eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
408 دنبال‌کننده
686 عکس
120 ویدیو
56 فایل
﷽ 🍃 وَلَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَىٰ عِلْمٍ هُدًى وَرَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ 🍃اعراف_۵۲ کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان تماس با ما: @Quranetrat_znu_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
تو دوره آمورشی، به قول معروف تمسه از گرده مان کشیده بودند. یاد داده بودند بهمان که اگر مافوق گفت: بمیر، بی چون و چرا باید بمیري. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چکار کنم؟! روبروي در ورودي، آن طرف حیات یک ساختمان مجلل، چشم را خیره می کرد.وسعت حیات و گلهاي رنگارنگ و درختهاي سربه فلک کشده هم زیبایی دیگري داشت. زن گفت:«دنبالم بیا.» گونه به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم تو ساختمان. جلوي «راه پله ها» زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: «خانم اونجا هستن.» به اعتراض گفتم: « معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم.» ترس نگاهش را گفت. به حالت التماس گفت: «صدات رو بیار پایین پسرم!» با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: «برو بالا، خانم بهت می گن چکار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.»باز پرسیدم: «آخه باید چکار کنم؟» انگار ترسید جواب بدهد،تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها بالا رفتم. در اتاق قشنگ باز بود، جوري که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرشهاي دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتین هام را باز کردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی، دو قدم رفتم جلوتر. @Quranetrat_znu
«یا الله.» صدایی نیامد.دوباره گفتم :«یا الله ،یا الله!» این بار صداي زن جوانی بلند شد: «سرت رو بخوره! یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!» مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: «خدایا توکل برخودت.» رفتم تو. از چیزي که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود پخش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم. گوشه اتاق، روي مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان:«مینی ژوپ»نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادي و طبیعی انداخته بود روي هم. تمام تنم خیس عرق شد. چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هواي مرا درك کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتین ها را پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم. «آهاي بزمجه کجا داري می ري؟ برگرد!» گوشم بدهکار هارت و پورت زن بی حجاب نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادري پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توي حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: «خانم داره صدات می زنه.» «اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!» گفت:«اگر نري، می کشنت ها!» عصبی گفتم:«به جهنم!» من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد.ازش پرسیدم: «پادگان صفر -چهار کدوم طرفه؟» حیران و بهت زده گفت:« براي چی می خواهی؟» گفتم: «می خوام از این جهنم دره فرار کنم.» «به جوانی ات رحم کن پسر جان، این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.» «نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.»
وقتی دیدم زن می خواهدمرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توي خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد. آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو. از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود! به هر حال، دو سه روزي دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلا وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: «این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. » هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر براي یک نوبت، نوبت بعدي باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم. یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، سرگرم کار بودم که سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض داري کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟» جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندي توي چشماش نگاه می کردم. کفري تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟» برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داري برگردي همون جا، نه؟» عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان کمکم می کردند که خودم را نمی باختم.خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدي دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردي تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، ولی تا آخر سربازي هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.» عصبانی گفت: «حرفت همین؟» گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ...
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند.وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب -همسر شهید بروسنی سال ۱۳۴۷ بود. روزهاي اول ازدواج،شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقيات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده: پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهایش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهشگفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ‌ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک به اسمت در اومده بیا و بگیر.» می گفت:«نمی خوام.» «اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.» «عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.
گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما بزور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.» وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه(منظور شاه مخلوع) با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!» آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.» گفتم:« مواظب چی» گفت: «اولا که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.» با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!» به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.» «نه اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.» لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد.
کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزي گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالأخره یک روزنامه اي ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود.نامه را باز کرد. هرچه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد.اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما، هر چی می خواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.» نامه را بست.آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.» به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: «شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شا الله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جاي موندن مثل ماها نیست.» از همان روز دست به کار شدیم.بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزي هم نمی شد، جمع و جور کردم.حاال فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم.با خدابیامرز پدرش راهی شدیم. آدرس تو احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده. بالأخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد.جاي خوب و دست و پا بازي بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود، برده بودش تو همان خانه. گفته بود: «این خونه مال شما.» قبول نکرده بود.صاحب زمینها گفته بود: «پس تا براي خودت کاري دست و پا کنی،همین جا مجانی بشین.» ازش پرسیدم:«حالا کار پیدا کردي؟» خندید و گفت: «آره.» زود پرسیدم:«کارت چیه؟» گفت :«سر همین کوچه یک سبزي فروشی هست، فعلا اون جا مشغول شدم.»
پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم. عادت کردن بهش سخت بود.ولی بالأخره باید می ساختیم . نزدیک دو ماه توي سبزي فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت: «این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.» پرسیدم: «چرا؟» «با زنهاي بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزي فروشه هم آدمی درستی نیست، سبزي ها رو می ریزه تو آب که سنگین تر بشه.» آهی کشید و ادامه داد:«از فردا دیگه نمی رم.» گفتم: «اگه نخواي بري اون جا، چکار می کنی؟» گفت:« ناراحت نباش، خداکریمه.»... فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، تو یک لبنیاتی مشغول شده بود. بهش گفتم: «این جا روزي چقدرت میدن؟» گفت:« از سبزي فروشی بهتره، روزي ١0تومن می ده.» ده، پانزده روزي رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توي دستش: یک بیل بود و یک کلنگ! «اینا رو براي چی گرفتی؟» »به یاري خدا و چهارده معصوم می خوام از فردا بلند شم و برم سرگذر.» چیزهایی از کارگري «سرگذ» شنیده بودم. می دانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد می داد که!» سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: «این یکی باز از او سبزي فروشه بدتره.» «چطور؟» «کم فروشی می کنه، تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه، تازه همینم سبکتر می کشه؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!» با غیظ ادامه داد: « این نونش از اون بدتره!» از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سرگذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.» گفتم: «روزي چقدر می ده؟» «ده تومن.» کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم.گفت: « هیچ طوري نیست، نون زحمتکشی، نون پاك و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.»... کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم براي خودش شد «اوستا» و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت. دستمزدش هم بهتر از قبل شد. @Quranetrat_znu
یک روز مادرش از روستا آمده بود دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهاي دیگري هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادي تا یکمی بخورن» تشکر کرد و گفت: «حالا کسی گرسنه اش نیست، ان شا االله بعداً می خوریم.» نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم. مادرش که رفت حرم، سریع بغچه نان و چیزهاي دیگر را برد تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چندتافقیر که می شناخت.آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم.مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردارشود، ملاحظه ناراحت نشدنش. پیرزن چند روز پیش ما، ماند.وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین بهش گفت: «نمی خواد بري ده، همین جا پهلوي خودم بمون.» «بابات رو چکار کنم؟» «اونم میاریمش شهر.» از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمینهاي تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهاي آبادي راجمع می کند و بهشان می گوید: « هرکدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم خرجش را می دم.» سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند. با عبدالحسین آمدند شهر. اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه هاي خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهاي حوزه، روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی افتاده بود توخط مبارزه.
کانون قرآن و عترت دانشگاه زنجان
#خاک‌های‌نرم‌کوشک۱۳ یک روز مادرش از روستا آمده بود دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چ
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: « می خواي چکار کنی؟» گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.» یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت دنبال قابله. رسیدیم خانه.من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند.کمی بعد با خوشحالی برگشت. «خانم قابله اومدن.: خانم سنگین و موقري بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندي زد و پرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟» یک آن ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه» قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد .نخورد. «بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.» «خیلی ممنون، نمی خورم» مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود .عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!» من ولی حرصم و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالأخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد.زود گفتم: «حتماً خودشه.» مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...» تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد
بالأخره تو اتاق، عبدالحسین بهش گفت:«قابله که دیگه اومد خاله، به من چکار داشتین؟» دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد. «براي چی گریه می کنی؟» چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم: «خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .» با صداي غم آلودي گفت:«منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.» گفتم:«راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.» گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.» بچه را گذاشت کنا رمن.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد . بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (س) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.» پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.» «آخه قابله باید باشه.» با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام» آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا االله خوبه؟» گفتم:« آره، براي چی؟» گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.» چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره» گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.» مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی» شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟» «دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.» «چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون،نمی خواد بري.» قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم. فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:«ماشااالله!این چقدر خوشگله.» صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ » سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت:«هیچی،دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.» نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.» چند سالی گذشت.بعد از پیروزي انقلاب‌ و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد. بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگري هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها میپرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.» یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!» کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:«آخه این چکاریه که بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!» چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و اون صحبت کنید؟!» خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟» بهش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.» خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم» یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب وتو تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم. بالأخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم.