نقشه مترو اصفهان 1403 | راهنمای کامل خطوط و ایستگاه ها | مجله پته - راهنمای سفر شما
https://www.pateh.com/blog/isfahan-subway-map/
نقشه مترو اصفهان 1403 | راهنمای کامل خطوط و ایستگاه ها | مجله پته - راهنمای سفر شما
https://www.pateh.com/blog/isfahan-subway-map/
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام علیکم
◾️ فیلمی که می بینید مربوط به مراسم ترحیم همسر حاج حسن خلج است. این مراسم که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۰ در مهدیه تهران برگزار شد یکی از ماندگارترین جلسات روضه سال های اخیر است.
👈 در میانه این مراسم حاج سعید حدادیان با دعوت از حاج حسن خلج از وی خواست دقایقی برای حضار روضه بخواند.
🔸حاج حسن خلج با حضور در کنار منبر یکی از به یادماندنی ترین روضه هایش را خواند که هنوز پس از سال ها در خاطر خیلیها مانده است.
◾️در روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها)دقایقی از این مراسم رو بشنویم.
التماس دعا
┄┄┅┅┅❅❅┅┅┅┄┄
🔻 مشاغل عجیب عصر قاجار
✍جعفر شهری در کتاب تاریخ اجتماعی تهران در قرن ۱۳ می نویسد:
طبق احصائیه سال ۱۲۶۲ در تهران تعداد افراد کار بکن و مفید و خرج بیار ۱۲% و افراد غیر مفید و سربار ۸۸% بود. تازه اگر کارکن هایشان را به حساب آوریم، کارهائی که انجام میدادند عمدتاً از این قرار بود:
لبوفروشی، دعا نویسی، آب زرشکی، گردو فروشی، سقائی، بساطی، معرکه گیری، پرده خوانی، روضه خوانی، مداحی، قبرکنی، مرده شوئی، قمارخانه داری، شیره خانه داری، فالگیری، دلاکی، تونتابی، چارواداری، حمالی، دلالی، آب حوض کشی، هیزم شکنی، دوره گردی، شاطری، سورچیگری، قهوه چی، خرس رقصانی، و از این میان نیمی هم به شغلهای شریفی چون راهزنی، باج گیری، ولگردی، گدائی، مفت بری، شرخری، قلندری و درویشی مفتخر باشند. متخصصین هم آنهائی که دسته آفتابه ای لحیم کرده یا چاک قبائی را بهم آورده دوخته یا نعل اسب و الاغی ساخته و چهارپایه و کرسی درست کنند. بقیه نیز بقال و چقال، عطار و بزاز، رزاز و حلاج، سراج و کفاش، پینه دوز و امثال...
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت سی و یکم
▫️در سرخی تنگ غروب، چشمانش بیش از آنکه عاشق باشد، وحشی شده و اینبار عزم کرده بود تسلیمم کند که با قدرت خط و نشان کشید: «ببین! همونجوری که تونستم این عکس رو از گوشی ابوزینب بردارم، خیلی اطلاعات دیگه هم به دست اوردم! خیلی راحت میتونم زندگی هر دوتون رو نابود کنم! تو یا مال من میشی یا تاوان بدی پس میدی!»
▪️دربرابر طوفان کلماتی که از دهانش میشنیدم، آتش خشمم خاکستر شده و قلبم از ترس یخ زده بود.
▫️نفسم میان سینه مانده بود، نمیتوانستم لب از لب باز کنم و اینهمه پریشانیام انگار دلش را میسوزاند که از قلۀ قاطعیت به زیر آمد و با لحنی لطیف راه چاره را نشانم داد: «ببین عزیزم! من نمیخوام اذیتت کنم! من فقط میخوام تو کنارم باشی، پس لطفاً مجبورم نکن!»
▪️قرص خورشید کاملاً پنهان شده بود، این لحظات گرگ و میش بعد از غروب، دلم را بیشتر میترساند و او تهدیدی دیگر به خاطرش آمده بود که خودش را روی نیمکت به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد: «این حرفها باید بین خودمون بمونه. اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی، حتی به نورالهدی، اون کاری رو انجام میدم که دوست ندارم!»
▫️با ترسی که در تمام رگهایم میدوید مظلومانه نگاهش کردم و پرسیدم: «اگه دوستم داری، چرا میخوای عذابم بدی؟ چرا باور نمیکنی اینکه نمیخوام کنار تو باشم، هیچ ربطی به اون نداره؟»
▪️لبخندی زد و چه لبخند تلخی که مثل زهر، دلم را به هم زد و با لحنی تلختر متلک انداخت: «پس ناراحت نمیشی به زنش بگم یه شب تو بیابونهای عراق، شوهرش با یه دختر تنها بوده و چند سال بعد، همون دختر بلند شده از عراق اومده ایران و دوباره یه شب تو شادگان همدیگه رو دیدن؟»
▫️ابوزینب نبود تا دربرابر اینهمه بیحیاییاش در دهانش بکوبد و بعد از شهادتش، موبایلش به دست عامر افتاده بود تا اینطور زجرکشم کند!
▪️میدید کار دلم را ساخته و دیگر نفسی برایم نمانده که با غرور از روی نیمکت بلند شد و انگار حیلۀ دیگری به ذهنش رسیده بود که ذوقزده به سمتم چرخید: «در ضمن به زنش میگم من نامزد اون دختر هستم اما متاسفانه ارتباط این دو تا باعث شده زندگی من خراب بشه!»
▫️دستانش آشکارا میلرزید، در چشمانش شیطان میخندید و باور کردم دیوانه شده است که یک لحظه تهدیدم میکرد و یک لحظه عاشقانه به فدایم میرفت: «عزیزم! فقط کافیه با من راه بیای! تو کنار من باشی، نمیذارم هیچ صدمهای بهت بخوره، دنیا رو به پات میریزم!»
▪️از اینهمه جنونی که به جانش افتاده بود، حالم به هم میخورد و احساس خفگی پیدا کرده بودم؛ به هزار زحمت از جا بلند شدم و با قدمهای سرگردانم خودم را به سمت بیمارستان کشیدم که صدا رساند:«من خیلی وقت ندارم عراق بمونم، باید برگردم!زودتر خبر بده میخوای چی کار کنی!»
▫️دیگر به حال خودم نبودم و حتی به درستی نمیفهمیدم چه میگوید که انگار بدبختیهای من با عامر آغاز شده و تمامی نداشت.
▪️در منتهای پریشانی و وحشت، تا شب دور خودم میچرخیدم و حتی نمیتوانستم با کسی کلامی درددل کنم.
▫️بیهدف در اینترنت میگشتم بلکه فکرم به چیز دیگری مشغول باشد و این شبها، فضای مجازی پُر شده بود از اغتشاشات ایران.
▪️تازه خیابانهای عراق آرام گرفته و نوبت ایران بود تا به بهانه گرانی بنزین، آرامش شبهایش به هم بریزد؛ انگار این دو بازوی مبارزه با تروریستها، باید تاوان سقوط داعش را پس میدادند که دشمنان میدان جنگ را به خیابانهای بغداد و پس از آن تهران کشیده بودند.
▫️کلیپها را با بیحوصلگی نگاه میکردم، هنوز داغ شهادت مظلومانۀ ابوزینب روی دلم بود و نمیدانستم حالا در ایران چند نفر مثل او غریبانه شهید میشوند.
▪️چشمان شکستۀ مهدی به خاطرم آمده بود؛ همان شبی که خواهش میکرد برای شفای شیرخوارش دعا کنم و نمیدانستم بعد از ۸ ماه، او و همسرش چه حالی دارند و حالا تهدید عامر، مثل تیری در قلبم مانده بود که با هر نفس، حالم بدتر میشد.
▫️عامر به هوای نورالهدی به عراق برگشته و ظاهراً همین چند روزی که میهان خانۀ خواهرش شده بود، گوشی ابوزینب را زیر و رو کرده و با آنچه به دستش افتاده بود، میخواست بعد از هفت سال من را تسلیم کند.
▪️چند شب تا صبح فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم از شرّ عامر نجاتم دهد و در یکی از همین نیمهشبها پیام داد.
▫️حتی تحمل خواندن کلماتش را نداشتم اما میترسیدم دیوانگیاش کار دستم دهد که از سر استیصال پیام را باز کردم و او درست مثل یک عاشق نوشته بود:«سلام عزیزم! تو که به من زنگ نمیزنی اما من دلم خیلی برات تنگ شده!»
▪️هنوز نگاهم به آخر پیامش نرسیده بود که یک عکس ارسال کرد و پیش از آنکه باز شود، پیام داد: «آمال! من این عکس رو با گریه دارم میفرستم! تو منو دیوونه کردی، یه کاری نکن تا با همین عکس زندگیات رو به آتیش بکشم!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت سی و دوم
▫️نگاهم از وحشتِ نشسته در کلماتش به تپش افتاده بود و دیگر جرأت نمیکردم تصویر را باز کنم.
▪️نبض نفسهایم به تندی میزد و باید میدیدم این عاشق دیوانه باز چه هدیهای برایم تدارک دیده که با دستان لرزانم عکس را دانلود کردم و از آنچه دیدم، قلبم از تپش ایستاد.
▫️انگار جریان خون در رگهایم متوقف شده باشد، تمام تنم یخ زده و دندانهایم از ترس به هم میخورد.
▪️نگاهم از نفس افتاده بود، سرم از درد میسوخت، به مرگ خودم راضی شده بودم و او امانم نمیداد که پیام بعدی را فرستاد: «این چند روز که خبری ازت نشد، خیلی بهم سخت گذشت. مجبور شدم خودم رو با فتوشاپ سرگرم کنم!»
▫️و او با همین فتوشاپ میخواست آبروی من و مهدی را به باد دهد و امشب کاری جز کشتن من نداشت که پیدرپی پیام میداد: «فکر کن همین عکس رو بفرستم برای زنش!»
▪️تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود، تعبیه کرده و حاصل مهارت شیطانیاش به قدری طبیعی درآمده بود که حتی خودم شرم میکردم دوباره نگاه کنم.
▫️از شدت وحشت، به نفسنفس افتاده بودم و او ندیده، فهمیده بود چه بلایی سر دلم آورده که پس از چند لحظه تماس گرفت.
▪️انگشتانم بهشدت میلرزید، به زحمت تماس را وصل کردم و همین که نفسهای وحشتزدهام را شنید، صدایش از غصه آتش گرفت: «نترس آمال! من نمیخوام عذابت بدم، به شرطی که تو هم منو عذاب ندی!»
▫️دیوانگیاش به سرحدّ جنون رسیده بود که مثل کودکی به گریه افتاد و میان هقهق گریه التماسم میکرد: «آمال! من دوستت دارم، به خدا انقدر دوستت دارم که زندگیام رو بهخاطر تو نابود کردم! باور کن طوری عاشقت شدم که هرکاری ازم برمیاد!»
▪️و نیت کرده بود هرطور شده این طعمه را شکار کند که با تیغ تهدیدی جدید به جانم افتاد: «مطمئن باش اولین عکس رو تو فلوجه پخش میکنم، تو بیمارستان، بین همکارات! اونوقت ببینم روت میشه بازم بری سر کار؟ ببینم پدرت جرأت میکنه تو درمانگاه شهر بشینه و مریضا رو ویزیت کنه؟ مجبورتون میکنم از فلوجه آواره بشید! بعد این عکس رو با همه توضیحات میفرستم برای زن اون یارو !»
▫️روی تختم افتاده بودم، سرم را زیر پتو فرو کرده بودم تا پدر و مادرم صدایم را نشنوند و مثل کسی که در حال جان کندن باشد، ناله میزدم: «توروخدا تمومش کن! من دارم سکته میکنم، بسه عامر! آخه گناه من چیه که انقدر زجرم میدی؟»
▪️صدایش از گریه خیس خورده بود و به سختی شنیده میشد: «گناهت اینه که هفت ساله منو دیوونه خودت کردی! ایندفعه این قصه مثل همیشه تموم نمیشه؛ یا من تو رو بدست میارم یا زندگیات رو نابود میکنم!»
▫️او با هر چه تیر در چنتۀ بیرحمیاش داشت، قلبم را هدف گرفته و بین هر زخمی که به دلم میزد، عاشقانه به دست و پایم میافتاد تا هم خودم و هم او را از این معرکه نجات دهم اما با اینهمه جام زهری که جرعهجرعه در جانم پیمانه میکرد، چطور میتوانستم همراهش شوم؟
▪️نمیشد جایی شکایت کنم، میخواستم در برابرش مقاومت کنم و بهخدا هر روز هزار بار میمُردم و زنده میشدم تا یک شب در راه برگشت از بیمارستان راهم را بست.
▫️اینبار به قصد شلیک تیر خلاصش دوباره به فلوجه آمده بود که تا از بیمارستان خارج شدم، صدای بوق اتومبیلی نگاهم را به سمت خودش کشید.
▪️عامر با همان لبخند لبریز از درد به انتظارم نشسته بود و من از دیدن دوبارهاش، قدمهایم قفل زمین شد.
▫️بلافاصله از اتومبیل پیاده شد و خیال میکرد اینجا هم میشیگان است که با رفتاری متواضعانه به سمتم آمد و پیش از هر کلامی، جعبۀ کوچک جواهری را مقابلم گرفت.
▪️از هر حرکتش میترسیدم و او در برابر نگاه نگرانم جعبه را گشود؛ در تاریکی شب و نور چراغهای حاشیۀ خیابان دیدم برایم انگشتری پُر از نگین هدیه آورده و همزمان زبان ریخت: «اگه الان آمریکا بودیم، باید اینجوری ازت خواستگاری میکردم!»
▫️چشمانش از اشک پوشیده و لبهایش میخندید: «اینجا نمیشه از این کارها کرد، وگرنه زانو میزدم و دوباره ازت خواستگاری میکردم!»
▪️بیش از یک هفته بود که هر روز ملک عذابم شده بود، زندگی را برایم جهنم کرده و حالا با یک انگشتر میخواست از من خواستگاری کند که تمام خشم و وحشتم تا سرانگشتانم دوید و با یک ضربه، انگشتر و جعبه را با هم کف خیابان پرت کردم.
▫️آیینۀ چشمان خیسش در هم شکست، نگاهش تا مسیر پرتاب انگشتر روی زمین رفت و من فقط میخواستم از حضور این دیوانه فرار کنم که به سرعت به راه افتادم و او با تمام قدرت به چادرم چنگ زد و بیملاحظۀ خیابان و مقابل بیمارستان، فریاد کشید: «تا من نگفتم هیچجا نمیری!»
▪️با یک تکان مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که رنگ خون شده و از خشم آتش گرفته بود، خرناس کشید: «خودت خواستی!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔻رمان سپر سرخ، قسمت سی و سوم
▫️گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛از شدت وحشت انتقامش،قدرت هر حرکتی را از دست داده و او با دست دیگر موبایلش را از جیبش بیرون کشید.
▪️تمام تنش از عصبانیت میلرزید و میخواست همینجا جانم را بگیرد که موبایل را به سمت صورتم گرفت و عاجزانه رجز خواند:«این گروه همکارات تو بیمارستانه،درسته؟اولین عکس رو اینجا میفرستم!بعد برای پدرت و بعد تو پیجهای بزرگ اینستاگرام که آشنا دارم!»
▫️من از ترس تمام تنم رعشه گرفته و او از این تهدید آخر دهانش آب افتاده بود که پاکت نامهای نشانم داد و با تکتک کلماتش مثل مار نیشم زد: «این عکس هم ارسال میشه درِ خونۀ اون پسره تا زنش ببینه! البته قبل از اون انقدر تو اینترنت پخش میشه که کل ایران دیده باشن چه برسه به اون زن بدبخت!»
▪️مقابل چشمان وحشتزدهام عکس را آمادۀ فرستادن در گروه همکارانم میکرد و انگشتش روی دکمۀ ارسال قرار گرفته بود که رمق از قدمهایم رفت و مقابل پایش روی زمین افتادم.
▫️قلبم بهسختی میتپید،نفسم در قفسۀ سینه میلرزید،چشمانم به درستی جایی را نمیدید و نه فقط آبروی خودم که حیثیت پدر و مادرم و زندگی مهدی در خطر بود که با انگشتان لرزانم به کفش و شلوارش چنگ میزدم و با نفسهایی بریده التماس میکردم:«توروخدا نفرست!هرچی تو بگی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نفرست!»
▪️کاسۀ سرم از درد پُر شده و احساس میکردم قلبم آتش گرفته است؛ چشمانش را میدیدم اما دیگر صدایش را نمیشنیدم و با حس بدی شبیه جان کندن، مقابل قدمهایش از هوش رفتم.
▫️نمیدانم چقدر طول کشید اما وقتی چشمانم را گشودم روی تخت اورژانش بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم، نگاه نگران عامر بود.
▪️با دلواپسی کنار تختم ایستاده بود و دیدم گوشۀ پاکت نامه از جیب کتش بیرون مانده است که تمام رگهای قلبم از درد در هم رفت و او آهسته صدایم زد: «آمال؟»
▫️هنوز میترسیدم که لبهای خشکم را به زحمت از هم گشودم و بیصدا پرسیدم: «فرستادی؟»
▪️از اینهمه وحشتی که روی دلم آوار کرده بود، نگاهش آتش گرفت؛ روی صندلی کنار تختم نشست، با هر دو دست سرش را گرفت و با لحنی خفه خودش را نفرین کرد: «لعنت به من!»
▫️انگار مقصر تمام این پریشانیها من بودم که سرش را بالا گرفت و خیره به چشمانم لعنتم کرد: «لعنت به تو که مجبورم میکنی عشقم رو زجر بدم!»
▪️مطمئن بودم این عشق، مجنونش کرده و من دیگر طاقت تحمل اینهمه وحشت را نداشتم؛ حتی از تصور اینکه عکسم با آن وضعیت بین همکاران و آشنایان پخش شود، جانم به لبم میرسید.
▫️از بیآبرویی پدر و مادرم در این شهر، بند به بند بدنم میلرزید و میترسیدم زندگی مهدی که برای نجات من با جان خود بازی کرده بود، ویران شود که پس از هفت سال تسلیم عامر شدم.
▪️پدر و مادرم متحیر مانده بودند چرا باید دوباره دامادی او را بپذیرند و خاطرِ خانوادۀ عامر و نورالهدی به قدری برایشان عزیز بود که به ازدواج ما رضایت دادند.
▫️حالا تنها وعدۀ عامر برای دلخوشیشان این بود که با چربزبانی تعهد میداد: «من به خاطر آمال دیگه آمریکا نمیمونم. یه سفر دوتایی میریم، وسایلم رو جمع میکنم و برمیگردیم عراق تا آمال کنار شما باشه!»
▪وعدهای که حتی اگر حقیقت داشت از وحشت همراهی با عامر ذرهای کم نمیکرد و من جنازۀ متحرکی بودم که دنبال او کشیده میشدم؛ از این زندگی هیچ چیز نصیبم نشده و فقط میخواستم آبرویم برایم بماند و زندگی عزیزانم تباه نشود.
▪️اینبار نه کنج حرم بهشتی کاظمین که در خانۀ خودمان دوباره پای سفرۀ عقدش نشستم و با جاری شدن خطبه عقد، قدم به جهنم عامر گذاشتم.
▫️نوالهدی در عزای ابوزینب، حالی برایش نمانده بود تا بپرسد چرا بعد از اینهمه سال راضی به همسری برادرش شدم و بهترین رفیق من بود که تا فرودگاه همراهیمان کرد.
▪️اتومبیل در سرمای شب زمستانی سوم ژانویه ۲۰۲۰ در تاریکی مسیر فرودگاه بغداد میرفت و من به حجلۀ مرگم کشیده میشدم که سرم به پنجرۀ ماشین مانده و حرارت نفسهای غمزدهام روی شیشه حک میشد.
▫️پدر و مادرم به همراه نورالهدی عقب نشسته و عامر پشت فرمان، سرمست از آنچه به دستش افتاده بود، مدام خوشزبانی میکرد تا فقط یک لبخند از من بخرد که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد و زمین زیر چرخهای ماشین لرزید.
▪️مادرم بیهوا جیغ زد، نورالهدی زیرلب دعا میخواند، پدرم بیخبر از همهجا به عامر توصیه میکرد آهستهتر براند و من دیدم در انتهای مسیر و در باند مقابل، زمین مثل آتشفشان میجوشد و آتش از کف جاده به آسمان شعله میکشد.
▫️عامر سرعت ماشین را کم کرده و آهسته به محل حادثه نزدیک میشدیم؛ از همین سمت دیدیم اسکلت دو ماشین در خیمهای از آتش میسوزد و خبر نداشتیم چه جانهای عزیزی از این آتش به آسمان پرکشیدهاند...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔻رمان سپر سرخ، قسمت سی و چهارم
▫️از آنچه پیش چشمم بود، زبانم بند آمده و انگار این شعلهها به دامن من افتاده بود که چشمانم با بیقراری میان دود و آتش میگشت.
▪️هرچه به معرکه نزدیکتر میشدیم، تپش قلبم بیشتر میشد و دیگر به درستی نمیشنیدم پدر و مادرم چه میگویند که همه از انفجار مهیبی که به فاصلۀ کمی از ماشین رخ داده بود، وحشت کرده بودند.
▫️تاریکی وهمانگیز و آتشی که به جان دو اتومبیل افتاده و انسانهایی که در برابر چشمانمان در آتش میسوختند و از هیچکس کاری برنمیآمد.
▪️در این ساعت از شب، جادۀ فرودگاه نسبتاً خلوت بود و همان چند ماشینی که در مسیر تردد میکردند، کنار اتوبان ایستاده بودند و عامر هم ماشین را متوقف کرد.
▫️رنگ از صورت مادرم پریده بود و نورالهدی مضطرب پرسید: «یعنی این دو تا ماشین با هم منفجر شدن؟» و پدرم آیه را خوانده بود که سراسیمه در را گشود و همانطور که به آسمان نگاه میکرد، حدس زد: «احتمالاً با هواپیما زدن!»
▪️اما هیچ هواپیمایی در آسمان پیدا نبود و نورالهدی قلبش برای مقاومت میلرزید: «نکنه آمریکا دوباره نیروهای مقاومت رو زده باشه!»
▫️در ابتدای همین هفته آمریکا یکی از پایگاههای حشدالشعبی در مرز عراق و سوریه را بمباران کرده و دهها نفر از نیروهای مقاومت شهید شده بودند.
▪️در طول این چند روز هم در اعتراض به این تجاوزگری، مقابل سفارت آمریکا تظاهرات میشد؛ ترامپ تهدید کرده بود پاسخ میدهد و نورالهدی دلواپس انتقام از نیروهای مقاومت بود.
▫️شدت آتش به حدی بود که حجم دود و بوی سوختگی فضا را پُر کرده و نمیفهمیدم چرا حرارت این شعلهها اینطور جگرم را میسوزاند.
▪️تاریکی شب و سرخی آتش و آسمان کبود از دود، منظرهای فراتر از مظلومیت آفریده و غربت عجیبی داشت؛ احساس میکردم سرنشینان این ماشینها هم درست شبیه دل من در آتش سوختهاند که روی چشمانم را پردهای از اشک پوشاند و از ترس مردی که محرمِ دل من نبود، حتی اشکم را پنهان کردم.
▫️میدانستم عامر از گروههای مقاومت عراق و هرچیزی که به ایران ارتباط داشته باشد، متنفر است و نمیخواست در شب دامادیاش بیش از این شاهد صحنه باشد که رو به پدرم صدا رساند: «سوار شید بریم.»
▪️انگار دل پدرم هم کنار شعلهها جا مانده باشد، مردد سوار شد و با گلویی که از غیرت پُر شده بود، نجوا کرد: «آمریکاییها کِی دست از سر این کشور برمیدارن؟»
▫️نیم نگاهی به عامر کردم و دیدم وسوسه شده تا پاسخی به پدرم بدهد و شاید نمیخواست امشبش خراب شود که به جای جواب، صدای موزیک را بلند کرد.
▪️همه در بهت جانهایی که در برابرمان از دست رفته بود، در خود فرو رفته و عامر انگار در این عالَم نبود که با ترانه همخوانی میکرد و برای من عشوه میریخت تا حالم را بیشتر به هم بزند.
▫️پدر و مادرم حیا میکردند حرفی بزنند و نوالهدی میدانست امشب دل چند خانواده داغدار شده که با لحن تندی توبیخش کرد: «آهنگ رو خاموش کن!»
▪️اما عامر مثل یک دیوانۀ تمام عیار یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر بشکن میزد و به گمانم از شهادت نیروهای مقاومت، شادی امشب برایش صدچندان شده بود که رو به خواهرش به تلخی طعنه زد: «به من چه؟ امشب عروسی منه، میخوام خوش باشم!»
▫️وقاحتش به حدی بود که تا رسیدن به فرودگاه کسی در پاسخش حرفی نزد و من میدانستم از امشب این زندگی، زندان و شوهرم، شکنجهگر من خواهد بود که در دلم آرزوی مرگ میکردم.
▪️نه اشکی از چشمانم میچکید، نه لبهایم برای زدن حرفی تکان میخوردند و پا به پای عامر به سمت سالن فرودگاه میرفتم.
▫️مطمئن نبودم حقیقت را گفته باشد و نمیدانستم چه زمانی به عراق برمیگردم که با دلی غرق خون، با نورالهدی و پدر و مادرم وداع کردم و از هم جدا شدیم تا من بمانم و این عاشق دیوانه.
▪️ساعتی از زمان پروازمان گذشته و ظاهراً همچنان این پرواز تأخیر داشت.
▫️در سالن فرودگاه، منتظر اعلام سوار شدن به هواپیما، کنار هم نشسته بودیم و از هر نامحرمی برایم غریبهتر بود که نگاهم را به سمت دیگر سالن گرفته بودم و او یک نفس زیر گوشم میخواند.
▪️از نغمههای عاشقانه گرفته تا وعدههای پر رنگ و لعاب و سرانجام از اینهمه بیتوجهیام کلافه شد که با آرنج به پهلویم کوبید و تشر زد: «من شوهرتم! چرا نگام نمیکنی؟»
▫️از اینکه دستش به تنم خورده بود، گُر گرفتم و از همین واژۀ «شوهر» حالم به هم خورد که از کنارش برخاستم و او بیمحابا صدایش را بلند کرد: «از اینجا تکون نمیخوری!»
▪️هنوز چند ساعت از عقدمان نگذشته، روی وحشیاش را نشانم داد و من نمیخواستم از همین ابتدا کنیزش باشم که بیاعتنا به عصبانیتش به راه افتادم.
▫️صدای گامهای بلندش را میشنیدم که از پشت سر نزدیکم میشد و بلافاصله با قدرت مچ دستم را گرفت...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از دیشب تا حالا منو بهم ریخته
آخرین تصاویر از..........💔
https://eitaa.com/Rasool_Akram_Mosque
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت سی و پنجم
▫️فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او با صدایی عصبی اعتراض کرد: «اگه قراره همدیگه رو آزار بدیم، من از تو ماهرترم!»
▪️نگاه سردم خیره به چشمان پُر از حرارتش مانده و حتی نمیتوانستم به اندازه یک کلمه، همصحبتش باشم و همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
▫️نورالهدی بود؛ خیال کردم میخواهد از زمان پرواز خبر بگیرد و نمیدانستم چه خبر سنگینی دارد که تا تماس را وصل کردم، طنین گریه در گوشم شکست: «حاج قاسم و ابومهدی شهید شدن.»
▪️چشمان من در ورطۀ نگرانی میچرخید، عامر متحیر از حالم فقط نگاهم میکرد و من باور نمیکردم نورالهدی میان هقهق گریه چه میگوید: «اون دو تا ماشین... آمریکا ترورشون کرده...»
▫️نفسم بند آمده بود، نگاهم سرگردان در فضای فرودگاه میچرخید و پیش چشمانم تصاویر دو مردی بود که روایت دلاوریشان در مبارزه با داعش، جهانی شده و با چشم خودم دیده بودم در قصۀ سیل خوزستان با دریایی از محبت به یاری مردم آمده بودند.
▪️عامر نمیفهمید چه شنیدهام که رنگم پریده و گوشم همچنان به روضههای نورالهدی بود: «حاج قاسم و ابومهدی و چند نفر از محافظهاشون، همه شهید شدن... وقتی داشتن از فرودگاه میرفتن سمت بغداد...»
▫️گرمای لحن مهربانشان در سفر خوزستان هنوز در گوشم بود و باورم نمیشد در آتشی که پیش نگاه نگرانم شعله میکشید، حاج قاسم و ابومهدی شبیه پروانه جان دادهاند.
▪️نمیدانم تماس را قطع کردم یا همچنان وصل بود که موبایل را از کنار صورتم پایین آوردم، چند قدمی به زحمت به سمت ستون بزرگ میان سالن رفتم و دستم را به ستون گرفتم تا زمین نخورم.
▫️عامر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و من با هر نفس، حالم خرابتر میشد که دستم را گرفت و با دلشوره پرسید: «چی شده آمال؟»
▪️هر چه پلک میزدم تصاویر سوختن ماشینها در سیاهی امشب از پیش چشمانم کنار نمیرفت، صدای انفجار هر لحظه در گوشم تداعی میشد و خندههای حاج قاسم و ابومهدی به خاطرم آمده بود که چلچراغ اشک در چشمانم شکست و در برابر نگاه متحیر عامر، به گریه افتادم.
▫️دستم را از دستش بیرون کشیدم که باید با هر دو دست مقابل صورتم را میگرفتم تا نالههایم به گوش کسی نرسد و عامر نفهمد جوانمردان جبهۀ مقاومت امشب ناجوانمردانه به شهادت رسیدند مبادا با متلکی دلم را بدتر آتش بزند.
▪️یادم نرفته بود اگر این دو فرمانده و همرزمانشان نبودند، عراق همچنان میدان تاخت و تاز تروریستها بود و من هم کنیزی در زندان زنان داعش بودم.
▫️برایم مهم نبود عامر با دلشورهای که به جانش افتاده، چطور پاپیچم شده است. با چشمان غرق اشکم در صفحات اینترنت میگشتم بلکه آنچه نورالهدی گفته است، دروغ باشد و او زودتر از من به پاسخ این سوال رسیده بود که با لبخندی شیطانی خبر داد: «ترامپ پرچم آمریکا رو توئیت کرده!»
▪️نمیدانست چه جنایتی رخ داده و همین که آمریکا مسئولیتش را بر عهده گرفته بود، چشمانش میدرخشید و کلماتش از هیجان می رقصید: «انقدر دور سفارت آمریکا چرخیدن که ترامپ زد تو دهنشون!»
▫️باورم نمیشد ذرهای غیرت در وجود او باقی نمانده که از تجاوز آشکار آمریکا به کشورش خوشحال میشود و لحنم از خشم آتش گرفت: «تو میفهمی چی میگی؟ حاج قاسم و ابومهدی تو اون ماشینها بودن! اگه این چند روز مردم دور سفارت آمریکا جمع شده بودن به خاطر حملۀ آمریکا به نیروهای حشدالشعبی بود، به خاطر کشته شدن نیروهای مقاومت مردمی بود! مگه ما جنگ رو شروع کردیم؟»
▪️میدید حالم چطور به هم ریخته که هر دو دستم را با دستانش گرفت و بیخیال مجادله، با صدایی آهسته دلداری داد: «آروم باش عزیزم! غصه نخور، هر چی شده فدای سرت!»
▫️از بازی فانتزیاش باور کردم در هر آتش و خونی فقط خندههای مرا میخواهد و میدیدم در انتهای چشمانش از این حمله، خوشحال است که دستم را از دستانش بیرون کشیدم و با اشکی که امانم را بریده بود، مردانه اعتراض کردم: «اگه برای تو مهم نیست برای من مهمه! تو نمیدونی حاج قاسم و ابومهدی برای این کشور چی کار کردن! تو فقط آمریکا رو میپرستی!»
▪️انگار متوجه ویرانی حالم نبود که هر چه من با گریه ناله میزدم، او با خنده به تمسخر میگرفت: «نه عزیزم! من آمریکا رو نمیپرستم، من تو رو میپرستم عشقم!»
▫️از حالت لحن و طرز نگاه و حتی تکه کلماتش متنفر بودم و حالا اینهمه بیاعتناییاش به شهادت غریبانۀ فرماندهان مقاومت عصبیترم میکرد که با خشمی سرکش احساسم را به رخش کشیدم: «من ازت متنفرم عامر! اگه الان اینجام چون تو با نامردی مجبورم کردی، وگرنه حالم ازت بهم میخوره...»
▪️و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کوبید که صورتم محکم به ستون کناری خورد و سرخی خون دهانم روی سنگ روشن ستون خط انداخت...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت سی و ششم
▫️باورم نمیشد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش دچار شوم که ضرب سیلی سنگینش در گوشم زنگ میزد و گونهام از درد آتش گرفته بود.
▪️خون دهانم روی ستون مانده و همین صورت زخمی و سنگهای خونی برای آتش زدن دلش کافی بود که دستم را گرفت و فریاد کشید:«همینو میخواستی؟ تا از این کشور لعنتی بریم و برسیم به آمریکا فقط خفهشو!»
▫️نه پدر و مادرم کنارم بودند تا دخترشان را از دهان این گرگ بیرون بکشند، نه نورالهدی اینجا بود نه حتی ابوزینب زنده بود تا با کشیدهای رامَش کند.
▪️چشم همه در فرودگاه به ما بود و دل من دریای درد؛ از زندگیام که با عامر به تباهی کشیده شده بود تا داغ حاج قاسم و ابومهدی و چاه ظلمی که انتها نداشت.
▫️دستمالی از جیبش درآورد تا خون دهانم را پاک کند و زیرلب زمزمه میکرد:«من بمیرم آمال! دستم بشکنه عزیزدلم! یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم!»
▪️لبم از تیزی دندان شکاف خورده بود و نمیخواستم دستش به من بخورد که تا دستمال را جلو آورد، صورتم را کنار کشیدم.
▫️میدانستم به کتک زدن همسرش عادت دارد و خیال میکردم به هوای اینهمه عشق و محبتی که ادعا میکند، کمی با من مهربانتر باشد و باید باور میکردم از این به بعد، زندگیام همین خواهد بود که تا رسیدن به آمریکا، دیگر کلامی حرف نزدم.
▪️او مدام دورم میچرخید و با هر چه واژه به دستش میرسید، نازم را میکشید و من فقط چشمانم را میبستم و تلاش میکردم بخوابم بلکه این کابوس را کمتر در بیداری ببینم.
▫️پرواز طولانی از بغداد تا نیویورک و پس از آن پرواز دیگری از نیویورک تا دیترویت، بزرگترین شهر ایالت میشیگان که محل اقامت عامر بود، بینهایت خستهام کرده بود و با هر قدم انگار به حجلۀ مرگم نزدیک میشدم تا سرانجام تاکسی مقابل خانهای قدیمی توقف کرد.
▪️خانهای با نمای آجری، پنجرههای فلزی سیاه و کوچهای باریک که دلگیری محله را بیشتر میکرد و وقتی وارد شدم، از هوای گرفتۀ خانه، حالم بدتر شد.
▫️شاید روزی که از آمریکا به عراق میآمد، باورش نمیشد با من به اینجا برگردد که خانهاش اینهمه نامرتب بود.
▪️دستپاچه چراغها را روشن کرد تا خانه دلگیر و کوچکش کمی بهتر به نظر برسد و اینجا بنا بود قبر من باشد که در همان لحظۀ اول، نفسم گرفت.
▫️دور از خانواده و در غربت، قدم به منزل مردی گذاشته بودم که جز بیزاری حسی به او در دلم نبود و نمیدانستم چطور باید این زندگی را ادامه دهم.
▪️به هربهانهای میخواست خودش را در دلم جا کند که شالم را از سرم باز کرد، با مهربانی کم نظیری تعارف زد تا روی کاناپه بنشینم و من فقط کمی هوای تازه و دوری از عامر را میخواستم که به سمت دیگر خانه و پای پنجره رفتم.
▫️پنجره را باز کردم اما انگار در این شهر هوایی برای تنفس پیدا نمیشد و شاید من بینهایت افسرده بودم که دوباره پنجره را بستم و همانجا روی زمین چمباته زدم.
▪️غصۀ مصیبت شهادت حاج قاسم و ابومهدی و خستگی سفری طولانی، تمام جانم را گرفته و فقط دلم میخواست برای همیشه بخوابم.
▫️در روزهایی که عراق عزادار شهادت فرماندهان مقاومت بود، من دور از وطن اسیر عامر بودم و تنها دلخوشیام، تصاویری بود که نورالهدی برایم ارسال میکرد.
▪️همانجا پای پنجره نشسته بودم و بیتوجه به ترانۀ انگلیسی که عامر برایم میخواند و همزمان قهوه حاضر میکرد، غرق تماشای کلیپها بودم.
▫️اولین ویدئو، تصاویری از تابوت شهدا بود و جوانی که با سوزی عجیب اذان میگفت و انگار مقتل میخواند که با هر واژۀ اذانش همه ضجه میزدند و من هم هزاران کیلومتر دورتر از آنها، بیصدا گریه میکردم.
▪️همان چند صحنهای که صورت حاج قاسم و ابومهدی را دیده بودم، در ذهنم مانده و خیال خاطرههایشان آتشم میزد اما بنا نبود حتی در خلوتم راحت باشم که عامر مقابل صورتم خم شد و با خنده سر به سر حال خرابم گذاشت: «دوست داری تو قهوه خامه بریزم یا تلخ میخوری؟»
▫️انگار نمیدید کام من از زندگی در کنار او، به اندازۀ کافی تلخ است و همین صورت خیسم، مذاق او را هم تلخ کرد: «برا چی داری گریه میکنی؟»
▪️از تصویری که روی موبایلم باز بود پاسخ سوالش را گرفت که موبایل را با قدرت از دستم کشید و با خندهای عصبی تهدیدم کرد: «مجبورم نکن موبایل رو ازت بگیرم!»
▫️هزار حرف در دریای دلم موج میزد و جرأت نداشتم یکی را بر زبان بیاورم که هنوز سنگینی سیلی آن شب در خاطرم مانده و او حتی تحمل همین سکوتم را هم نداشت.
▪️موبایل را روی مبل پرت کرد، دستم را گرفت و با قدرت بدن در هم کوبیدهام را از جا کَند و خیره به چشمانم، اتمام حجت کرد: «از این به بعد دیگه اشک و روضه و شهید و همه چی تعطیل! فقط از زندگیات لذت میبری و عشق و حال!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد