مــــیـــثــم اکـــبـــری:
✅ #انجام_شد
تهیه و تحویل تانکر آب به خانوادهای که مشکل آب داشتند توسط گروه جهادی خادم الشهدا شهید ابراهیم عبدی ضمنا تشکر ویژه از جناب #سرهنگ_ستیزه مسئول سازمان اردویی و راهیان نور #سپاه_قدس گیلان جهت تهیه تانکر آب.
#گروه_جهادی_خادم_الشهدا_شهید_ابراهیم_عبدی
#هیئت_محبان_قمربنی_هاشم_شاندرمن
✅❤❤❤❤❤❤❤✅
@khadem_shohada_sh_e_a
@saghy313
➕ راهیان نور شهدای گیلان 👇
@RAHIYE_NOOR_GILAN
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
✅ #انجام_شد
تهیه و تحویل تانکر آب به خانوادهای که مشکل آب داشتند توسط گروه جهادی خادم الشهدا شهید ابراهیم عبدی ضمنا تشکر ویژه از جناب #سرهنگ_ستیزه مسئول سازمان اردویی و راهیان نور #سپاه_قدس گیلان جهت تهیه تانکر آب.
#گروه_جهادی_خادم_الشهدا_شهید_ابراهیم_عبدی
#هیئت_محبان_قمربنی_هاشم_شاندرمن
✅❤❤❤❤❤❤❤✅
@khadem_shohada_sh_e_a
@saghy313
@RAHIYE_NOOR_GILAN
📖 #روایتگری
🔻 آرزوی علی
📍 از توی چهار باغ پایین قدم زنان راه می رفتیم و باهم صحبت می کردیم. شوخی می کردیم و می خندیدیم. از آرزوهایمان گفتیم، سقف آرزوهایمان کجاست!
➖ ولی علی آرزویی نداشت، یا حداقل آرزوهایش #مادی_نبود، شاید هم من حرف هایش را نمی فهمیدم.
➖ علی یگانه دوست صمیمی من بود، محال بود از حال و روز هم بی خبر باشیم، اگر هر کدام مان جبهه می رفتیم باهم نامه نگاری می کردیم.
➖ حرف هایش رنگ و بوی رفتن می داد، حسرت دیدار دوستان مشترکمان را داشت، دوستانی که همگی شهید شده بودند.
من هنوز تعلقات مادی داشتم ولی او از حسرت #پرواز می گفت!!
📙 (برگرفته از کتاب " تاکسی سرویسی برای فاو" خاطرات محمد بلوری از #شهید علی اسکندری اورک)
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
💠حق الناس
دور تا دور نشسته بوديم. نقشه، آن وسط پهن بود. حسين گفت «تايادم نرفته اينو بگم، اونجا كه رفته بوديم براي مانور؛ يه تيكه زمينبود. گندم كاشته بودن. يه مقدار از گندمها از بين رفته. بگيد بچهها ببينن چه قدر از بين رفته، پولشو به صاحبش بدين.
🔸کتاب یادگاران، خاطرات شهید حسین خرازی خاطره 9
#راه_رسم_شهادت
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN
📚 معرفی کتاب شهدایی
🔻 بی قرار
✂️مهدی آمده بود، اما بدون حامد. سمیه چشمش که به مهدی افتاد داغش تازه شد. گفت: «آقامهدی، شما باهم رفتید، پس چرا حالا تنها برگشتید؟!» این را گفت و دیگر ساکت شد. گریه امانش نمیداد. غیر از غم و اندوه و گریه، شرمندگی هم به چهرهٔ مهدی اضافه شد. او حرفی برای گفتن نداشت. سمیه، زبان گرفته بود و دردهای دلش را با گریه یکییکی میگفت؛ آنقدر که دیگر صدایش در نمیآمد. بعد هم همگی ساکت شدند و نشستند گوشهای.
بعد از یکیدو ساعت که مهدی کمکم شروع کرد به حرف زدن، سمیه پرسید:
«دردکشید؟!» مهدی گفت: «نه. به محض اینکه رسیدیم بالای سرش شهید شده بود.»
🔹#بی_قرار
🔹#شهید_حامد_کوچک_زاده
🔹#نشر۲۷بعثت
📍۱۸۳ صفحه | ۱۰۰۰۰تومان
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔@RAHIYE_NOOR_GILAN
#روایتگری
✔️ نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می آمد. وقتی هم که به خانه ما می آمد، مستقیم به زیرزمین می رفت تا ببیند ما چی داریم و چی نداریم. وقتی گونی برنج و یا حلب روغن را می دید، می گفت: «مادر ! اینها چیه که اینجا انبار کردید؟! ... خیلی ها نان خالی هم ندارند بخورند، آن وقت شما...» خلاصه هر چی که بود جمع می کرد و می ریخت توی ماشین و با خودش می برد به نیازمندان می داد.
🔺یادم هست وقتی هفتم عباس رسید، در دلم آشوبی به پا شد. از بعد هفتم، هر روز صبح ۱۰۰ تومان می دادم و با تاکسی می رفتم مزار شهدا و تا ظهر که پدرش از سر کار بر می گشت، سر مزار می نشستم و با او حرف می زدم. گاهی داد می زدم و گاهی هم جیغ می کشیدم؛ خلاصه اشک و گریه خورد و خوراکم شده بود.
#سرلشگر_خلبان_شهید_عباس_بابایی
🚩 شهادت: ۱۵ مرداد ۱۳۶۶
🎙 راوی: مادر شهید بابایی
➕ راهیان نور شهدای گیلان 👇
🆔 @RAHIYE_NOOR_GILAN