eitaa logo
جنبش ضد سفیانی
2.1هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
125 فایل
ارتباط با ما کانال اصلی در تلگرام t.me/pouyesh_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴روزنامه های اصلاحات اگر در زمان امام حسین بودند ✉️@harmajedon313✉️
هدایت شده از بیداری جهانی
🔻منابع امنیتی عراق اعلام کردند که دو فروند پهپاد که قصد هدف‌ گیری سامانه‌ های راداری در پایگاه امام علی در جنوب این کشور را داشتند، توسط سیستم‌ های دفاعی سرنگون شدند. ✍️ شبی که پایگاه العدید و رادارهای پیش‌هشدار داخل ان را زدیم، دشمن امریکایی/صهیونی هم یکی از رادارهای پیش‌هشدار ما در عراق را زد، دیروز هم گویا تصمیم به همین کار داشتند که موفق نشده اند ‌ 🌏 کانال 🆔@bidari_jahani
هدایت شده از بیداری جهانی
🔻کنایه صفحه مشهور «واقعا آمریکایی» به ترامپ: «در لحظه‌ای باورنکردنی، دونالد ترامپ که بیش از ۴۰ هزار دروغ در دوران ریاست جمهوری خود گفته، آیت‌الله را به خاطر عدم صداقت در مورد جنگ سرزنش می‌کند!» 🌏 کانال 🆔@bidari_jahani
هدایت شده از ظهور نزدیک است ...
1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 رهبر حزب راست گرای هند: باید تحقیق کرد تا راز شجاعت ایرانیان را بفهمیم. آقای خامنه‌ای چنین شجاعت باورنکردنی از خود نشان داد و به مقابله با نتانیاهو و ترامپ پرداخت و به هر دو حمله کرد. اولین بار کشوری هست که به آمریکا جواب حمله با حمله داد. 〰〰〰〰 @Zohour_I12
هدایت شده از ظهور نزدیک است ...
🔴 رژیم اسرائیل با افتخار لیست ترور دانشمندان ایرانی را منتشر می‌کند. نگذارید کشتار فیزیک‌دانان و شیمیدانان ایرانی به همراه خانواده‌هایشان عادی‌سازی شود. 〰〰〰〰 @Zohour_I12
هدایت شده از ظهور نزدیک است ...
🔴 اعترافات تحلیلگر اسرائیلی راجع به رهبر انقلاب 〰〰〰〰 @Zohour_I12
هدایت شده از ظهور نزدیک است ...
15.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 علت غافلگیری مسولین سیاسی و‌ نظامی عدم شناخت دقیق از دشمن هست. 🔻دیپلمات‌ها فریب ترامپ را خوردند و اینطور القاء کردند که در وسط مذاکره آمریکا حمله نمیکند و مسولین نظامی را هم مجاب کردند و نتیجه آن غافلگیری و حمله دشمن بود. فواد ایزدی 〰〰〰〰 @Zohour_I12
هدایت شده از بیداری ملت
17.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا آمریکایی ها ایران را به یک دعوت می‌کنند؟ دکتر مجید شاه حسینی توضیح می‌دهد 🔴 👇 @bidariymelat
هدایت شده از نجباء | Nujaba
4.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نحوه پیدا شدن پیکر شهید جواد پوررجبی از زبان دخترش 👈 وی از فرماندهان هوافضای سپاه پاسداران بودند که در حمله رژیم صهیونیستی در کنار فرمانده شهید، امیرعلی حاجی‌زاده به فیض شهادت نائل آمد. @alnujaba
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 اصحاب آخرالزمانی سیدالشهداء 🖼 لوح یادبود رسانه KHAMENEI.IR برای فرماندهان شهید نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران که در جریان اقدام تجاوزکارانه رژیم صهیونی به کشورمان در خرداد و تیر ۱۴۰۴ به شهادت رسیدند ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: یاد شهیدان گران‌قدر حوادث اخیر را گرامی میدارم؛ سرداران شهید، دانشمندان شهید که حقّاً و انصافاً ارزشمند بودند برای جمهوری اسلامی و خدمت کردند و امروز در پیشگاه پروردگار، پاداش خدمات برجسته‌ی خودشان را دریافت میکنند ان‌شاءالله. ۱۴۰۴/۰۴/۰۵ 💻 Farsi.Khamenei.ir
جنبش ضد سفیانی
روایت شهادت سرداری که اسرائیل دوبار او را هدف گرفت + عکس تمام این سال‌ها فاطمه نمی‌دانست همسرش یکی از فرماندهان هوافضای سپاه است. هربار که سر حرف را باز می‌کرد و می‌پرسید: «بالاخره شما به ما نگفتی شغلت چیه آقا؟!» سردار سرتیپ جواد پوررجبی می‌خندید و می‌گفت: «چه فرقی میکنه خانم؟! شما فکر کن من آبدارچی سپاهم»   به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، تمام این سال‌ها فاطمه نمی‌دانست همسرش یکی از فرماندهان هوافضای سپاه است. هربار که سر حرف را باز می‌کرد و می‌پرسید: بالاخره شما به ما نگفتی شغلت چیه آقا؟! سردار سرتیپ جواد پوررجبی می‌خندید و می‌گفت: «چه فرقی میکنه خانم؟! شما فکر کن من آبدارچی سپاهم... مهم اینه یه گوشه و کناری دارم خدمت میکنم.» تا چند ساعت قبل از شهادت، فاطمه فکر می‌کرد همسرش یک پاسدار ساده باشد، حتی نمی‌دانست در کدام بخش کار می‌کند. آقاجواد معمولا زود می‌رفت و دیر می‌آمد. بعضی شب‌ها از خستگی کنار سفره خوابش می‌برد. آن شب هم خستگی از سر و رویش پیدا بود. تا پایش به خانه رسید فاطمه را صدا کرد: «خانم من از صبح آنقدر درگیر بودم که نتونستم لب به چیزی بزنم، از شام‌تون چیزی مونده؟!» بعد از شام تلفنش مدام زنگ می‌خورد، مثل همیشه چیزی از محتوای تماس‌هایش نمی‌گفت. فاطمه خودش را با بستن چمدان‌هایش مشغول کرد. قرار بود فردا با ریحانه و محمدحسین راهی کربلا شوند. ساعت حوالی ۱۱ و نیم شب بود که تلفن جواد دوباره زنگ خورد، این‌بار برخلاف همیشه برای رفتن یک توضیح یک خطی برای فاطمه داشت: سردار حاجی‌زاده گفتن فرمانده‌ها بیان... فاطمه ابرو بالا انداخت:فرمانده‌ها؟! لبخندی زد و از زیرنگاه‌های متعجب فاطمه فرار کرد: خداحافظ... مراقب خودتون باشید. عوارض خروج از کشورتون رو هم پرداخت کردم که فردا به زحمت نیفتی، فقط... برای من زیر قبه دعا کن. ریحانه پرسید: چه دعایی بابا؟! جواد زل‌زد در چشم‌های همسرش فاطمه و جواب دخترش را داد: مامانت خودش میدونه! صدای انفجار و لحظه‌ای که خبر شهادت رسید حوالی اذان صبح بود که صدای چند انفجار شدید، خانه را به لرزه انداخت. فاطمه هراسان از خواب پرید؛ جواد هنوز برنگشته بود. محمدحسینِ شش‌ساله و ریحانه‌ی ده‌ساله از ترس می‌لرزیدند. زیرنویس شبکه خبر، مدام از حمله‌ی اسرائیل می‌گفت. فاطمه برای اینکه بچه‌ها را آرام کند، پیشنهاد داد لباس بپوشند و با هم بروند بیرون. ریحانه سریع قبول کرد: «آره مامان، بریم شاه‌عبدالعظیم... برای سلامتی آقا دعا کنیم.» این جمله را باباجواد یادشان داده بود. همیشه و هر وقت اتفاقی می‌افتاد می‌گفت: «بچه‌هابرای سلامتی آقا دعا کنید... از خدا بخواید از عمر ما کم کنه و به عمر ولی‌مون، رهبرمون اضافه کنه.» بعد از زیارت از حرم که بیرون آمدند تلفن فاطمه مدام زنگ می‌خورد. _فاطمه خوبی؟ از همسرت خبر داری؟ _ما خوبیم، جواد گوشی‌اش در دسترس نیست فقط میدونم پیش سردار حاجی‌زاده است. _سردار حاجی‌زاده؟! -آره، چیزی شده؟! _میگن سردار شهید شده... فاطمه نفسش بالا نمی‌آمد. صدای آن طرف خط می‌لرزید، نگاهش را از گنبد گرفت و زیرلب مدام می‌گفت: پس بالاخره به آرزوت رسیدی! قول داده بودی جواد، قول داده بودی باهم شهید شیم! زخم کهنه اسرائیل بر تن سردار! سال ۹۷، مأموریت‌های سردار پوررجبی طولانی‌تر و پرتکرارتر از همیشه شده بود. آن‌قدر که محمدحسین دیگر پدرش را درست و حسابی نمی‌شناخت. جواد مثل همیشه، حتی یک‌کلمه هم نمی‌گفت کجا می‌رود، کی برمی‌گردد، یا اصلاً چه می‌کند. هر بار که فاطمه سر حرف را باز می‌کرد و چیزی می‌پرسید، همان جواب همیشگی را می‌داد: خیالت راحت، یه گوشه و کنار دارم سربازی آقا امام زمان رو می‌کنم. تا وقتی که اسرائیل پایگاه تیفور سوریه را هدف گرفت و جواد، این‌بار با ۲۵ درصد جانبازی به خانه برگشت. فاطمه تازه آن موقع فهمید این نبودن‌های چهل‌ـ‌پنجاه‌روزه، در سوریه، یمن، عراق، لبنان و... می‌گذرد. آن روز‌ها محمدحسین یک سال و نیمه بود. آن‌قدر کم پدرش را دیده بود که با او غریبی می‌کرد. مدام می‌پرسید: مامان، این آقا کیه؟ _بابا پسرم... بابا جواده. محمدحسین با جدیت سر تکان می‌داد و می‌گفت: نه! بابای من که باباجونه... منظورش پدرِ فاطمه بود؛ همان‌که بیشتر از بابا کنارش بود. از آن روز به بعد جواد راه می‌رفت و از فاطمه دعای شهادت می‌خواست: دیدی همه‌ی دوستام شهید شدند و من جا موندم. فاطمه اخم می‌کرد و می‌گفت: میخای شهید شی، من مشکلی ندارم، اما بعد از ۶۰ سالگی اجازه داری... جواد سر تکان می‌داد: نه؛ من دوست دارم جوون شهید شم. علی‌اکبری... همینطور هم شد در ۴۰ سالگی علی‌اکبری شهید شد. پیکری اربا اربا که دست، سر و پایش هر کدام از گوشه‌ی آوار پیدا شد و در یک تابوت جا گرفت. پروژه عاشقانه یک زوج برای شهادت