eitaa logo
روابط عمومی فا. شهرستان خدابنده
244 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
124 فایل
کانال روابط عمومی فرماندهی انتظامی شهرستان خدابنده
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻امیرالمؤمنین علی علیه السلام می‌فرمایند: محفوظ بودن زن برای سلامتی او مفیدتر است و زیبایی اش را با دوام تر می کند. 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯ما گوشه نشینان غم 🖤فاطمه هستیم 🕯محتاج عطا و کرم 🖤فاطمه هستیم 🕯یک عمر چو شمع 🖤گر بسوزیم کم است 🕯دل سوخته عمر کم 🖤فاطمه هستیم 🕯ایام سوگواری 🖤خانم فاطمه الزهرا (س) 🕯بر شما عزیزان تسلیت🏴🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ برگه ویزای یک یهودی که در سال ۱۹۳۵ میلادی وارد کشور فلسطین شد. روی برگه او به ۳ زبان توسط دولت فلسطین نوشته: اجازه داده می‌شود ایشان در فلسطین به عنوان پناهنده تحت قوانین پناهندگی سال ۱۹۳۳ اقامت کند. 🔹اما نه تنها میهمان به صاحب‌ خانه تبدیل شد بلکه صاحب‌ خانه آواره، اسیر و یا کشته شد. ‌‌‌ 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
📸 کسانی از زن، زندگی، آزادی حرف میزنند که روی تیشرت سربازانشان نوشته است: ‏ با زدن زنان باردار، با یک تیر دو نشان بزنید! 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
| شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۳ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟! ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ... ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ... ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺨﻨﺪﻭﻧﯿﺪﺵ چون ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ... ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ، ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ، ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ، ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ! ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ و به ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ... ﺑﺮﺍﺵ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ، ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭙﺰﯾﺪ، ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﺵ، ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ... ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ، ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ، ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ... ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ... ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، و ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ... ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ... این بزرگترین کمکه!
📚🌺🌸هفته کتاب وکتابخوانی گرامی باد.
داستان زندگی و شهادت از زبان همسر بزرگوارشان از دوران ڪودڪی همسرشان هست داستان باسفرنویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود و از قسمت سوم-چهارم خانم سلیمانی روای داستان میشوند
بسم الله الرحمن الرحیم _زهرا! با شنیدن صدای مادرم سرم را برمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:زهرا مادر مگه با تو نیستم؟! سریع جواب میدهم:بله همه وسایلات رو برداشتی؟ دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:بله...همه رو برداشتم صدای فاطمه گوشم را نشانه میگیرد این همه لباس برای یک ماه؟ سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:اره آبجی... به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:ضبط صوت چی؟برداشتی؟ آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:اصلا به تو ربطی داره؟ صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:جانم فرحناز؟دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:مراقب خودت باش بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:چشم مامان گلم... فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد،عاشق شیطنت هایش هستم... دلم برای خنده هایش ضعف رفت... دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم نویسنده : بانو مینودری 🌹 🌹