امروز از ساعت ۳ و نیم بیرون بودم ؛
کلی راه رفتم
کلی استرس دیر رسیدن و کشیدم
کلی منتظر موندم
کلی خسته شدم
کلی حواسمو پرت کردم
الان که رسیدم خونه احساس میکنم هیچی نبودن اونا ؛
یه غمی نشسته روی دلم که هرچی میخوام حواسمو پرت کنم بازم نمیشه ، نمیشه ، نمیشه . .
مشکلِ ما از جایی شروع شد ؛
که فکر کردیم همهی مشکلاتمون رو خدا سرِ راهمون قرار داده :)
داشت میگفت اصن انگار هیچکس دیگه خوشحال نیست ..
هرکسیو میبینی انگار یه غمی رو دلش سنگینی میکنه و کمرشو خم کرده ..
دیگه هیچکس مثل قبل نمیخنده
دیگه هیچکس مثل قبل خوشحال نیست !
میگفت انگار همهی ادما تغییر کردن ،
میگفت خودم یادمه قبلا چقدر همه الکی خوش بودن و چقدر به چیزای مسخره میخندیدن ..
الان همه غصه دارن ، از کوچیک تا بزرگ ..
اصن انگار همه زندگی کردن و فراموش کردن ؛
دیگه از تهِ دلشون نمیخندن ، خوشحال نیستن ، دغدغهی چیزای کوچیکو ندارن .
-
اون فقط میگفت و من سکوت کرده بودم ؛
تو همین چند دیقه که داشت حرف میزد تمومِ زندگیم از جلو چشمم رد شد .
راست میگفت !
یادم میوفتاد به اون وقتایی که چقدر سرِ هیچی خوشحال بودیم و میخندیدیم ..
زندگی برامون یه جمع شدن خونه اقاجون و حرص خوردنای مامانجون سرِ شیطونیا و حرف زدن مامان و خاله و شیطنت بیش از حدِ ما بچه ها بود ..
"ماها خیلی عوض شدیم
گم شدیم بینِ غم و غصه هامون ؛
یکیو میخوایم که دوباره یادمون بده زندگی کردنو :)"
22 تیرِ 1402 ؛
به وقتِ 58 : 20
ʀᴇᴊᴇsᴛᴇᴅ
داشت میگفت اصن انگار هیچکس دیگه خوشحال نیست .. هرکسیو میبینی انگار یه غمی رو دلش سنگینی میکنه و کمرش
لطفا یه بیکلامِ مناسب پلی کنید و بخونید*