eitaa logo
سراج
107 دنبال‌کننده
2هزار عکس
672 ویدیو
0 فایل
همه دعوت هستید به این مهمانی!
مشاهده در ایتا
دانلود
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب: امیرکبیر قصد داشت تا اقتصاد را از وابستگی در بیاورد، انگلیس علیه او دشمنی کرد بعد هم در جریان ملی شدن نفت و ... پیوستن به سراج 👈👈👈👈👇 🦋@pouyesh_seraj 🦋
2.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبرا انقلاب: مردم ما هم صبورند هم ثابت قدم در انقلاب؛ مسئولین هم ثبات قدم و صبوری خود را نشان دهند پیوستن به سراج 👈👈👈👈👇 🦋@pouyesh_seraj 🦋
3.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبرانقلاب: در قضیه عزاداری محرم همه گوش به فرمان ستاد ملی کرونا خواهیم بود این تاکید مقام معظم رهبری بر اطاعت از ضوابط ستاد ملی کرونا جهت تحقق اصل وحدت فرماندهی و وحدت رویه در حل بحران‌ها است! پیوستن به سراج 👈👈👈👈👇 🦋@pouyesh_seraj 🦋
ارادت خاصی راجع به شهید محمد عبدی داشتم و زندگی نامه ی اکثر شهدا رو از حفظ بودم و در آخر به آنها پیوستم، سال 1389 به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم وقتی رفتم خواستگاری به خانواده عروس خانم گفتم هرجا که اسلام در خطر باشه و مظلومی نیاز به کمک داشته باشه وظیفه ی ماست که به کمک بریم . 53 روز تو کاظمین عراق و تقریبا 9 ماه در سوریه بودم🖐💐💐💐
جوان با اراده‌ای بودم. از بچگی این طوری بودم😊. کافی بود اراده کنم که به چیزی برسم، دیگر محال بود کوتاه بیام☺️. پشتکار خوبی داشتم. در کنار این روحیه، سر نترسی هم داشتم. یک برنامه آموزشی برای بچه‌ها داشتیم؛ برنامة پرش در آب توی ارتفاعات‌ مختلف. تا ارتفاع سه متر را همه می‌پریدند، اما وقتی ارتفاع به پنج یا ده متر می‌رسید، دیگر کسی داوطلب نمی‌شد😉💐💐💐. من تنها کسی بودم که داوطلب پرش از ارتفاع ده متری در آب شدم و پریدم😉. دوره غواصی را با بهترین نمره گذراندم و گواهی‌نامه گرفتم. توی مباحث نظامی، فراگیری‌ام خیلی بالا بود. بعد از این که مهندسی عمران را گرفتم، گفتم که می‌خواهم وارد مجموعه سپاه بشم بهم . گفتند: باشد. بیا توی قرارگاه مهندسی خاتم‌الانبیا(ص). با توجه به رشته‌ای هم که خوانده‌ای، آن‌جا خیلی موفق می‌‌شوی💐💐💐.
به روایت از پدربزرگوارم : بعضی‌ها از من می‌پرسند که واقعا چه شد که محمدحسین توانست به این جایگاه برسد؟ من فقط می‌گویم که این بچه حاصل تربیت دستگاه امام حسین(ع) بود. از بچگی از وقتی که یادم می‌آید، از این هیئت به آن هیئت او توی بغل من بود. خیلی وقت‌ها به خاطر طولانی بودن ساعت عزاداری بچه خسته می‌شد و خوابش می‌برد. او را همان‌جا، یک گوشه مجلس می‌خواباندم. اشک و عرق سینه‌زن امام حسین(ع) روی بدن محمدحسین می‌ریخت و او را برای آینده‌اش بیمه می‌کرد.😭😭 من اطمینان دارم هرچه به محمدحسین دادند، همان‌جا و در همان مجالس دادند.😭😭😭😭👇👇👇👇 پیوستن به سراج 👈👈👈👈👇 🦋@pouyesh_seraj 🦋
توی یک ماهِ منتهی به شهادتش، محمدحسین آن‌قدر به لحاظ روحی و معنوی رشد کرده بود که دیگر احساس می‌کردم ماندنی نیست. الان که با مادرش صحبت می‌کنم، بهشون می‌گویم که اگر محمدحسین شهید نمی‌شد، بودن و ماندنش این‌جا خیلی سخت می‌شد و خیلی اذیت می‌شد. کسی که گم کرده‌ای داشته باشد، قطعا هیچ‌جا آرام نمی‌گيرد😭بعد از رفتن او وقتی این حرف‌ها را کنار هم می‌گذارم، متوجه می‌شوم که وقتی می‌گوید: «این جوان سرمایه من بود» یعنی چه؟!😭😭👇👇👇 @pouyesh_seraj
به روایت از یکی ازهمرزمانم: در یکی از عملیات‌ها واقعا خیلی خاص بود . یادم هست که به ما گفتند : باید عملیات انجام بدهید . شرایط منطقه به صورتی بود که در طول روز آنجا عملیات‌کردن واقعاً سخت بود و دستور انجام عملیات در ساعت 10 صبح بود که صادر شد . باید یک روستا را می‌گرفتیم . من اعتراض کردم و به عمار گفتم : الان روز است و نمی‌توانیم چه کار کنیم؟ همیشه تکیه کلامش در مواقع سخت همین بود : می‌زنیم و مثل مرد می‌گیریم 😭😭👇👇👇👇 آن منطقه دست داعش بود و ما رفتیم یک سری بچه‌ها که آنجا گیر کرده بودند را کمک کنیم . منتهی خود ما هم گیر افتادیم . عمار گفت : این سی چهل نفر را بردار و ببر بالای تپه و من هم از پایین تپه خودم را می‌رسانم . ما رفتیم بالای تپه و یک شهید دادیم😭 . هم با منطقه آشنا نبودیم و هم حال روحی بچه‌ها به خاطر شهادت دوستشان عوض شده بود😭 من پشت بی‌سیم به عمار با صدای بلند گفتم : نه چپ و راستمان را بلدیم و نه می‌دانیم اینجا کجاست؟ 😔👇👇👇👇👇
راهنماهای ما هم نیستند و در تیراندازی اول فرار کردند . حاج‌عمار خیلی آرام و با صلابت گفت: الان می‌آیم بالا . فکر کردم الان با آن سی چهل نفر نیرویی که دارد می‌آید بالا تا روستا را از دست داعش بگیریم . خودش را رساند به بالای تپه . به او گفتم: چرا تنها آمدی؟ گفت: می‌زنیم و مثل مرد می‌گیریم . با خنده گفتم : تو برو جلو ما پشت سرت می‌آییم ؛ سرش را انداخت پایین و به سمت روستایی که دست داعش بود رفت👇👇👇👇👇 ما هم پشت سرش با فاصله حرکت می‌کردیم و حالت تأمینی داشتیم . وارد اولین خانه شد . خیلی دلهره داشتم که الان ممکن است شهید بشود . دومین خانه و یک دفعه دیدم داد زد : اسماعیل بیا ، بیا ، فرار کردند . خیلی برای من جالب بود که تنها رفت داخل روستا و نیروهای داعشی وحشت کرده بودند و در دره پایین روستا کمین گرفته بودند . عمار با شجاعتی که داشت به تنهایی باعث آزادی یک روستا شد😭😭😭💐 دیدم سرباز سوری رو سینش عکس حاج عمار رو چسبونده ؛ ازش پرسیدم این کیه ؟؟میشناسیش؟ گفت : این حاج عمار خدا بیامرزه ؛ گفتم : چرا عکس ی ایرانی رو روی سینت زدی ؛ گفت : حاج عمار خیلی انسان درست و فرمانده شجاعی بود ؛😭😭 براش ایرانی و سوری و عراقی فرقی نداشت . شبها توی پستهای شبانه میومد پیش ما و با ما حرف می زد و ما رو تحویل می گرفت ؛ خیلی به ما احترام می گذاشت😭😭👇👇👇👇 تو فرمانده ها مخصوصا فرمانده های سوری اصلا همچین رفتاری وجود نداره ؛ تا وقتی که اون بود هیچ کم و کسری نداشتیم ؛ یبار تو عملیات یکی از بچه ها شهید شد و کسی جرأت نداشت بره جنازه شهید رو به عقب بیاره با اینکه اصلا اون شهید ایرانی نبود خودش رو به خطر انداخت و رفت تو دل دشمن و شهید ما رو به دوش انداخت و چند صد متر به عقب آورد ؛ چند وقت بعد بچه های عراقی حرکه النجباء رو هم دیدم که عکس این شهید روسینشونه😭😭😭👇👇👇👇 روستا آزاد شده بود همه حسابی خسته بودن تیغ آفتاب ظهر هم چهره بچه ها رو میخراشید ؛هوا حسابی گرم بود و بعد ی نبرد حسابی ، حسابی همه رو تشنه کرده بود .عمار رسید پیش بچه ها با همون حال به فرمانده چهره سوختشون اعتراض کردن که آب میخوان برای نوشیدن . عمار چشمی گردوند و چاه آبی که همونجا بود رو نشون داد و گفت : آب بکشید و بخورید 💐👇👇👇👇👇. و با سر آستین عرق پیشونیش رو پاک کرد و زبونش رو تو دهن خشکش چرخوند😭 رزمنده های خسته و تشنه به گلایه به عمار گفتن آخه معلوم نیست این آب تمیز باشه !! فرمانده سطلی که کنار چاه بود رو برداشت و پرت کرد داخل چاه صدای تالاپ موج داری از ته چاه بلند شد . صبر کرد که سطل تو آب غرق بشه ؛ اونوقت طنابی که به سطل گره خورده بود رو کشید بالا با هر تکون آب از دور و بر سطل توی چاه سرنگون میشد 💐👇👇👇👇 صبر کرد که سطل تو آب غرق بشه ؛ اونوقت طنابی که به سطل گره خورده بود رو کشید بالا با هر تکون آب از دور و بر سطل توی چاه سرنگون میشد ؛ فرمانده دست دراز کرد و سطل رو برداشت ؛ بی توجه به نگاه نیروهاش سطل رو به صورتش نزدیک کرد ؛ لبش تری آب رو حس کرد ؛ جرعه ای از آب رو با گلوی خشکش آشنا کرد و برگشت رو به نیروهاش و گفت : سالمه بخورید . لبخند جای خودش رو به تعجبی که رو صورت نیروها ماسیده بود داد و صدای صلوات بلند شد😊 و لبیک یا حسینی تو فضا پیچید ؛ عمار سطل آب رو روی سر و صورتش ریخت که یه کم حرارت تنش کم بشه ؛ نیروها به طرف سطل رفتن و مشغول خوردن آب شدن ؛ نگاش کردم با نگاش گفت : فرمانده همون آبی رو باید بخوره که نیروهاش میخورن .😭😭 اصلا آب از این معدنی تر؟! اصلا فرمانده از این خاکی تر ؟! اصلا دل از این صافتر ؟! اصلا عمار ازین خدایی تراصلا ..... ؟!!😭😭😭😭😭💐 🦋 @pouyesh_seraj 🦋
خب دوستان بزرگوارم، سرانجام من هم درتاریخ ۱۵آبان ماه سال ۱۳۹۴ در سوریه به آرزوم رسیده وبه رسیدم 😊😊😊🖐💐 🌸کانال شهدایی سراج🌸 🦋 @pouyesh_seraj 🦋
سلام😊 من امیرحسین هستم، تنها فرزند ، زمان شهادت بابام همین قدری بودم ۱۸ ماهه ، چون بابام زیادسوریه می رفت،چندماه بیشترندیدمش😔 دلم خیلی برای بابام تنگ میشه 😔 خیلی دوستت دارم بابایی🖐💐💐💐💐 🦋 @pouyesh_seraj 🦋
این جا هم مزارمه، تهران،بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها، قطعه ی ۵۳ بهشت زهرا(ردیف ۸۷؛ شماره ۱۷»، در جوار مزارِ عموی شهیدم » 🦋 @pouyesh_seraj 🦋