eitaa logo
پله پله تا خدا
145 دنبال‌کننده
322 عکس
239 ویدیو
7 فایل
یٰا قَریٖبِ لٰا یُبعدُ عَن القُلُوبْ ... حرف‌های نگفته‌ام را از سکوتم بخوان! یک جای دنج برای اهل #دل❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
که شیطان برای شیخ انصاری بافته بود 🕷در زمان شیخ انصارى، شخصى در خواب را دید که تعداد زیادى افسار همراه خودش دارد ولى این افسارها مختلف است؛ 🔸بعضى از افسارها خیلى است، بسیار ضعیفى را به صورت افسار درآورده است، 🔸بعضى از آن‌ها است 🔸بعضى به صورت ، زنجیرهاى مختلفى که بعضى از آنها خیلى کلفت است. در میان اینها یک زنجیر خیلى کلفت و قوى بود که خیلى جالب بود. 🕷از شیطان پرسید: اینها چیست❓ گفت: اینها افسارهایى است که به سر بنى‌آدم مى‌زنم و آن‌ها را به طرف مى‌کشانم. 🌼گفت: آن زنجیر کلفت براى کیست❓ گفت: این براى یک آدم خیلى گردن کلفتى است❗️ گفت: چه کسى❓ ✅ گفت: ؛ اتفاقاً دیشب زدم به سرش و چند قدم آوردم، ولى زد و آن را پاره کرد. بعد آن شخص گفت: حالا افسار ماها کجاست❓ 🕷شیطان گفت: شما که افسار نمى‌خواهید، شما دنبال من هستید! این افسار مال آن‌هایى است که دنبال من نمى‌آیند. 🌼آن شخص صبح خواب را براى نقل کرد، مثل اینکه شبى بوده که شیخ خیلى اضطرار پیدا مى‌کند و از پولى که بوده و فردا بایستى تقسیم مى‌کرده است، به عنوان قرض چیزى بر مى‌دارد. مى‌آید تا دم در، ولى پشیمان مى‌شود، بر مى‌گردد و سر جایش مى‌گذارد. 🕷شیطان که گفته بود زنجیر را زدم به سرش و او را چند قدم آوردم ولى کرد و رفت... 🗓۱۶ اسفند سالروز رحلت شیخ مرتضی انصاری 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 🆔 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
آقا! اسم #اعظم_خدا چیست؟ یکی از علماء می فرمودند: شخصی خدمت یکی از علمای بزرگ آمد و گفت: آقا! اسم #اعظم_خدا چیست؟ عالم بزرگوار او را در نزد خود نگه داشت تا این که در یک شب بسیار سـ❄️ـرد آن مرد را صدا زد و فرمود: همین الآن به فلان نقطه از بیابان کنار شهر برو ، در آنجا چاهی وجود دارد یک مقدار از آن چاه آب💦 بیاور، این بنده خدا به راه افتاد و خود را به آن چاه رسانید و مقداری آب برداشت و برگشت. در مسیر بازگشت ناگهان شــیر درنده ای مقابلش ظاهر شد او دست و پای خود را گم کرد و نگران و مضطرب شد فریاد زد : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم یا الله 🍃 و به زمین افتاد و غش کرد وقتی به هوش آمد دید از آن شــیر خبری نیست. خود را به منزل آن عالم بزرگوار و اهل معنی رسانید عالم به او فرمود: چرا اینقدر دیر کردی؟ آن مرد جریان را برای عالم تعریف کرد عالم فرمود: همین کلمه ای را که گفتی خودش اسم اعظم خدا بود چون از صمیم دل و در حالت #اضطرار بیان شده بود، شرایطش باید فراهم گردد تا به هدف #اجابت برسد شما هم در آن حالت #ترس و دلهره و اضطراب دل از همه بریدی سیم دل خود را از همه قطع نمودی و به خدا متصل کردی و گفتی: 🍃بسم الله الرحمن الرحیم یا الله🍃 مولوی: 📌معنی الله گفت آن سیبویه - یولهون فی الحوائج هم الیه. 📌شرایط فراهم شد و دعایت #مستجاب گردید. منبع:👇 داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم 2، 81 80، به نقل از: داستان هایی از سوره حمد، 131. 🔸آنکه شد دور از خدا در چنگ #شیطان اوفتد 🔸 بره دور از #شبان را گرگ #صحرا می خورد 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
💬کارگری که اهالی یکی از روستاهای قزوین بود به تهران رفته تا با فعالیت و دسترنج خود قوت و پولی تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید، پس از کار کردن مدتی، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید . 💬یک مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتی که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینکه مردی بد طینت در کمین اوست. بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی که پشت بام گنبدی شکل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود، کاملاً متوجه آن کارگر می شود، در این میان می بیند که وی پول را زیر گلیم می گذارد. 💬از آنجائی که استاد است به پیرو خود دزد چنین یاد می دهد، وقتی که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار کن و به گریه اش بینداز از صدای گریه او پدر و مادر بیرون می آیند، در همان موقع با شتاب خود را به پول برسان و حتماً به نتیجه می رسی.پدر و مادر می خوابند، 💬نیمه های شب، دزد، آرام آرام وارد اطاق شده بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی که وسیع بود آورده و به گریه می اندازد و در همانجا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید. 💬از گریه بچه، پدر و مادر بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند، در همین وقت، دزد خود را سر پول رسانده، همینکه دستش به پول می رسد، مهیب سرسام آور به قزوین رسیده، همان اطاق به روی آن خبیث خراب می شود و او در میان خروارها خاک و آوار در حالی که پول را بدست گرفته، به جهنم واصل می شود. 💬اهل خانه نجات پیدا می کنند ولی از این جریان اطلاع ندارند و گاهی با خود می گویند: دست غیبی ما را نجات داد. 💬پس از چند روزی که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول معهود را بدست بیاورند ناگاه چشمشان به لاشه آن خیانتکار که پول ها را به دست گرفته می افتد و از سر مطلب واقف می گردند. 🌼خمیر مایه استاد شیشه گر، سنگ است 🌼عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
💠یکی از روزهای سال 1366، بعد از عبادت سحرگاهی در نمازخانه‌ام، وقتی نماز صبح را طبق معمول به همراه همسر و فرزندانم به جماعت خواندیم، قبل از روشن شدن هوا، درِ خانه‌مان به صدا درآمد. زماني كه در را باز کردم، پیرمرد کوتاه‌قد خمیده‌ای را دیدم. رو به من کرد و گفت: «اجازه می‌دهید که در خانه شما نماز بخوانم؟ مسجد دور است، نمی‌توانم به مسجد بروم.» پاسخ دادم: بفرمایید داخل. 💠وارد خانه شد؛ اما به جای نماز خواندن، شروع کرد به تعریف از شعر و شاعری و خواندن آیات قرآن. من که نسبت به رفتارش بسیار کنجکاو بودم و هوشیارانه اعمال او را زیر نظر داشتم، متوجه شدم که هر آنچه از شعر و آیات قرآن برای ما می‌گوید، همه را غلط یا برعکس می‌خواند. صبحت‌هایش که تمام شد، رو به من کرد و گفت: یک لیوان آب برایم بیاور. وقتی آب را آوردم، مقداری از آن را خورد و گفت: بقیه را به بچه‌هایت بده که بخورند. اما از آنجایی که به‌جهت برخی کارهایش نسبت به او شک داشتم، ابتدا «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتم و بعد از آن، خودم قدري از آب را نوشیدم و سپس باقیمانده‌اش را به فرزندانم دادم تا آن‌ها نيم‌خورده مرا خورده باشند. وقتی آن پيرمرد این صحنه را دید، با چهره‌ای عصبانی به من نگاه کرد و از این عملم به‌شدت ناراحت شد. 💠به هر حال، هوا دیگر روشن شده بود. به او گفتم: من باید سر کار بروم. پاسخ داد: پس من هم می‌روم. آن‌گاه به اتفاق هم از خانه خارج شده و وارد کوچه شدیم. به‌جهت کهولت سنّی که داشت، خیلی آرام راه می‌رفت؛ به‌طوري كه حدود بيست دقيقه زمان بُرد تا سی چهل متر از خانه دور شديم. در صحبت‌هایش مدام از من به بدی یاد می‌کرد و می‌گفت: من از تو خیلی بدم آمده. سخنان او باعث شد که بیشتر به او شک کنم. از او پرسیدم: کجا زندگی می‌کنید؟ گفت: در اتاق باسکول، سر همین خیابان. وقتی این حرف را زد، بیشتر از پنجاه متر با باسکول فاصله نداشتیم. به او گفتم: دو سه دقیقه اینجا بنشينيد، من الآن برمی‌گردم. با سرعت به محل باسکول رفتم و از مسئول آنجا که با من آشنا بود، پرسیدم: آیا شب‌ها پیرمردی با این شکل و مشخصات، در اینجا می‌خوابد؟ او گفت: نه، شب‌ها درِ باسکول را می‌بندم و به خانه می‌روم. هیچ‌کس اینجا نمی‌خوابد. به‌سرعت هرچه تمام‌تر برگشتم؛ اما با کمال تعجب دیدم که هیچ اثری از آن پیرمرد نیست. هر چقدر کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف را گشتم و از دیگران هم پرس‌وجو نمودم، او را نیافتم. 💠گوشه‌ای نشستم و به فکر فرو رفتم که این چه ماجرایی بود و آن پیرمرد که بود؟ به نظرم می‌آمد که قبلاً او را جایی دیده‌ام. ناگاه به خاطرم آمد که این پیرمرد، همان کسی است که در دوران جوانی‌ام حدود سی‌سالگی او را در عالم رؤیا دیده‌ام. آن ایام در خواب مشاهده کردم که در صحرایی کویری و خشک و بی‌آب و علف، بی‌اراده به‌سوی مکانی بلند، بالا می‌روم؛ تا اینکه به یک کلبه رسیدم. وقتی درب آن را باز کردم، آن پیرمرد را داخل آن کلبه که مانند قهوه‌خانه‌ای‌ به هم ریخته و کثیف بود، مشاهده کردم. او به من یک استکان چای داد و بعد از خوردن چای، وقتی خواستم از آن مکان بیرون بیایم، رو به من کرد و گفت: برو به امید خودت؛ اما من گفتم: می‌روم به امید تو. از آن کلبه خارج شدم و در همین اثنا که رو به پایین در حال حرکت بودم، از خواب بیدار شدم. 💠در آن زمان، این رؤیا را برای یکی از دوستان بسیار مؤمنم، آقای نجفی که خیلی اهل قرآن و عبادت بود و شاگردان بسياري هم داشت، تعریف کردم. وقتی خوابم را شنید، با چهره‌ای عصبانی به من گفت: «آن پیرمرد، شیطان بوده!» هرچه برایم از آیات قرآن دلیل می‌آورد، من قانع نمی‌شدم و تعبیرش را نمی‌پذیرفتم. به او گفتم: اگر سخن شما درست باشد و من به امید شیطان از آنجا بیرون آمدم، یک نشانه دارد و آن اینکه الآن که من به مسجد و نماز و عبادت، بسیار اهمیت می‌دهم، در صورت شیطانی بودن این خواب، باید بعد از این، رفتارم تغییر کند و از اعمال عبادي ـ معنوی فاصله بگیرم. ایشان با شنیدن این صحبت، خیلی خوشحال شد و گفت: نظر خیلی خوبی است. 💠بعد از گذشت سه چهار ماه از این ماجرا، رفتارم به‌کلی عوض شد و نسبت به نماز و سایر اعمال عبادی بی‌اعتنا شدم. هنگامي كه متوجه تغییر رفتارم شدم، نزد همان دوست مؤمنم رفتم و او را از وضعیتم با خبر ساختم. در جوابم گفت: «دیدی گفتم که آن پیرمرد، بوده.» 📚منبع کتاب ✍به قلم عارف ربانی، هنرمند و نویسنده صاحبدل، استاد 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 🆔 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
😈 به خدا عرض کرد: من چند فقره بحث و عرض دارم ولی از اظهار او می ترسم خطاب شد مترس و سئوال کن، عرض کرد: ☄من اعتراف و اقرار دارم بر اینکه خدای من قادر و عالم و حکیم است در افعال خود. او می دانست قبل از ایجاد من که چه می کنم چرا مرا خلق کرد؟ ☄دوم: این که چرا مرا امر کردی بر طاعت و عبادت خود و حال آنکه از اطاعت من نفعی به تو نمی رسید و چیزی بر خدائی تو نمی افزود و از نافرمانی من چیزی از سلطنت و خدائی تو کم نمی شد. ☄سوم: اینکه من ملتزم به طاعت و معرفت شدم چرا مرا امر کردی به آدم؟ ☄چهارم: این که چرا مرا به واسطه سجده نکردن لعنت کردی؟ و حال آنکه سالها بندگی کردم و به محض اینکه گفتم: غیر تو را سجده نمی کنم به من خشم کردی. ☄پنجم: اینکه چرا مرا در راه دادی که آدم را فریب دهم و اغواء کنم. ☄ششم: اینکه مرا با آدم می دانستی چرا مرا بر اولادش مسلط گردانیدی؟ ☄هفتم: اینکه چرا تا مهلت دادی؟ اگر مرا هلاک کرده بودی همه راحت بودند، این هفت بحث را کرد و یک جواب شنید: 🌺 خطاب شد: ای شیطان، مرا می دانی؟ شیطان گفت: بله. خداوند فرمود: پس تمام این بحث های تو بی جا است. 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 🆔 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
✳ مؤمن خیلی زیرک است؛ حتی سر شیطان کلاه می‌گذارد! 🔻 #مؤمن خیلی زیرک و زرنگ است، حتّی سر #شیطان کلاه می‌گذارد. همه از شیطان فرار می‌کنند، شیطان از مؤمن می‌گریزد. همه از آتش می‌ترسند، آتش از مؤمن می‌ترسد و فرار می‌کند. اگر شیطان به مؤمن حرفی بزند، موجب #رشد مؤمن می‌شود. همان‌طور که وقتی شیطان به #حضرت_عیسی علیه السّلام گفت: اگر تو زاهدی، پس چرا به‌دنبال کلوخی هستی که برای خوابیدن زیر سرت بگذاری؟ حضرت عیسی علیه السّلام کلوخ را پرت کرد و خاک شد و فرمود: تا زنده‌ام، دیگر کلوخ زیر سرم نمی‌گذارم. شیطان هم گفت: من هم تا زنده‌ام به مؤمن حرفی نمی‌زنم! 👤 #حاج_اسماعیل_دولابی 📚 از کتاب #مصباح_الهدی - تألیف استاد #مهدی_طیب 🌺🍃پله پله تا خدا 👇 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa
♨️داستانی واقعی از عمل زشت شیطان با کسی که نماز صبحش قضا شد! ▪️من در سنین کودکی اتفاقاتی برایم افتاد که توانستم واقعیت و باطن خباثت‌ ها و دسیسه های را ببینم؛ سه چهار ساله بودم که به مادرم میگفتم من چیزهای عجیبی میبینم، برخی شبها کسی را میبینم که داخل اتاق ما میشود! ▪️ مادرم با تعجب گفت: چه کسی را میبینی؟ گفتم مثلاً همین دیشب که فامیلها به خانه ما آمده بودند همه برای نماز صبح بلند شدند بجز فلانی. من دیدم که وقتی پدرم او را برای نماز صدا کرد او بدون اهمیت به نماز به خواب خود ادامه داد. بلافاصله همان شخص وحشتناک وارد اتاق شد و دو پای خود را در دو طرف صورت او قرار داد و به صورتش نجاست کرد! به طوری که تمام صورت او را سیاه کرد و دیگر هرچه او را صدا کردند تکان نمی خورد! ▪️من بارها شیطان را در کودکی با چهره های متفاوت دیدم که مرا به کارهای بد وسوسه می‌کرد. زمانی که به بلوغ رسیدم همیشه مقید به نماز بودم. یک روز صبح بدون دلیل از رختخواب برای نماز بلند نشدم. وقتی آفتاب طلوع کرد یکباره دیدم یک چیز سیاه از سقف اتاق به پایین و به کنار من افتاد! من با ترس از جا پریدم. ▪️آن سیاهی یک زن جوانی بود که خیلی آرایش غلیظ داشت! با وحشتی که داشتم گفتم:تو کی هستی؟ او هم گفت: تو خودت صدایم کردی. گفتم:من کسی را صدا نکردم تو کی هستی؟ گفت:من با تو هستم تو خودت به ما نزدیک شدی، هر وقت را رها کنی ما با تو هستیم؛ ▫️اشاره به آیه ۳۶ زخرف که شیطان وقتی به سراغ انسان آمده و با او همنشین میشود که او از یاد خدا دوری کند. آنقدر وحشت کردم که دیگر اجازه ندادم نمازم قضا شود. 📘کتاب بازگشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🍃پله پله تا خدا👇 🆔 @Pelle_Pelle_ta_Khodaa