[ غمگینم ]
مثل کسی که رفته مدرسه و دیده دوست صمیمیش نیمده و کلِ روز تنها بوده ..
- آدما چجورین؟
+ اونا عوضین پسر
اگه بهشون محبت کنی و دوسشون داشته باشی مثل یه آشغال باهات رفتار میکنن !
هرجایی که باهاشون باشی بهت بی توجهی میکنن ..
اگه بفهمن از دستشون ناراحت شدی یه کاری میکنن تا ناراحت ترت کنن ..
- اما اگه یکی از اونا رو دوست داشتم چی؟
+ حتی اگه دوسشون داشتی هیچوقت نباید بهشون بگی !
اونا فقط تا زمانی باهات خوبن که از دوست داشتنت مطمئن نشدن اما به محضِ فهمیدنش تورو کنار میزارن و حتی خیلی وقتا با بی رحمانه ترین حالتِ ممکن قلبتو زیرِ پاهاشون له میکنن ..
آدما اصلا خوب نیستن پسر ؛
ازشون دوری کن .
16 مهرِ 1402
47 : 13 دیقهی ظهر
"دیالوگ های ثبت نشده"
ʀᴇᴊᴇsᴛᴇᴅ
3 ساعـت دیگه خبر دارین چه خبره؟:)
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزه متولد شدن ستارهی من رسیده ستاره ایی که با وجودش شبمو روشن و قشنگ کرد ستارهیِ روشن من تو یجورایی تموم روشنایی زندگی منی و تو همون کسی هستی میتونی قلب بیقرار منو اروم کنی خوشحالم از این که بدنیا اومدی خوشحالم از این که چشمای رویاییتو باز کردی میدونی چقدر خوشحالم امروز؟ میدونی چقدر ذوق دارم برات؟ میدونی تو آرامش هر شبِ منی؟ میدونی وجودت برام غیر قابله هضمه جوری که نمیتونم بفهمم چجوری وجود داری چجوری یکی میتونه مثل بمب شادی توی قلبم بترکه و همه جا رو ماله خودش کنه ، میخوام بهت قول بدم بیشتر از روزای قبل روی اشکاتو میبوسم ، محکم تر دستاتو قفل دستام میکنم میخوام رک بهت بگم شدی وجودِ من
قلب سبز من:»
خوشحالم که اومدی تو دنیای آبی من✨💚
بهدنیایآبیپررنگمنسبزبخشیدی:)
متولدشدنتمبارکروحِسبزمن:» 🫀💙💚
هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
فکر نکن فراموش شدی؛
یا مثلا من که از هرچیز و هرکس مینویسم یادم رفته برای تو بنویسم.
نه عزیزِ دل من؛
هر اتفاقی بیفته یادم نمیره تورو.
اولین باری که تو رو به آغوش گرفتم، چهارسالم بود
همون زمانی که تمومِ دنیام اسباب بازی ها بود.
چمی دونستم خواهر چیه؛
فقط یادمه همه میگفتن که تو یه عروسک واقعی هستی برای بازی هام.
یه عروسک که خدا فرستاده برام..
کم کم بزرگ تر که شدی؛
وجودتو حس میکردم. اینکه چقدر توی زندگیم قشنگه داشتنت!!
توی هر جمعی که میرفتیم، این وجود تو بود که منو از تنهایی در می آورد.
بعد از اومدنت، همه چیز عوض شد. تو شده بودی عروسکِ واقعیِ بازی هامو، منم شده بودم مامان کوچولویی که زورش نمیرسه درست بچشو بغل کنه!!
تو یادت نمیاد، ولی من خوب یادمه. شبی که برای اولین بار تاتی تاتی راه رفتی و اومدی پریدی توی بغلم، انگار دنیارو بهم داده بودن. روزی که دستای کوچولوت شکست و گریه میکردی، اون روز مثل یه کابوس گذشت برام. بر عکسش وقتی خودت گچ دستتو در آوردی از توی دستات؛ کلی برات ذوق کردم. باور کن تمومِ وقتایی که از پیش دبستانی میومدم و تو میومدی دم پله ها و ذوق میکردی هنوز یادمه :))
شبی که توی پارک داشتیم بازی میکردیم و انگشتت پاره شد، میخواستم از حجم غصه دق کنم.
یادته روز اولی که میخواستی بری مدرسه رو؟
لباس هامو پوشیدم و با ذوق اومدم مدرسه. وقتی اسمتو توی صف خوندن که بری سر کلاس، دیدن اون چهرهی کوچولو و معصومت خیلی قشنگ بود.
یا بزار برات از وقتی بگم که بزرگ تر شدی. از تمومِ وقتایی که توی دورهمی فامیل همه ذره بین میذاشتن رومون و میگفتن:«زینب و زهرا چقدر خوبن باهمدیگه.»
قسم میخورم تموم اون وقتا به بودنت افتخار میکردم و از ته دل خدارو شکر میکردم که تورو بهم داد.
ما هیچوقت دعوامون نشد؛ مگر همون روزایی که کوچولو بودیم و سر در و دیوار و دستشویی و تلوزیون و عروسک دعوا کردیم.
میخوام بهت بگم همون طور که خوندن این چند تا خاطره شاید حالتو خوب کرد، تو صد برابر این چند تا جمله با اومدنت حالمو خوب کردی.
تو بهم رنگ دادی وقتی داشتم با تنهایی بی رنگ میشدم. تو بهم حسِ قشنگِ زندگی با یه موجود کوچولو رو دادی که با بودنش دیگه نیازی به دوست و رفیق نداشتم. تو بهم خنده دادی. تو بهم حال خوبِ هم صحبتی توی غم هارو دادی. تو بهم پناه دادی وقتی بین جمع فامیل بی پناه بودم. تو بهم قشنگی دادی توی اینهمه اتفاق زشتِ دنیا!!
تو با اومدنت بهم حسِ قشنگِ خواهر بودنو هدیه دادی؛ حسی که هیچحسی نمیتونه جایگزینش باشه..
آره گیانم؛
تو شدی همون کسی که پایهی شعر خوندنامه؛
شدی همون کسی که بعد از گفتن هر شعر فقط شعرامو به اون نشون دادم.
و الان اومدم این یه دقیقهی آخرِ روز تولدت بهت بگم؛
یادم نرفته بود برات تبریک بگم!!
اینبار میخواستم آخرین دقیقهی روز تولدت بهت تبریک بگم؛
میخواستم باشم اولین خواهری که آخرین نفر بهت میگه:
تولدت مبارك زهرای من🫀:)
قوی بمون؛
مثلِ همیشه!
1402/07/18
23:59
برای زهرا ..
#زینبِبهار