📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت بیست و سوم
▫️نفهمید چرا به لکنت افتادم و غصۀ نوزادش، قاتل جانش شده بود که سرش را کج کرد و بیخبر از حال خرابم التماسم کرد: «براش دعا کنید. مادرش خیلی بیقراره، این هفته باید جراحی بشه!»
▪️دیگر نمیتوانستم حتی یک کلمه بگویم که با همین حرفها، تا انتهای زندگیاش رفتم و در خلائی از خاطراتم سقوط کردم.
▫️از آنچه در انتظار نوزاد معصومش بود و از این چشمان شکستهاش، جگرم آتش گرفته و حالا فهمیده بودم او همسر دارد و نمیدانستم از این لحظه با این دل چه کنم؟
▪️نورالهدی به خیال خودش زمان کافی برای صحبت ما ایجاد کرده و دیگر نمیشد بیش از این معطل کند که ابوزینب از چادر بیرون آمد و مهدی انگار منتظر او بود: «بریم؟»
▫️نورالهدی دوباره از چادر بیرون آمد و مهدی نمیدانست با دل من چه کرده که رو به ما دو نفر خداحافظی کرد: «اجرتون با حضرت زهرا! در پناه خدا باشید!»
و به همراه ابوزینب هر دو به راه افتادند و بهخدا با هر قدم که از ما فاصله میگرفتند، دلم بیشتر یخ میزد.
▪️چشمانم از پشت به قامتش مانده و باورم نمیشد سه سال در خیال کسی بودم که همسر داشته و حالا از خودم متنفر شده بودم!
▫️نورالهدی میخواست بداند بین ما چه گذشته و نگاه من در این تاریکی هنوز به مسیر رفتنش بود و با همان نگاه مات و لحن مبهوتم خبر دادم: «گفت برای دخترش دعا کنم!»
▪️آنچه میشنید باورش نمیشد و دیگر از دست او هم کاری برای این دل درماندۀ من ساخته نبود که در سکوتی غمگین برگشتم و کنج چادر روی زمین چمباته زدم.
▫️دیگر حتی نمیخواستم نورالهدی حرفی بزند که حوصله هیچکس حتی خودم را نداشتم.
▪️هرچه کرد برای استراحت به موکب نرفتم و فقط میخواستم کسی اطرافم نباشد که التماسش کردم به تنهایی برود.
▫️او رفت و من ماندم و این چادر که تا همین چند دقیقه پیش او اینجا بود و حالا حتی باید خیالش را از خاطرم بیرون میکردم.
▪️از اینکه بخواهم به مردی متأهل فکر کنم، حالم از خودم به هم میخورد و باید همین امشب همه چیز از خاطره و فکر و احساسش را به آتش میکشیدم و خاکستر آن را هم به باد میدادم.
▫️زیر همین چادر با خدای خودم خلوت کرده و التماسش میکردم تا به دادم برسد که من به تنهایی مردِ خاموش کردن این آتش نبودم.
▪️تا سحر یک لحظه پلکم روی هم نرفت، بیوقفه گریه میکردم و حتی جرأت نمیکردم برای نوزادش دعا کنم مبادا همین دعا کردن دوباره احساس او را در جانم زنده کند.
▫️دیگر حتی نمیخواستم در خوزستان بمانم که هوای اینجا حالم را بد میکرد و میترسیدم دوباره چشمانش را ببینم و همان فردا صبح، ساکم را بستم.
▪️نورالهدی نمیدانست باید چه کند و من میدانستم فقط باید از اینجا بروم که خواهرانه خواهش کردم: «ابوزنیب میتونه منو برگردونه؟»
▫️نگاهش مستأصل شده بود، میخواست برای اینهمه آشفتگیام کاری کند و بهترین چاره بهانه کردن دلتنگی برای پدر و مادرم بود که با ابوزینب تماس گرفت: «آمال دیگه خسته شده،میخواد برگرده فلوجه. کسی از بچهها برنمیگرده؟»
▪️خدا خواسته بود جانم را از مهلکۀ عشق بیسرانجامم نجات دهد که همان روز یک گروه از امدادگران به بغداد بازمیگشتند و من هم همراهشان شدم.
▫️برای سوار شدن باید تا جادۀ اصلی روستا پیاده میرفتیم و در همین مسیر دیدم کنار یکی از خانههای روستا چند نفر ایستادهاند.
▪️دیگر نایی به نگاهم نمانده بود که دیشب تا صبح در دریای اشک دست و پا زده و با همین چشمان زخمی دیدم حاج قاسم برای دلجویی و پیگیری مشکلات به درِ خانۀ یکی از روستاییان آمده است.
▫️چند لحظه ایستادم که انگار نورانیت چهره و آرامش چشمانش آرامم میکرد و لحن گرم کلامش که از دور به گوشم میرسید، عین مرهم بود.
▪️هر کدام از مردهای روستا نزدیکش میرفتند و رویش را میبوسیدند و او با این درجۀ نظامی و شهرتی که در دنیا داشت، از اینهمه مهربانی خسته نمیشد.
▫️ابومهدی هم چند قدم آن طرفتر ایستاده و انگار میخواستند با هم به منطقهای دیگر بروند که تویوتایی کنار جاده توقف کرد و یکی از نیروهای ایرانی صدا رساند: «حاجی بریم؟ بچهها منتظرن!»
▪️حاج قاسم و ابومهدی به همراه چند نفر از همراهان به سمت تویوتا میآمدند و شنیدم یکی از همین پاسداران ایرانی رو به رفیقش میگفت: «بهخدا از وقتی حاج قاسم اومد تو منطقه، ورق برگشت! شنیده بودم هر جا حاجی باشه طوری روحیه میده که کارها یدفعه جلو میره اما الان به چشم خودم دیدم!»
▫️گوشم به حرف آنها بود و چشمم به حاج قاسم و ابومهدی که میان سایر نیروها بدون هیچ تشریفاتی روی بار تویوتا سوار شدند.
▪️بین اینهمه مرد، نمیشد نزدیکشان شوم و از همان فاصله با حاج قاسم در دلم نجوا کردم: «ایکاش میشد با منم حرف بزنی و یجوری بهم روحیه بدی که بتونم فراموشش کنم...»
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت بیست و چهارم
▪️نورالهدی و ابوزینب در خوزستان همچنان مشغول خدمت بودند و من با دلی که روی دستم مانده بود، به فلوجه برگشتم.
▫️قسم خورده بودم فراموشش کنم که هر بار فکرش سراغ دلم را میگرفت، استغفار میکردم و باز نمیتوانستم به ازدواج با مرد دیگری فکر کنم.
▪️نورالهدی مرتب تماس میگرفت؛ از اینکه از راز دلم خبر داشت، خجالت میکشیدم و او فقط میخواست من تنها نمانم که هر بار خواستگاری جدید معرفی میکرد و من همه را پس میزدم.
▫️به رویم نمیآورد بین من و عامر چه گذشته، کلامی از برادرش حرفی نمیزد و در هر تماس ساعتی نصیحتم میکرد تا ازدواج کنم و من اصلاً معنی حرفهایش را نمیفهمیدم.
▪️پدر و مادرم مدام پاپیچ دلم میشدند تا حداقل به یکی از خواستگارانم کمی فکر کنم و روح من آشفتهتر از این حرفها بود.
▫️ده سال اشغالگری آمریکا، سه سال اشغال فلوجه به دست داعش و دیدن اینهمه جنایات، جانی برایم باقی نگذاشته و شاید تنها روزنۀ امیدم، همان مردی بود که مرا از دست حیوان داعشی نجات داده و معجزۀ زندگیام شده بود اما حالا باید او را هم فراموش میکردم.
▪️نوجوان بودم که آمریکا به عراق حمله کرد و خوب در خاطرم مانده است با استفاده از انواع سلاحهای شیمیایی و فسفر سفید چه جهنمی در فلوجه به پا کرده بود که هنوز اعصاب اکثر مردم شهر متزلزل بود و انگار افسردگی جزئی از جان اهالی شده بود.
▫️هنوز از آثار هزاران تُن مواد شیمیایی که آمریکا به نام آزادی بر سر فلوجه ریخته بود، بسیاری از مردم حتی کودکان کوچک سرطان میگرفتند و اینها غیر از سوختگیهای شدید شهروندان بر اثر فسفر سفید بود.
▪️هر روز در بیمارستان بودم و میدیدم چه تعداد نوزاد با معلولیتهای عجیب و غریب متولد میشوند؛ کودکانی با یک چشم، با دو سر، با دست و پای به هم چسبیده و با نواقصی که به گواهی پزشک انگلیسی حاضر در بیمارستان، در دنیا سابقه نداشت جز در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی!
▫️با وجود اینهمه معلولیت وحشتناک در بدو تولد، پزشکان توصیه میکردند دیگر کسی در فلوجه بچهدار نشود و با اینهمه مصیبت، نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم به ازدواج فکر کنم.
▪️تنها دلخوشیام رسیدگی به بیمارانم بود بلکه ذرهای از دردهای مردم کمتر شود و نمیدانستم حالا که شرّ داعش از سر عراق کم شده، دشمنان خواب دیگری برایمان دیدهاند که همزمان با پاییز سال ۲۰۱۹، فتنهای تازه در عراق آغاز شد.
▫️مردم به بهانۀ شرایط سخت معیشتی و کمبود برق، به خیابانها آمدند و به چند روز نکشید که تظاهرات تبدیل به جنگ خیابانی شد و آتش این آشوب به تمام استانهای جنوبی رسید.
▪️آرامشِ شهرهای بصره و نجف و کربلا و بغداد و عماره و کوت متلاشی شده و نمیدانستم چرا اینبار این تظاهرات انقدر زود به خشونت کشیده شد.
▫️زمان زیادی از سقوط داعش نگذشته و از خاطر مردم نرفته بود نیروهای ایرانی و حشدالشعبی، عراق را از شرّ داعش نجات دادند و نمیفهمیدم چرا شعارها همه علیه ایران و بسیج مردمی است؟
▪️از نیروهای پلیس و مردم میان کشته شدگان بودند و مشخص نبود چه کسی به جان عراق افتاده و میان تظاهرکنندگان پنهان شده است که از هر دو طرف میکشد.
▫️چند ماهی بود ابوزینب فرمانده یکی از دفاتر نیروهای مقاومت مردمی در شهر عماره شده و نورالهدی و دخترانش هم از بغداد رفته بودند.
▪️میدانستم نورالهدی باردار است، خبرهای خوبی از عماره به گوش نمیرسید و نگرانش بودم که مرتب تماس میگرفتم.
▫️دیگر از خندههای همیشگیاش خبری نبود؛ نگرانی برای همسر و دو کودک خردسال و بار هشت ماههاش، جان به لبش کرده بود.
▪️همسرش اکثر اوقات خانه نبود؛ از شدت استرس، فشار خون بارداری گرفته و در عماره غریب بود که به جبران آنهمه محبتی که در حقم کرده بود، پیشنهاد دادم: «من میام پیشت میمونم!»
▫️خیال میکردم این شلوغیها زیاد طول نمیکشد و با جابهجا کردن شیفتهای بیمارستان، چند روز مرخصی گرفتم و پدر و مادرم مرا تا عماره رساندند.
▪️پدرم نسخهای برای نورالهدی پیچید و میدیدند رنگ زندگی از صورت مهربان او چطور پریده است که راضی شدند چند روزی پیشش بمانم و خودشان به فلوجه برگشتند.
▫️شبها با دخترانش دور هم مینشستیم تا از آشوب افتاده به جان شهر کمتر بترسیم و از هر دری حرف میزدیم بلکه ساعتهای طولانی تنهایی زودتر بگذرد و خبری از ابوزینب برسد و در این میان، قرعه به نام عامر افتاد که نورالهدی بیهوا حرفش را زد: «عامر یک ماه پیش زنش رو طلاق داد.»
▪️در این سالها هیچ حرفی از عامر به میان نیامده و برایم اهمیتی نداشت که واکنشی نشان ندادم و او تازه به خاطرش آمد: «آهان! تو خبر نداشتی ازدواج کرده.»...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🇮🇷 به مناسبت گرامیداشت هفته بسیج
📇 اهدای کارت عضویت بسیجیان
🎁 همراه با تقدیر و اهدای هدیه به پنج نوجوان برگزیده بسیجی
🍃 #یا_زهرا
🗓 #آذر_۱۴۰۳
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
✊ #خط_دیدار | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار بسیجیان. ۱۴۰۳/۹/۵
💠درباره ابعاد و پایههای بسیج
💎پدیده بسیج چون اصیل است، ماندنی است
👌مربوط به خود این ملت، این تاریخ و این هویت ملی و ایرانی است
🔖برخی ابعاد بیسابقه و استثنایی بودن بسیج
📌یک شبکهسازی فرهنگی و اجتماعی و نظامی
💢امام این شبکهسازی را کرد،
🚨کِی؟ در دل یک تهدید بزرگ
🔺روز۱۳ آبان در سال ۵۸، حادثه تسخیر لانه جاسوسی اتّفاق افتاد؛
📍قدرت درجه اول آن روز دنیا، یعنی آمریکا،
⭕️شروع کرد به چنگ و دندان نشان دادن، تهدید کردن، تحریم کردن
❇️در یک چنین شرایطی امام ناگهان شجره طیبه بسیج را،
🌳در زمین اجتماعی و فرهنگی و نظامی کشور نشاند
📌بناشده بر دو پایه خداباوری و خودباوری
⏪خصوصیات نشأتگرفته از خداباوری و خودباوری بسیج:
🔹شهامت
🔸ابتکار
🔹سرعت عمل در کارها
🔸دید وسیع
🔹دشمنشناسی
🔸حساسیت در برابر تحرکات گوناگون
✅خداباوری
👌نتیجه خداباوری عبارت است از تسلیم در مقابل خدا، توکل به خدا، یقین به وعده خدا
✅خودباوری
👌نتیجه خودباوری و اعتماد به خود و قبول خود، عبارت است از کشف ظرفیتهای خود
💪این خصوصیّات که شما مقهور اراده دشمن نشوید، اراده خودتان را غلبه بدهید،
❌درست نقطه مقابل نقشههای استکبار جهانی برای ملتها است
🔺سلطهگران برای اینکه بتوانند تسلّط پیدا کنند،
📍دستکاری میکنند باورهای ملّی را.
📍تاریخ یک ملت
📍اعتقاد یک ملت
📍بزرگان یک ملت
🔥را تحقیر میکنند.
🌟این سلاح نرمافزاریِ بسیار خطرناک را تفکر بسیجی از اثر میاندازد
♦️این روحیه بسیجی که در اعضای جبهه مقاومت هم وجود دارد،
✅قطعاً بر همه سیاستهای آمریکا و غرب و استکبار و رژیم صهیونیستی غلبه پیدا خواهد کرد.
💠نکاتی درباره روحیه و تفکر بسیجی
❇️زمینهسازی و تولید تفکر بسیجی توسط امام خمینی(ره) و استقبال مردم ایران از آن
♦️امام از سال ۱۳۴۱ تا ۵۷، روحیه بسیجی را به ملت ایران تلقین کرد
✨مردمِ بااستعداد ما، جوانهای باظرفیّتِ ما پیام امام را گرفتند
🌟لذا آرامآرام این حرکت رشد پیدا کرد، به انقلاب رسید،
✊یک رژیمی را سرنگون کرد که مورد حمایتِ تقریباً همه قدرتهای دنیا بود
📌بعد از پیروزی انقلاب هم
🛡امام از بسیج سدی درست کرد در مقابل ضربههای گوناگون
🔹هم در میدان نظامی
🔹میدان اجتماعی
🔹میدان علمی
🔹در تولید سلاح
🔹در صحنههای بینالمللی و سیاسی
⏪توجه دارید که قدرت اجتماعی و قدرت علمی، تولید قدرت سیاسی میکند
🌐در فضای بینالملل میتواند حرف محکم بزند، میتواند حرفش را پیش ببرد
🔺بسیج در این میدانها کار کرده
⭕️خیلی از اینها البتّه در داخل سازمان بسیج اتّفاق نیفتاده،
🔺مال بیرون بسیج است؛
🔽امّا آنچه برای ما مهم است این است:
✍️روحیه بسیجی، مکتب بسیجی و فرهنگ بسیجی
🔺این را سعی کنید از دست ندهید🔻
👈آمادهبهکاری
👈حساس بودن در قبال حوادث
❇️بنبستشکن بودن تفکر بسیجی
🔻براساس خصوصیات تفکر و فرهنگ بسیجی:
🔸اعتقاد به تواناییهای خود دارد
🔹مرعوب هایوهوی سلطهگران نیست
🔸آرمان و هدف دارد
🔹از مرگ نمیترسد و معتقد به شهادت است
👆به همین دلایل است که بسیجی ایرانی یقین دارد که
✅سرانجام در یک روز، رژیم صهیونیستی را قطعاً از بین خواهد برد
❇️لزوم تقویت روزبهروز بسیج در کشور
📍معارفی:
🔍عمقسازی و کیفیسازی معارف بسیجی در ذهن جوان بسیجی
🔹سطحی به مسائل نگاه نشود.
🔹کتاب و مطالعه لازم است،
🔹مباحثه لازم است،
🔹حلقات درسی و تحقیقی لازم است
📍اجرایی:
🔰به عنوان بازوی فعال برای دستگاههای اجرائی کشور، همهجا حاضر و آمادهبهکار باشند
📍سیاسی:
🗺بداند که قواره مطلوب آمریکا برای کشورهای منطقه یک دوگانه است:
⛔️یا «استبداد»
⛔️یا «هرجومرج»
👆بسیج با هر دوی اینها باید مقابله کند
💠درباره مسائل جاری لبنان و فلسطین و غزّه
◀️نکته اول
⛔️احمقها خیال نکنند چون
📌خانه مردم
📌بیمارستان
⚠️اجتماعات مردم را بمباران میکنند، پس پیروز شدند؛
👆نه، هیچکس در دنیا، این را پیروزی نمیداند
⭕️دشمن در غزه پیروز نشده،
⭕️دشمن در لبنان پیروز نشده؛
⛔️دشمن در غزه و لبنان پیروز نخواهد شد
🚨آن کاری که اینها کردند، جنایت جنگی است؛
⚖️خب حکم بازداشتش را صادر کردند،
👇امّا کافی نیست؛ بایستی
💀حکم اعدام نتانیاهو،
☠️حکم اعدام این سران جنایتکار
♦️صادر بشود.
◀️نکته دوم
🚨جنایتهای رژیم صهیونیستی، هم در لبنان، هم در غزّه و فلسطین،
🔺عکس آنچه را آنها میخواهند ایجاد میکند،
🔹یعنی مقاومت را تقویت میکند و تشدید میکند
👆این یک الزام قطعی است و تخلّفناپذیر است
🔰امروز جبههی مقاومت هر اندازه گسترش دارد، فردا این گسترش چند برابر خواهد شد.
🍀پروردگارا! این سرانجامِ مطلوبِ همه بندگان صالح خودت را به حق محمد و آل محمد هر چه زودتر برسان.
💻
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷فیلم کامل
بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار دستاندرکاران برگزاری کنگره بزرگداشت ۲۴ هزار شهید استان اصفهان.
۱۴۰۳/۸/۲۱
#شهیدان_مظهر_عزت_ایران
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
—————⃟🌻⃟💛⃟🌻⃟🌙⃟⃟🌻⃟✨⃟—_
🏴 چهار شب سوگ و حماسه در رثای اولین فدایی ولایت ، زهرای اطهر سلام الله علیها
🏴 با بیان حجت الاسلام شیخ علی تقیان و مرثیه خوانی مادحین اهلبیت علیه السلام
❇️ سه شنبه تا جمعه (۱۳ تا ۱۶ آذر)
❇️ از نماز مغرب و عشاء
🕌 مسجد حضرت رسول اکرم (ص)
🚩 بلوار کشاورز خیابان باغ فردوس
🆔 کانال مسجد رسول اکرم(ص):
https://eitaa.com/Rasool_Akram_Mosque
🔻رمان سپر سرخ، قسمت بیست و پنجم
▫️بیتفاوت نگاهش میکردم و این موضوع دل او را سوزانده بود که با غصه آغاز کرد: «دفعه اولی که رفت آمریکا، همیشه فکر تو بود و نتونست ازدواج کنه اما بعد از اینکه تو رو دوباره دید و فهمید دیگه دوسش نداری، برگشت آمریکا و با یه دختر مهاجر سوری ازدواج کرد.»
▫️احساس میکردم دلش برای عروسشان بیشتر میسوزد که آهی کشید و با لحنی غرق غم ادامه داد: «دختره از آوارههای سوری بود که اومده بود آمریکا تا درسش رو ادامه بده اما عامر...»
▪️حالا نه به هوای سرنوشت عامر که میخواستم بدانم چه بلایی سر همسرش آمده است و نورالهدی بیتعارف همه چیز را تعریف کرد: «عامر خیلی اذیتش میکرد، کتکش میزد. دختره هر بار زنگ میزد به من، درد دل میکرد ولی من هرچی به عامر میگفتم بدتر میکرد و آخرم طلاقش داد.»
▫️روزهای آخر عصبی بودن عامر را به چشم دیده و دلم برای دختر بینوا میسوخت که نگاهم غمگین به زیر افتاد.
▪️انگار حرفهای دیگری هم روی دل نورالهدی سنگینی میکرد و دیگر خجالت کشید ادامه دهد که قصۀ غمبار عامر را در چند کلمه خلاصه کرد: «ای کاش هیچوقت نرفته بود آمریکا...»
▫️حرفی برای گفتن نداشتم که همین رفتن او، باعث شد سختترین روزهای زندگیام را سپری کنم و نمیدانستم ساعتهایی از این سختتر در انتظارمان نشسته که همان شب ابوزینب به خانه آمد.
▪️دخترانش از دیدن پدرشان بعد از چند روز، پَر درآورده و نورالهدی از خوشحالی گریه میکرد و خبر نداشتیم همین امشب، دنیا را روی سرمان خراب میکنند.
▫️با آمدن ابوزینب و آرامش نورالهدی، باید فردا صبح آمادۀ رفتن میشدم و همین که خواستم با پدرم تماس بگیرم، زمین زیر پایمان لرزید و شیشههای خانه همه در هم شکست.
▪️من وحشتزده از اتاق بیرون دویدم و در میان خاک و دودی که خانه را پُر کرده بود، دیدم نورالهدی کنج آشپزخانه پناه گرفته و دو دختر کوچکش از ترس در آغوشش میلرزند.
▫️رنگ از صورتش پریده بود، با بدن باردار و سنگینش نمیتوانست تکان بخورد و دلواپسِ همسرش، با لب و دندانهایی لرزان التماسم میکرد: «ابوزینب کجاس؟»
▪️نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است؛ خرده شیشهها کف فرش پاشیده و صدای نالۀ ابوزینب از حیاط میآمد که سراسیمه تا حیاط دویدم و دیدم غرق خون، میان باغچه افتاده است.
▫️شاخههای گل همه زیر تنش شکسته و بدن او از شدت زخم و جراحت رنگ گل شده بود و تا چشمش به من افتاد، مردانه حرف زد: «نترس! نارنجک انداختن تو حیاط!»
▪️از وحشت آنچه پیش چشمانم بود و نارنجکی که میان خانه انداخته بودند، تمام استخوانهای بدنم میلرزید و جیغهای وحشتزدۀ نورالهدی را میشنیدم که پشت سرم خودش را به حیاط رسانده و از دیدن همسر مجروحش، داشت قالب تهی میکرد.
▫️نمیدانستم چه کسی به قصد کشتن اهالی این خانه با نارنجک به جانمان افتاده است، گریۀ دختران نورالهدی و نالههای خودش دلم را زیر و رو میکرد و فقط تلاش میکردم با دستهای لرزانم با اورژانس تماس بگیرم.
▪️ابوزینب نگران همسر و کودکانش، تمنا میکرد به آنها برسم و من میدیدم ترکشهای نارنجک چه با بدنش کرده است که پشت تلفن خودم را به در و دیوار میزدم: «من نمیدونم چی شده... نارنجک انداختن تو خونه... یکی اینجا زخمی شده... فقط توروخدا زودتر آمبولانس بفرستید... خیلی خونریزی داره...»
▫️نورالهدی توانش تمام شد که در پاشنۀ در روی زمین نشست، با همان حال زارش تلاش میکرد دخترانش را آرام کند و من میخواستم تا آمدن اورژانس، خونریزی ابوزینب را کم کنم که در تاریکی حیاط و نور زرد لامپ کوچکی که به دیوار آویخته بود، روی بدنش دنبال کاریترین زخمها میگشتم.
▪️یکی از ترکشها شانهاش را شکافته و خونریزی همین یک زخم کافی بود تا جانش را بگیرد که تلاش میکردم با مچاله کردن لباسش، راه خونریزی را ببندم و همزمان صدای آژیر آمبولانس، سکوت ترسناک کوچه را شکست.
▫️نورالهدی نفسی برای همراهی نداشت که خودم چادر عربیام را به سر کشیدم و کنار برانکارد ابوزینب، سوار آمبولانس شدم.
▪️نورالهدی با گریه التماسم میکرد مراقب همسرش باشم و ابوزینب با جانی که برایش نمانده بود، زیرلب زمزمه میکرد: «عزیزم! آروم باش! فدات بشم نترس!»
▫️کنار بدن مجروح ابوزینب در آمبولانس نشسته و میشنیدم از شدت درد زیرلب حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزند.
▪️دعا میکردم زودتر به بیمارستان برسیم و انگار این مسیر انتها نداشت که هر چه آمبولانس ویراژ میداد، به جایی نمیرسیدیم و در یکی از خیابانها ماشین متوقف شد.
▫️هیچ چیز نمیدیدم جز هیاهوی ترسناک افرادی که دور آمبولانس را گرفته بودند، ضربات محکمی که به بدنۀ ماشین میخورد و قدرتی که تلاش میکرد درِ آمبولانس را باز کند...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔻رمان سپر سرخ، قسمت بیست و ششم
▫️نمیفهمیدم از جان ما چه میخواهند و انگار ابوزینب فاتحه را خوانده بود که نگران جان من بیصدا زمزمه کرد: «ای کاش همراه من نیومده بودی.»
▪️از غلغلۀ فریادهایشان ندیده میشد تصور کنم چه جمعیتی دور آمبولانس را گرفته و میتوانستم حدس بزنم همان دستانی که نارنجک را به داخل خانه پرتاب کردهاند، هنوز دنبال کشتن ابوزینب هستند و حالا به این آمبولانس حمله کردند.
▫️به شدت ماشین را تکان میدادند، آمبولانس به چپ و راست میرفت و با هر تکان احساس میکردم ماشین چپ میکند که بیاختیار جیغ میزدم.
▪️صورت غرق خون ابوزینب از درد در هم رفته و با همان چشمان نیمهبازش ناله میزد:«یا حسین!»
▫️مدام به شیشۀ ما بین اتاقک پشتی و فضای کابین میکوبیدم بلکه راننده به فریادمان برسد و ظاهراً راننده هم در ماشین نبود که هیچ صدایی شنیده نمیشد جز فریادهایی که به ایران و نیروهای حشدالشعبی ناسزا میگفتند و با وحشتناکترین کلمات، تهدیدمان میکردند.
▪️از ترس تکتک ذرات بدنم میلرزید، احساس میکردم قلبم دیگر توانی برای تپیدن ندارد و میترسیدم از لحظهای که درِ آمبولانس باز شود و نمیدانستم با ما چه میکنند.
▫️دستگیره مدام بالا و پایین میرفت، با هر نفس جان من به گلو میرسید و بنا نبود از دستشان نجات پیدا کنیم که سرانجام درِ آمبولانس با یک تکان باز شد و از آنچه دیدم،قلبم از تپش ایستاد.
▪️دهها مرد با چشمانی که در حدقهای از آتش میچرخید،مقابل در شعار میدادند و تهدید میکردند تا پیاده شویم. دیگر حتی فرصتی برای دفاع نمانده بود که یکی داخل آمبولانس پرید و من فقط جیغ میزدم و وحشتزده خودم را عقب میکشیدم.
▫️چند نفری وارد فضای کوچک آمبولانس شده و رحمی به دل سنگشان نبود و انگار نمیدیدند چند زخم به تن ابوزینب مانده که با چوب و چاقو به جانش افتادند.
▪️از وحشت فاصلهای بین من و مرگ نمانده و بیاختیار ضجه میزدم تا دست از سر ابوزینب بردارند و به قدری مردانگی در وجودش بود که با همین بدن زخمی و زیر ضربات آنها، با نفسهای آخرش فریاد میزد:«کاری به این دختر نداشته باشید! اون پرستاره!»
▫️طوری دورش را گرفته بودند و به شدتی میزدند که دیگر او را نمیدیدم و تنها نفسهای خیس و خونیاش را میشنیدم که با هر ضربه مظلومانه خِسخِس میکرد و ضربۀ آخر، کارش را تمام کرد که دیگر نغمۀ نفسهایش هم به گوشم نمیرسید و حالا نوبت من بود!
▪️جایی برای فرار نمانده بود؛ خودم را کنج آمبولانس به دیوارهها فشار میدادم بلکه آهن و شیشۀ این ماشین در این بیکسی پناهم دهند و از اینهمه وحشت بهخدا در حال جان دادن بودم.
▫️دو نفر بالای سرم ایستاده بودند و یکی با بیرحمی بازخواستم کرد:«اگه پرستاری، چرا لباس بیمارستان تنت نیست؟»و یکی دیگر از بیرون فریاد کشید:«بیاید بیرون میخوام آتیشش بزنم!»
▪️پیکر پارهپاره و خونین ابوزینب پیش چشمانم بود و حالا میخواستند من و او را در این آمبولانس به آتش بکشند که نفسم بند آمد.
▫️هنوز باورم نمیشد ابوزینب را کشتهاند و نوبت زنده سوختن خودم در آتش بود که وحشتزده جیغ میزدم تا امانم دهند اما آنها میخواستند جنایتکاری را به انتها برسانند که همه از آمبولانس پیاده شده و پیش از آنکه فرصت فرار پیدا کنم،در آمبولانس را بستند.
▪️با هر دو دست به شیشههای آمبولانس میکوبیدم و ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و میشنیدم صدای داد و بیداد بالا گرفته است.
▫️انگار نیروهای امنیتی از راه رسیده بودند؛صدای تیراندازی شنیده میشد و بلافاصله کسی در آمبولانس را باز کرد.
▪️مردی درشت اندام با قد و قامتی بلند و صورتی سبزه و پیش از آنکه از ترس قاتل دیگری جان دهم،فریاد کشید:«بیا بیرون!»
▫️قدمهایم از ترس قفل شده و انگار او میخواست نجاتم دهد که دوباره داد زد: «بهت میگم بیا پایین!»
▪️همچنان صدای تیراندازی پرده گوشم را میلرزاند و فریادهای او شبیه فرصت فرار بود که به هر جان کندنی، خودم را از آمبولانس بیرون انداختم.
▫️هنوز قدمم به زمین نرسیده، گوشه چادرم را گرفت و به سمت اتومبیلی که چند قدم آن طرفتر متوقف شده بود، دوید و مرا هم دنبال خودش میکشید.
▪️ فکرم کار نمیکرد این مرد اینجا چه میکند و چرا من باید همراهش بروم و همین که در آتش نسوخته بودم، راضی بودم که بیاختیار دنبالش میدویدم.
▫️حالا میدیدم جمعیتی که لحظاتی پیش آمبولانس را دوره کرده و میخواستند ما را آتش بزنند، در طول خیابان و تاریکی شب متفرق میشدند و نیروهای امنیتی همه جا بودند.
▪️کنار ماشین که رسید، سراسیمه در عقب را باز کرد و اشاره کرد تا سوار شوم و من هر چه میگفت اطاعت میکردم که شاید سایۀ مهربان صورتش شبیه ابوزینب بود و از چشمانش نمیترسیدم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد