاط مختلف جاده و روی سنگرها پرچم عراق را نصب می‌کردند. یکی از آن‌ها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش کُلکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه‌ی یکی از شهدا که وسط جاده بود، ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامیِ سیاه سوخته‌ی عراقی کنار جنازه‌اش ایستاد و یک‌دفعه چوبِ پرچمِ عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم، بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اهنا ... (این‌جا جای پرچم عراقه)! همه‌ی آن‌چه در جاده می‌دیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه‌ی نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد. در زندگی‌ام یاد ندارم جماعتی را این‌طور با سوز درون نفرین کرده باشم. ته قلبم گفتم: خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی‌ها رو ازشون بگیر! سعی کردم صبورتر باشم و جلوی گریه‌ام را بگیرم. فکرهای پراکنده‌ای در مغزم دور می‌زد. به یادم آوردم چند روز قبل در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق می‌رفتم. جاده دست بچه‌های ما بود. کنار همین جاده آبتنی کردم، ماهی گرفتم و با نی‌های خشک آتش درست کردم، با الله‌خواست پرگانی و پیران مستوفی‌زاده ماهی خوردیم. به یاد می‌آوردم توی همین جاده پایم سالم بود. دقایق از وقتمان را به کتاب خوانی اختصاص دهیم‌ <<<قسمتی از صفحات کتاب پایی که جا ماند>>>> کتاب
🔹 ممکن است رسیدن به بیت‌المقدس همان‌قدر برای شما جوانان امروز سخت به نظر بیاید که رسیدن به کربلا برای ما رزمندگان زمان جنگ تحمیلی، ناممکن به نظر می‌رسید؛ ولی این اتفاق افتاد. همان‌طور که (ره) گفته بود ، پرچم این انقلاب را به دست پرچم‌دار اصلی آن یعنی می‌دهیم ✍️ حسین یکتا - - - - - 🔹 استقبال مردم عراق از رییس عدلیه نشان داد نفوذ معنوی از هیمالیا تا مدیترانه واقعیتی است که امریکا و سعودی جلودار آن نیستند. پیشواز تاریخی ۱۵ کیلومتری پاکستانی ها در ۳۵سال پیش از آیت الله خامنه ای در قامت رییس جمهور تا ابد ماندگار است گرچه امپراتوری رسانه ای برنتابد. ✍️ حسن عابدینی - - - - - 🔹 شهیدمطهری: وقتی یک نهضت جاذبه پیدا میکند و مکاتب دیگر را تحت الشعاع قرار میدهد، پیروان مکتب های دیگر برای رخنه کردن و پوسانیدن آن از درون،تفکرات بیگانه را که با روح آن مکتب مغایر است وارد آن مکتب میکنندتاآنرا بی اثر یا کم اثرکنند. درست همان کاری که فرهنگ لیبرال غربی باما کرد. 🔹 کوفیان مدرن: زمانهٔ عجیبی است! امام گذشته را عاشقند امّا امام حاضر را نه! می‌دانید چرا؟ چون امام گذشته را هرگونه که بخواهند تفسیر می‌کنند، امّا امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند. شهید آوینی ✅ @khonekhoda_Ushkaya
" والنتاین " کیست؟ چیست؟ " والنتاین " نام کشیشی ( روحانی مسیحی ) در روم باستان در سده سوم میلادی بوده، که مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری میکرد. زیرا که فرمانروای روم بنام " کلودیس دوم " بر این باور بود که سربازی در جنگ خوب خواهد جنگید که مجرد باشد. از اینرو ازدواج را برای سربازان امپراطوری روم قدغن میکند. ولی کشیشی بنام " والنتیوس ( والنتاین )" مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران مورد علاقه خود جاری میکرد. کلودیوس از این ماجرا خبردار شده و دستور میدهد که " والنتاین " را زندانی کنند و به جرم جاری کردن عقد غیر قانونی او را اعدام کنند. از آن زمان در کشورهای غربی روز ۱۴ فوریه( ۲۵ بهمن ) را روز " والنتاین " یا روز " عشاق یا روز عشق ورزی دانسته و جشن می گیرند. رومی ها قبلاً در چنین روزی فستیوال جشن عیاشی و میگساری راه می انداختند اما کشیشان مسیحی بعدها به آن جنبه مذهبی دادند. امروزه فساد و تجاوز به دختران و پسران کم سن و سال در کلیساهای غربی تداوم بخش همان سنت و آیین میباشد! با کمال تاسف باید متذکر شد که ما دانسته یا ندانسته روز به روز از فرهنگ غنی خود فاصله گرفته و سنت و آیین های غربی را که هیچ گونه ربطی به تاریخ و فرهنگ ما ندارند جایگزین آداب و رسوم نیاکان خود قرار داده و با کمال شرمندگی بر آن نیز افتخار و مباهات می ورزیم! " هویت زدایی و از خود بیگانگی " یعنی این!
جمعه 17 تیر1367ـ بغداد ـ زندان الرشید ظهر بود. هوا خیلی گرم بود. از آسفالت بخار بر می‌خاست. زمین سیمانیِ زیر پایمان چنان داغ بود که کباب‌مان کرده بود. نمی‌توانستم بنشینم. پوست بدن‌مان براثر گرمای زمین کنده شده بود. امروز مثل دیگر روزها باید ساعت‌ها روی زمین داغ در حیاط زندان می‌نشستیم. گروهبان عراقی که به او خمیس می‌گفتند، خطاب به اسیری که از او آب خواسته بود، گفت: به خمینی فحش بدید تا بهتون آب بِدم! خمیس جلو آمد و با لحن تحقیرآمیزی به همان اسیر گفت: ناراحت شدی؟ ناراحت نشو، خمینی می‌یاد و بهتون آب می‌ده! اسم این اسیر را نمی‌دانستم. جواب خمیس را نداد. خمیس که از برخوردها و حرف‌هایش به نظر می‌آمد آدم عقده‌ای باشد، در حالی که دست‌هایش را به حالت دعا گرفته بود، گفت: دعا کنید، دعا... منظورش روشن بود. خمیس می‌دانست ایرانی‌ها به دعا، نیایش، توسل و توجه به خداوند و اهل بیت ایمان قلبی دارند، می‌خواست با این کارش مسخره‌مان کند. دو، سه نفر از بچه‌ها به خاطر تشنگی بیهوش شدند. تلاش محمدکاظم کریمیان و محمد صادقی‌فرد برای گرفتن آب از عراقی‌ها بی‌فایده بود. اصرار بیش از حد محمدکاظم، صباح را عصبانی کرد. صباح با کابل به جان محمدکاظم افتاد. نیم ساعت بعد صباح در حالی که پارچ آب دستش بود، کنار شیر آب آمد. پارچ را پرکرد، حین برگشتن به اتاق نگهبان‌ها، محمدکاظم به طرفش دوید و پارچ را از دستش قاپید. کاری به عواقبش نداشت، می‌خواست به هر قیمتی شده، برای مجروحین آب بیاورد. صباح که می‌دانست حریف محمدکاظم نمی‌شود، دژبان‌ها را صدا زد و به جان او افتادند. محمد صادقی‌فرد رفت به طرف محمدکاظم. صادقی‌فرد با صدای بلند به نگهبان‌ها گفت: قاتلان حضرت عباس، فرزندان شمر، آب رو خدا داده، چرا به مجروحین آب نمی‌دید! شلنگ آب را دور گردن صادقی‌فرد انداختند و سه نفری کشیدند. چنان سه نفری شلنگ را می‌کشیدند که گفتم الان خفه می‌شود. شک ندارم اگر صادقی‌فرد آدم ورزیده و تنومندی نبود، مقابل سه دژبان کم می‌آورد و خفه می‌شد. محمد دستش را بین شلنگ و گردنش قرار داده بود، تا بتواند نفس بکشد. دژبان‌ها از این‌که نتوانسته بودند، حریف محمد شوند، عصبانی‌تر شدند. به دستور ارشد نگهبان‌ها هر دو محمد مجبور بودند زیر پیراهن‌شان را درآورند و روی زمین داغ دراز بکشند. دژبان‌ها بیرحمانه به جان هر دونفرشان افتادند. صحنه‌ی دردآوری بود، اما غیرت و جوانمردی هردو محمد ستودنی بود. قسمتی از صفحات کتاب<<< پایی که جا ماند>>> کتاب
عموحسن که آدم دائم‌الذکر و نترسی بود، صدایش درآمد. دژبان‌ها با به‌کار بردن واژه‌هایی چون مجوس، آتش‌پرست و کافر، به محمد فحش می‌دادند، عموحسن که از برخورد نگهبان‌ها تحملش سرآمده بود، از جایش بلند شد و شروع به صحبت کرد. صباح سعی کرد عموحسن را سرجایش بنشاند، اما ارشد نگهبان‌ها به صباح گفت: خلی ولی. (ولش کن). به عموحسن اجازه داد صحبت کند. عموحسن به افسر ارشد بازداشتگاه و دیگر نگهبان‌ها گفت: شما هر چقدر دلتون می‌خواد به ما توهین می‌کنید، فحش می‌دید، ناسزا می‌گید... به ما می‌گید، مجوس، آتش‌پرست، کافر... ما نه کافریم، نه مجوسیم، نه آتش‌پرست و نه لامذهب. ما پیرو آقا امام حسینیم. شما فکر می‌کنید این بچه‌ها چرا در مقابل آزار و اذیت شما این همه تحمل دارن و شکوه نمی‌کنن؟ چون توجه و توسل‌شون به اهل بیتِ؛ شما به ما می‌گید کافر و لامذهب. آیا به نظرِ شما یه کافر، می‌تونه این همه مریدِ اهل بیت باشه؟ رمز عملیات‌های ما به نام ائمه بوده. بچه‌های ما تو جبهه پلاک‌های خودشونو درمی‌آوردن و دور مینداختن، می‌گفتن بی‌بی فاطمه(س) قبر نداره، گمنامِ. بذار ما هم گمنام شهید بشیم. بچه‌های ما می‌گفتن، می‌خوایم مثل مادرمون مفقود باشیم و قبر نداشته باشیم. اونایی که سال 1361 تو عملیات مسلم‌بن‌عقیل بودند، چون رمز اون عملیات یا اباالفضل‌العباس بود، از قمقمه‌ی خودشون آب نخوردن. می‌گفتن آقا اباالفضل کنار شریعه‌ی فرات تشنه شهید شد، ما هم می‌خوایم تشنه شهید بشیم. پدران شما آقا اباالفضل رو تشنه شهید کردن ... امروز شما هم مثل اونا شدید! این همه مجروح تو این چند روز از تشنگی شهید شدن، شاید به خاطر این حرفام منو هم بکُشید، من عمر خودمو کردم ... شما به ما می‌گید کافر و لامذهب، دلم می‌خواد بدونم کارای ما بیشتر به یه کافر شبیه یا کارای شما؟! وقتی عموحسن صحبت کرد، دلم ریخت. خدا خدا می‌کردم عراقی‌ها با او کاری نداشته باشند. من مات و مبهوت صحبت‌های حماسی‌اش بودم. حرف‌هایش را فاضل برای عراقی‌ها ترجمه کرد. از این‌که او را نزدند، تعجب کردم؛ فکر کردم شاید به این خاطر با او کاری ندارند که او پیرترین اسیر زندان است، ولی قضیه این نبود. غروب وقتی وارد سلول‌ها شدیم، عموحسن کنارم بود. فاضل که صحبت‌های عموحسن را برای عراقی‌ها ترجمه کرده بود، سراغ‌مان آمد و به عموحسن گفت: پدر من! مگه تو سر خودتو نمی‌خوای، این‌جوری که حرف می‌زنی هم کار دست خودت می‌دی، هم بقیه! عموحسن گفت: من حرف حق می‌زنم! فاضل گفت: قبول دارم، اما این‌جا حرف حق خریدار نداره، اگه من امروز حرفای تو رو برعکس برا اونا ترجمه نمی‌کردم، کارِت زار بود؛ می‌کُشتنت! وقتی عموحسن فهمید فاضل حرف‌های او را برعکس ترجمه کرده، ناراحت شد. به عموحسن حق می‌دادم. خود فاضل هم قصدش خدمت بود. عموحسن که دلش می‌خواست حرف‌هایش بدون کم و کاست برای عراقی‌ها ترجمه شود، به فاضل گفت: تو خیانت کردی، حریم امانتداری رو حفظ نکردی، نمی‌بخشمت! فاضل گفت: پدرم! تو نباید از من ناراحت بشی، من فقط دو، سه جمله‌ی شما رو برعکس گفتم؛ یکی اون حرفی که گفتی کارهای ما بیشتر به یه کافر نزدیکه یا کاری شما. یکی هم اون حرفی که گفتی، پدران شما آقا اباالفضل العباس رو شهید کردن، همین! بر گرفته از کتاب : پایی که جا ماند
پوست بدنم مثل بادمجان به سیاهی می‌رفت. پایم به خاطر عفونت شدید گندیده بود. زخم‌هایم کرم زده بود. به خاطر نبود دارو، بی‌توجهی عراقی‌ها، شرایط غیربهداشتی زندان و از همه مهم‌تر نبردن به بیمارستان پایم سیاه شده بود. عفونت شدید موجب تکثیر کرم‌ها شده بود. کرم‌ها تمام بدنم را گرفته و کلافه‌ام کرده بودند. شبانه روز از سر و صورتم بالا می‌رفتند. شب‌ها از دست کرم‌ها خواب نداشتم. برای این‌که داخل گوش‌هایم نروند، توی هر دو گوشم پارچه چپانده بودم. کم کم داشتم حس لامسه‌ی پایم را از دست می‌دادم. می‌دانستم کار پایم تمام است. نه می‌کشتنم، نه می‌بردنم بیمارستان. فکر می‌کنم عراقی‌ها می‌خواستند مجروحین را آنجا نگه بدارند، تا بمیرند. تا آن روز بیش از بیست اسیر مجروح جان داده بودند. دیگر از خودم هم خسته شده بودم. در محوطه‌ی زندان سعی می‌کردم با دیگران فاصله داشته باشم. احساس می‌کردم برای همه تحمل‌ناپذیر شده‌ام. می‌خواستم در گوشه‌ای دور از چشم دیگران باشم تا از بوی آزار دهنده‌ام کمتر اذیت شوند. از بس بوی مردار گرفته بودم، کمتر کسی رغبت می‌کرد کمک کارم باشد. خود نگهبان‌ها و دژبان‌ها هم از دیدنم حال‌شان به هم می‌خورد. این موضوع را در نگاهشان به خوبی حس می‌کردم. عراقی‌ها با دیدنم، بینی‌شان را می‌گرفتند و از من رو برمی‌گرداندند. بعدازظهر امروز تعدادی فیلم‌بردار و خبرنگار به همراه یک افسر عراقی وارد زندان شدند. خبرنگار جلیقه‌ی مخصوص خبرنگاران تنش بود. روی میکروفن همراهش آرم مخصوص شبکه‌ی تلویزیونی عراق نصب بود. خبرنگار جوان و سبزه رو، از همان سمتِ راستِ درِ ورودی زندان شروع به مصاحبه کرد. مجروح‌ها به دیوار تکیه داده بودند. بچه‌ها یکی یکی به سؤالات خبرنگار عراقی که یک مترجم ایرانی همراهش بود، جواب می‌دادند. بیشتر سؤالات درباره‌ی مشخصات فردی، نام یگان و محل اسارت بود. سؤال پایانی خبرنگار این بود: ـ چه پیامی برای خانواده‌هاتون دارید؟ خوشحال بودم که بالاخره درکنار همه‌ی این دردها و سختی‌ها فرصتی برایم پیش آمده، تا خبر سلامتی‌ام را به خانواده‌ام برسانم. نوبت به سیدمحمد شفاعت‌منش رسید. او بعد از معرفی خودش گفت: از پدرم علی مردان می‌خواهم وظیفه‌ی خود را به نحو احسن انجام دهد؛ مواظب گوسفندان باشد؛ سعی کند چوپان خوبی باشد، از گله‌ها خوب مواظبت کند و بداند که کوتاهی در انجام وظیفه‌اش پذیرفته نیست! بعد از سیدمحمد نوبت به نصرالله غلامی بچه‌ی بوشهر رسید. او که کتابی صحبت می‌کرد، ضمن معرفی خودش گفت: به پدرم روح‌الله سلام می‌رسانم. دلم برایت تنگ شده. امیدوارم خداوند سایه‌ی شما را از سر خانواده کم نکند. در پایان به مردم عزیز بوشهر می‌گویم که ما سعی می‌کنیم آبروی رئیس علی دلواری باشیم. روحیه‌ی ما خوب است. پیام دیگرم این است که حال ما خوب است و نگران نباشید.
جمله‌ی اول نصرالله در مورد روح‌الله مشخص بود. در طول اسارت از بس اسرا عبارت روح‌الله را به کار برده بودند که بیشتر عراقی‌ها می‌دانستند منظور اسرای ایرانی امام خمینی(ره) است. بخش سانسورِ استخبارات عراق از پخش این مصاحبه‌ها جلوگیری می‌کرد. مترجم ایرانی که همراه خبرنگار بود، خنده‌اش گرفت. فهمیده بود منظور نصرالله امام است. قضیه را به خبرنگار گفت. دژبان‌ها با کابل به جان نصرالله افتادند. نوبت به من رسید. خبرنگار رو‌به‌رویم نشست. خودم را آماده کرده بودم، امّا افسر ارشد زندان اجازه نداد با من و مجروحانی که وضع‌شان وخیم‌تر از بقیه بود، مصاحبه کند.بین افسر و خبرنگار صحبت‌هایی ردوبدل شد. بخش‌هایی از حرف‌هایشان را متوجه شدم. فهمیدم چرا با ما مصاحبه نکرد. بعد از این‌که خبرنگار، افسر ارشد زندان و دژبان‌ها رفتند، فاضل مترجم قضیه را بهم گفت. فاضل گفت: خبرنگار دلش می‌خواست باهاتون مصاحبه کنه، افسرِ اجازه نداد. ـ نمی‌دونی چرا؟ ـ افسر به خبرنگارگفت اینا وضعیت‌شون خوب نیست، تعدادی‌شون تو این چند روز این‌جا کشته شدن، معلوم نیست زنده بمونن. با اینا مصاحبه نکن، شاید بمیرن و صلیب سرخ یقه‌مونو بگیره!
شنبه 18 تیر 1367ـ بغداد ـ زندان الرشید از میان پنج مجروحی که از زندان شماره‌ی یک الرشید آورده بودند، وضعیت یکی‌شان وخیم بود. با ترکش خمپاره، روده‌هایش پاره شده بود، مثل احمد سعیدی. سینه و سرش هم آسیب دیده بود. لهجه‌ی مازندرانی داشت. به نظر می‌آمد چهل و پنج سالی داشته باشد. از بچه‌های لشکر 25 کربلا بود. محاسن زرد رنگ و بوری داشت. وقتی او را می‌دیدم یاد برادرم سید قدرت‌الله می‌افتادم. شلوارش کره‌ای بود. عراقی‌ها پیراهن فرم پاسداری‌اش را پاره کرده بودند. نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود. محاسن بلند و زیبایی داشت. با این‌که مجروح بود، هر عراقی که از راه می‌رسید به شکلی به او طعنه می‌زد و سعی داشت تحقیرش کند. صباح دستش را دور سرش می‌چرخاند و با اشاره به او می‌گفت: عمامه‌ات کو؟! بعضی از دژبان‌ها خیال می‌کردند او روحانی است. خود من هم همین تصور را داشتم. آدم ساکت و متینی بود. کم حرف می‌زد. اما وقتی حرف می‌زد، عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود، به او گفت: انت حرس الخمینی؟ در جوابش گفت: بله من پاسدارخمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پایبندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه! ستوان که بیشتر اوقات بیکاری‌اش با اسرا بحث می‌کرد و سعی داشت از اسرای ایرانی بیشتر بداند، گفت: پشیمانی، مطمئنم. در جوابش گفت: عاقبت اسارت حضرت زینب (س) اگه بیشتر از شهادت نبود. کمتر نبود. من که پشیمون نیستم، این شرایط تو جنگ عادیه! هوا خیلی گرم بود. دژبان‌ها برای ورود افسران ارشدشان آماده می‌شدند. معمولاً روزی یکی، دو افسر عراقی وارد زندان می‌شدند. پنج، شش روز اول برای ثبت اطلاعات فردی و نظامی اسرا بود. روزهای بعد برای بازدید و شناسایی فرماندهانی که هنوز شناسایی نشده بودند. ستوان اسرا را از ورود یکی از افسران ارشد که گویا از وزارت دفاع عراق می‌آمد، باخبر کرد. وقتی مجروح ایرانی از رسالت حضرت زینب (س) در اسارت قوم یزید صحبت کرد. ستوان ادامه گفت: فرمانده که می‌آد بازدید، اگه می‌خوای دستور بده بهت رسیدگی کنن، قهرمان بازی در نیار و در حضورش اظهار ندامت کن. به فرمانده بگو پشیمونی. این‌طوری دلش به رحم می‌آد و دستور می‌ده ببرنت بیمارستان! ستوان خطاب به من و بقیه مجروحین که پشت به دیوار نشسته بودیم، گفت: با شما هم هستم، هر که اظهار پشیمونی کنه، می‌ره بیمارستان! دروغ می‌گفت. حتی اگر اظهار پشیمانی هم می‌کردیم نمی‌بردند بیمارستان. قصد ستوان تحقیر اسرا در برابر افسر ارشدشان بود. از اظهار ندامت اسرای مجروح لذت می‌برد. ستوان ‌گفت: ماه گذشته همین سرهنگ اومد این‌جا برای بازدید، دو مجروح ایرانی اظهار ندامت کردند، یکی‌شون عکس صدام رو در حضور دیگر اسرا بوسید. همین سرهنگ دستور داد به خاطر این کارش او را ببرند بیمارستان. وقتی این حرف را زد یقین پیدا کردم دروغ می‌گوید. باورش سخت بود اسیر ایرانی عکس صدام را در برابر دیگران بوسیده باشد. مجروح مازندرانی درحالی که با چهره‌ای از رمق افتاده، سرش را پایین انداخته بود، به ستوان گفت: این‌که بخواید ما ذلیل بشیم، عرض ندامت کنیم، عکس صدام رو ببوسیم غیرممکنه! ما به یه اصولی پایبندیم، حتی اگه بمیرم، نمی‌گم پشیمانم. اگه کسی خیال کنه با عرض پشیمونی و بوسیدن عکس صدام دل شما به حالش می‌سوزه، سخت در اشتباهه! وقتی مجروح ایرانی این را گفت، سعی داشت به ما بفهماند، من این کار رو انجام نمی‌دم، شما هم حواستون جمع باشه، اشتباه نکنید و با غیرت و آبروی مملکت‌تون بازی نکنید.
نیم ساعت بعد نظامی‌ای که دژبان‌ها و نگهبان‌ها منتظرش بودند، وارد حیاط زندان شد. آدم تنومندی بود با چشمانی گود افتاده و سری تاس. عینکی بود و یونیفورم پلنگی آستین کوتاهِ چسبان، درست به هیکلش نشسته بود، به قیافه‌اش می‌آمد حدود پنجاه و چند سالی داشته باشد. از در ورودی زندان که وارد شد، اسرا را از نظر گذراند. کنار مجروحین که رسید، مکث کرد و به ما خیره شد. از مجروحین سؤالات مختلفی پرسید. ریش مجروح مازندرانی توجه‌اش را جلب کرد. روبه‌رویش ایستاد. و گفت: انت حارس الخمینی؟ مجروح مازندرانی جواب داد، بله من پاسدار خمینی‌ام! سرهنگ از او پرسید: روحانی هستی؟ مجروح ایرانی گفت: نه پاسدارم! افسر معاون زندان به سرهنگ گفت این مجروح می‌گوید هنوز هم خمینی را دوست دارم، اسارت کمتر از شهادت نیست، رسالت این اسرا مثل رسالت زینب است و ... فرمانده‌ی عراقی که سعی داشت امام را مسبب همه‌ی گرفتاری‌ها و شکنجه‌های اسرا معرفی کند، با طعنه به مجروح مازندرانی گفت: قراره شما تو عراق چه پیامی را به ما برسانید، حالا خمینی کجاست که بیاد کمکت کنه، با این وضعی که داری می‌خوای چه‌کار کنی، با این زخم‌های شکمت چه‌کار می‌کنی، حالا خمینی بیاد کمکت کنه؟ مجروح ایرانی که رمق در بدن نداشت، لب‌های تشنه‌اش را به هم فشرد، نم دهانش را به زور قورت داد و در جواب سرهنگ گفت: من تو جبهه مدت‌ها تو عقیدتی سپاه کار ‌کردم. برای بچه‌ها درس نهج‌البلاغه می‌دادم. فقط می‌تونم جواب شما رو با یه شعری از نهج‌البلاغه بِدم.87 امام علی (ع) می‌فرماید: فان تسألینـی کیفت انت؟ فاننـی صبورٌ علـی ریب الزمان صلیبٌ یعـز علی ان تـری بی کـابـه فیشمتٌ عــاد اویساء حبیبٌ (از کلام 48 نهج البلاغه یعنی اگر از من بپرسن چگونه ای بر سختی روزگار، می گویم بسیار شکیبا و توانا هستم، دشوار است بر من که غم و اندوهی در من دیده شود تا دشمنی شاد و یا دوستی اندوهگین گردد) نیازی به ترجمه‌ی این شعر نبود. سرهنگ که خودش عرب بود، مات و مبهوت از جواب مجروح مازندرانی فقط نگاهش می‌کرد. از قیافه و حالاتش پیدا بود انتظار جواب به این زیبایی را نداشت. احساس کردم مثل بادکنکی که بادش را خالی کنند، سرهنگ پنچر شده بود! او را نزدند. سرهنگ با هیچ‌یک از اسرا بحث نکرد. مجروح مازندرانی درآن گرمای سوزان قرآن تلاوت می‌کرد. فردای آن روز، نزدیک غروب جوهره‌ی صدایش به ته رسید و شهید شد. او تزکیه شده و تکامل یافته‌ی مکتب امام علی(ع) و پاسدار وفادار امام بود. در و دیوار آجری زندان الرشید هیچ‌گاه دشمن‌شناسی و غیرت او را فراموش نخواهد کرد. قرآن و نهج‌البلاغه در شریان‌ها و مویرگ‌هایش جریان داشت.
*وظیفه همه تا قبل۱۴۰۰* الان پنج حزب و گروه در کشور یکدست و فعال شدند و مهیا می شوند که برای ۱۴۰۰ نگذارند یک دولت انقلابی جوان ولایی شجاع مردمی سرکار بیاد. دشمن این ملت و سرزمین یعنی مجموعه غرب و یهودیها و عرب مرتجع با تمام امکانات خود بعنوان پشتیبان و لجستیک این پنج حزب در یک خط در راستای عدم تحقق دولت جوان و انقلابی همکاری می کنند. *جریانهای:* *✨حزب احمدی نژاد بهاری* *✨سازندگی هاشمی رفسنجانی* *✨خاتمی اصلاحات* *✨ اصول گراهای لاریجانی* *✨اعتدالهای حسن روحانی* *قطعا این پنج حزب سیاسی انقلابی نما روی یک شخص اتحاد و توافق می کنند.* *این پنج حزب سیاسی داخل کشور برای نابودی و براندازی و اجرای تفکر اسلام آمریکایی شبکه نفوذی یهودیان مخفی داخلی وابسته به موساد و انگلیس هستند که هدف اول و آخرشان حذف ولایت فقیه و سپاه از نسخه قانون اساسی است.* *انتخاب دولت جوان انقلابی ولایی مردمی شجاع باید مقابل این پنج حزب منحرف شده ایستادگی کند تا درست انتخاب شود وگرنه باز هم همین مشکلات گذشته و سیر قهقرایی و فروپاشی نظام حتی چندین برابر و خطرناکتر خواهد شد.* *تا ۱۴۰۰ روشنگری کنید که بزرگ ترین کار سیاسی چهل سال گذشته که مردم باید انقلابی دیگر کنند.* *حجامت نظام و حذف این تفاله های صاحب قدرت و ثروت و اشخاص و تفکر لیبرالی غربزده ضد ولایت فقیه آنها از امور اجرایی و فرهنگی و سیاسی کشور .* *مهمترین وظیفه مردم در دفاع از ولایت و خون شهیدان همین کار است:* *بصیرت افزایی سیاسی و وحدت کلی بین مردم با روشنگری جهت شناخت فتنه و نفوذ و درست از غلط تا انتخاب یک کاندید انقلابی ولایی محقق شود.* *در انتخابات 1400 جبهه انقلابی ولایی با جبهه های انقلابی نماهای ضدولایی در انتخابات در رقابت هستند.* *مواظب باشید در جبهه جنگ نرم بی طرف نباشید و سکوت نکنید. مانند سلیمان صرد خزایی نباشید که در یاری نائب امام زمانش تردید کرد و جامانده پشیمان کربلا شد. یادمان باشد در لشکر معاویه و عمروعاص هم احکام اسلام اجرا می شد ولی با شایعه و دروغ پراکنی و ایحاد جو روانی تخریب، رعب، تردید، تطمیع بعلاوه مردم بعلت نداشتن بصیرت دینی و عمارگونه آنقدر دچار فریب و تردید شدند که کشتن ولی خدا را ثواب پنداشتند*. *ولایت علی را گم نکنید.* *چشم و گوشتان به ولایت فقیه باشد.* *که چشم و گوش ایشان به دهان مبارک امام زمان عج است.* نشر حداکثری در تمام گروهها ..... نه_به_تکرار_اصلاحات نه_به_ظریف نه_به_علی_لاریجانی فقط_دولت_انقلابی سربازان .جان بر کفان گمنام بدون مرز مراقب باشیددر .سنگرهای فضای مجازی فعالیت کنید .دشمنان فتنه گر داخلی را به هموطنان معرفی کنید .اجازه ندهیم انتخاب نالایق رانت خور دیگر صورت بگیرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شنبه 11 شهریور 1368ـ تکریت ـ کمپ ملحق بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دِسر آوردند. دِسر چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق 1063 نفر بود. مسئولین غذا برای دریافت دِسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچه‌ها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ‌کدام‌مان انگور نخورده بودیم. اما عراقی‌ها را در حال خوردن انگور دیده بودیم. بچه‌ها دور تا دور ظرف قُسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی می‌کرد، انگورها را به عدالت بین بچه‌ها تقسیم کند. عارف یزدان‌پناه معروف به عارف دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مُقسم کل، تمام انگورها را دانه دانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانه‌های کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیم بندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید. سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد. در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونه‌ای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچه‌ها نظر‌خواهی کرد. بچه‌ها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه‌ی دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند. دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار می‌کرد، انگور آن‌ها را تقسیم کرد. بازداشتگاه کناری‌مان بچه‌ها سی وپنج دانه انگور را بین هشتاد نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچه‌ها سی وپنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی وپنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچه‌های بازداشتگاه تقسیم کردیم! مدت‌ها بعد یک بار برای‌مان دسرِ پرتقال آوردند و بین بازداشتگاه‌ها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقی‌ها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقال‌ها بین بچه‌ها تقسیم شد. فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع‌کردن پوست پرتقال‌ها وارد بازداشتگاه شد. بیست‌وچهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقی‌ها نشان داده بود!حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقال‌ها رو جمع نکردی؟ ـ سیدی! رفتم همه‌ی بازداشتگاه‌ها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچه‌ها از گرسنگی پوست پرتقال‌ها را خورده بودند!