eitaa logo
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
981 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
83 فایل
❏بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْڪِھ‌اِعجٰآزمیڪُنَد•• ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم +شرط؟! _اگربرای‌خداست‌چراشرط...؟:)🔗🌿 @alaahasan_na !.....آیدی‌جهت‌تبادلات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 #وصیت‌نامه‌شهـــید #سردار_عباس_کریمی 🌸☘🌺 ♦️ «و ما لكم لا تقاتلون فی سبیل‌الله و المستضعفین من الرجال و النساء والولدان و قاتلو هم حتی لاتكون فتنه و یكون الدین لله». ♦️ بكشید كافران را تا بر كنده شود ریشه فساد، و دین منحصر به دین خدا شود. ♦️ هیچ قطره‌ای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی كه در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من می‌خواهم كه با این قطره خون به #عشقم برسم كه #خداست.❤ 💐 #علاقه: جهاد🧔🏻 🍁 #نحوه_شهادت:   در عملیات بدر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سرش زخمی شد و سپس به #شهادت 🕊 رسید. #یادش_باصلوات اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
بچه‌های پروژه، داشتند شماره‌ تلفن هم‌دیگر را ‌می‌گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش. – آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمی‌کنید؟ او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می‌گشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه‌های پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد: – لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره. – نترسید ما لولو خورخوره نیستیم. به این متلک شفیع‌پور می‌توانست جواب دندان‌شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دختر‌ها عاشق کل‌کل کردنند و می‌دانند که پسرها هم از شنیدن این کل‌کل‌ها خوششان می‌آید. می‌خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی‌آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می‌کنید. دندان‌هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد. دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی‌اش را رو کند. بار قبل که شفیع‌پور شیرینی پخته بود، تا یک‌ ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت‌وپزشان گذشت و حالا بچه‌ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی‌ای که کفیلی پخته بود صحبت می‌کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی‌خوران جمع شده باشد، اما افشین آن‌قدر دیر آمد که برنامه او را به‌هم ریخت. بچه‌ها منتظر افشین مانده بودند و هم‌زمان با هم وارد کلاس شدند. می‌خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می‌کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می‌دید: – نترسید آقای امیدی، به این کیک‌ها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجله‌ای نیست. خودش را زده بود به نشنیدن و با بی‌خیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن. تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دست‌نوشته‌ای افتاد: این‌که چرا برای شما می‌نویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی‌کنید و از کنار جسمم به آسانی می‌گذرید، وجداناً احترامی که به من می‌گذارید به‌خاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دل‌مشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار می‌کند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آینده‌ام را با آن پیش ببرم. می‌خواهم خودم تدبیرگر زندگی‌ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن‌قدر می‌جنگم تا هرچه را می‌خواهم به دست آورم. همیشه نوشته‌هایم را برای دیوار می‌نویسم و در تاریکی، آتشی راه می‌اندازم و می‌سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می‌دهم، نمی‌دانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما… رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی‌شود… *** با صدای در، چنان از جا می‌پرم که دستم به لرزه می‌افتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه می‌شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می‌افتد. از وقتی‌که مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس‌های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می‌خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می‌شدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می‌‌دیدم، اما نمی‌‌توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم. حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام می‌کند. نمی‌توانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر می‌خورد و می‌افتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل می‌دهم، متوجه ناخن شکسته‌ام می‌شوم و تازه دوباره دردش را احساس می‌کنم. سعید تا من را می‌بیند کوله‌اش را زمین می‌گذارد و می‌گوید: – لیلا چی شده؟ مسعود کنارم می‌نشیند: – از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟ – نه، نه، داشتم چیزی می‌خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم. لیوان آب را دستم می‌دهد. مسعود می‌گوید: – مگه چی می‌خوندی که این‌قدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بی‌خیال امتحانا بشم. دِلتَنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
😍❣️ چـادُرَمـ... دِلتَنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
💐💐💐💐💐 وَ نَسیمی ، کِه عَطرِ پیراهَنِ نَرگِس را بیاوَرَد... دِلتَنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
😍❣️ پاسداران آگاهانه اِنتِخاب می کُنَند، شُجاعانه می جَنگَند، غَریبانه زِندِگی می کُنَند وَ مَظلومانه شَهید می شَوَند...✌️❤️ دِلتَنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
من معتقدم دخترا هم شهید میشن❤️ اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
اَگَر روزی پُشتِ دیوارهای بَصره می‌جَنگیدیم، اَکنون پُشتِ دیوارهای بِیت‌ُالمُقَدَس می‌جَنگیم. اَگَر یِک روزی می‌گُفتیم تا کَربلا یِک «یاحُسِین» دیگر باقی اَست، اَکنون هَم می‌گوییم تا نَماز دَر بِیت‌ُالمُقَدَس یِک"یاحُسِین" دیگر باقی مانده است. دِلتَنگ/... ✌️✌️👊 اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 🌿 {وقتے میخوام برم بیرون😍 از تو ڪمد چادرمو ور مےدارم بوے بهشت میده🌹🍃 میزارمش رو صورتم آرومم مےڪنه😍 باعشق❤️ سرم میکنمش😍 عشق فقط☝️ چادرمه وهیچ ،حالا نگاه👀 وحرف دیگران🗣 مهم نیس😌 من وچادرم✌🏻 تا آخر با حضرت زهرا 💞هم پیمان🤝 هستیم😊💚} ●•●🍭•●•🌸●•●🎈●• دِلتَنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
✨ اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌کرد 🌹 می دیدم که بعد از نمـاز از خدا طلب شهادت می‌کند... نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند، نماز شبش ترک نمی‌شد☝️ دیگر تحمل نکردم ، یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم😐 به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی☝️، شهیـد میشی!😢 حتی جلوی نماز اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت .... دیگر هم نماز شب نخواند !😞 پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندیــد و گفت : کاری‌و که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم☺️ رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری هم راضی تره ...❤️ بعداز مدتی برای شهادت هم دعا نمی‌کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی⁉️⁉️ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید عاشقم بشه تا به شهـــادت برسم ...✨ گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟!🕊🌺 ✍ به روایت همسر شهید 🌹 اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
♥️🌱 . از طرف مَـن به جوانان بگویید: چشـم شھیدان و تبلور خونشـٰان، به شما دوخته است بِپا خیـزید و اسلام خود را دَریـابید. . دِلتَنگ/... اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹 •┄═•🕊🌹🕊•═┄• @shahidesarboland •┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰