💠 #کلام_معصوم
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
📖 #یک_آیه_تدبر
💠 آیه ۱۱ سوره رعد :
مقدرات شما قبل از هر چيز، و هر كس، در دست خود شما است و هر گونه تغيير و دگرگونی در خوشبختی و بدبختی اقوام در درجه اول به خود آنها بازگشت می كند.
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
#هر_چه_شد ...
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
السَّلامُ عَلیکِ یا أُمّ المَصائِب یا زِینب کُبری
السَّلامُ عَلیکِ یا بِنت الحُسین یا رُقیه خاتون
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
وقتی جسد ( بخوانید اسد ) جان ندارد ...
هرچه دارو و شوک هم بخواهی به او بدهی فایده ندارد ...
چه برسد به آنکه تمایلی به دریافت دارو و کمک هم نداشته باشد !!
#سقوط_سوریه
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
#صرفا_یک_تحلیل_روایی
فارغ از تایید یا رد مصادیق مکانی و زمانی ...
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
#گوش_به_فرمان_ولی ❤️✌️
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
⭕️ مگر ما مدافع اسد بودیم که باید اکنون باید وارد میشدیم!!
🔻به جای اینکه بگوییم چرا در سوریه دخالت نکردیم و بشار اسد را نجات ندادیم بهتر است بگوییم چرا باید هم اکنون در اینجا دخالت میکردیم و خون جوانان خود را هدر میدادیم.
🔸 آن زمان موجود خبیثی بود که رسماً و بدون ادعا تخریب بقاع متبرکه را شروع کرده بود و هر روز با جمع آوری هزاران تروریست از کشورهای مختلف خشونت زیادی را انجام میداد.
🔸 آن روز مردم سوریه با دولت بشار اسد بودند و ما طبق قاعده مردم سالاری دینی خود در کنار مردم سوریه و دولت مورد حمایتشان بودیم.
🔸 آن روز دولت بشار اسد از ما کمک میخواست و به صورت رسمی و قانونی درخواست کمک کرد و ما طبق قانون و عرف بین الملل و خاص دولت و مردم سوریه در آنجا حضور پیدا کردیم.
🔸آن روز بشار اسد به عنوان نماینده سوریه در کنار جبهه مقاومت بود و تمام و کمال از آرمان مقاومت دفاع میکرد و لحظهای درنگ نداشت.
🔸آن روز بشار اسد تعهد داده بود که بعد از این وقایع اصلاحات را آغاز کند و خواستههای مردمانش را که مورد قبول ما نیز بود محقق کند.
❌ اما امروز درست است که بعضی از آن گروههای تروریستی وجود دارند اما تا حدود بسیار زیادی کنترل شده و دیگر آن سلفیت سابق را از خود نشان نمیدهند.
❌ امروز دیگر دولت سوریه از ما درخواست ورود و حمایت نداشته و کمکی را مطالبه نکرده است که ما ورود کنیم.
❌ امروز مردم سوریه و ما مشاهده کردیم که دولت سوریه خواستههای مردم را اجرا نکرده و همان راه قبل از ۲۰۱۱ را در پیش گرفته است.
❌ امروز بشار اسد از جبهه مقاومت فاصله گرفته و دیگر آن آرمانها و اقدامات انقلابیاش را ترک کرده بود و برای گروههای مقاومت مشکلات زیادی را پدید آورده بود.
آری امروز با دیروز خیلی متفاوت است.
✅ آری هم کار دیروزمان درست بود که نگذاشتیم حرمین شریفین لطمهای ببینند و از منطق و گفتار خودمان و مردم منطقه دفاع کردیم.
✅ و هم کار امروزمان درست است که برخلاف مبانی مردم سالاری دینی خودمان به بهانه حمایت از یک فرد در مقابل مردم یک کشور نه ایستاده و نشان دادیم که دارای مبانی و منطق مشخص هستیم.
🇮🇷 اما همه میدانیم که آنچه صورت گرفت نباید روی میداد اما چه میشود کرد وقتی که حاکمی برخلاف میلش عمل میکند و ملتی بعد از آن همه مقاومت به خواستههای خود نمیرسند، این میشود که شاهد هستیم اما هرچه هست نمیتوان با آن ایران و ایرانی را تحقیر کرد.
🇮🇷 زیرا تا آنجایی که او با ما بود و ما را دوست و رفیق میپنداشت، حامی اش بودیم و زمانی که دوست ناباب دیگری پیدا کرد؛ شد آنچه که نباید میشد!!
#سوریه
✍ سید محسن هاشمی
به جناب نائب الامام اعتماد کامل داریم
به گفته ی تمام بزرگواران از بهجت ،تا دولابی و شوشتری و توسلی و حسن زاده و فاطمی نیا و ...که سخن آنها را شنیده ایم 👇👇
《《خامنه ای مووید است و متصل به ناحیه ی مقدسه(ارواحنافداه)》》
سید عزیز ما فعلا سکوت اختیار کرده و چیزی نفرموده است
شاید دستوری به او رسیده است
شاید او توصیه ی اجداد طاهرینش را مبنی بر (عدم دخالت در یک نبرد) و نشستن در خانه را رعایت میکند
شاید قرار است شام آبستن حوادث عظیمی باشد ،که ما نباید آنجا باشیم
شاید شام قرار است قتلگاه دشمنان خدا باشد
صبر میکنیم
گوشمان به دهان نائب امام زمان(علیه السلام ) است
و سرمان روی دست، برای اجرای فرامین ولی امر
اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمينَ بِالظّالِمينَ وَ اجْعَلنا بَيْنَهمْ سالِمينَ غانِمينَ؛ خداوندا ستم كاران را به يكديگر مشغول ساز و ما را (در پرتو سرگرم شدن آنان به يكديگر) سالم نگهدار و پيروز گردان
《نشر حداکثری》
❤️ سلامتی امام زمان ❤️
صلوات .🌷❤️🌷
🔻قسمت سی و هفتم
▫️سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد:«آمال!من هفت سال منتظر این لحظه بودم که بیای پیشم،حالا که بلاخره تو رو بدست اوردم با دلم راه بیا!»
▪️دیوانهوار با آبرویم بازی کرده بود، تا سرحدّ مرگ دلم را لرزانده و با وحشتناکترین تهدیدها مرا از خانواده و وطنم ربوده بود و حالا انتظار داشت همراهش شوم اما همین چند کلمهای که با محبت خرجم کرد، بغضم را شکست: «اگه واقعاً دوستم داری، یکم فرصت بده!»
▫️از اینکه به اندازه همین تقاضای ساده او را محرم دردهایم دانسته بودم از تهِ دل خندید و چه خندهای که همزمان اشکش چکید و لحنش لرزید: «هرچی تو بخوای عزیزم!»
▪️او به من مهلت داد و هر چه میگذشت و هرچه محبت میکرد، در دل من ذرهای اثر نداشت که درد آنهمه شکنجه روحی از خاطرم نمیرفت و میدانستم با اولین ساز مخالفتم، دنیا را روی سرم خراب خواهد کرد و همین هم شد.
▫️حدود دو هفته از حضورم در منزلش گذشته و من همچنان تنهایی را به همراهی او ترجیح میدادم و خبر نداشتم چه شب سختی در انتظارم نشسته که درِ خانه به ضرب باز شد و فریاد عامر چهارچوب تنم را لرزاند: «آمال! کجایی آمال؟»
▪️کنج اتاق نشیمن روی مبلی نشسته بودم و از ترس فریادش، از جا پریدم.
▫️درِ خانه را پشت سرش با تمام قدرت به هم کوبید، حتی کفشش را در نیاورد، با بیتعادلی به سمت من میآمد و دیوانهتر از همیشه عربده میکشید: «مگه نگفتم این موبایل رو بذار کنار؟» و پیش از آنکه فرصت پاسخی پیدا کنم، موبایل را از دستم چنگ زد و کف زمین کوبید.
▪️صورتش خیس عرق بود، سفیدی چشمانش به سرخی میزد و با هر نعره، از بوی تند دهانش حالم به هم خورد: «تا کِی میخوای منو پس بزنی؟»
▫️از شدت وحشت زبانم بند آمده و او نقطه ضعفم را میدانست که با دستش چانه لرزان از ترسم را محکم گرفت و زیر گوشم زوزه کشید: «نکنه هوس کردی عکست رو بفرستم رو اینترنت؟»
باور نمیکردم الکل مصرف کند و شاید همین مستی غیرتش را از بین برده بود که حالا همسرش بودم و دوباره تهدیدم میکرد تا با همان عکس آبرویم را ببرد.
▪️لب و دندانم از ترس به هم میخورد و او طوری مست کرده بود که حتی فرصت نداد کلامی بگویم و با مشت به صورتم کوبید.
▫️یک لحظه هیچ چیز ندیدم و تنها درد شدیدی را احساس میکردم که تمام جمجمهام را گرفت و شدت ضربه به حدی بود که نقش زمین شدم.
▪️در تنگنایی از درد و وحشت زیر دست و پایش بودم و الکل کاری با عقلش کرده بود که نمیفهمید با چه شدتی کتکم میزند و حتی فرصتی برای التماس نبود.
▫️لگدهای محکمش کمر و پهلویم را در هم خرد میکرد، با مشتهای پی در پی در سر و صورتم میکوبید و حتی به اندازۀ یک ناله امانم نمیداد.
▪️درد تمام استخوانهایم را در هم میکوبید؛ مطمئن بودم امشب از زیر دستش زنده بیرون نمیروم که با هر نفس به خدا التماس میکردم نجاتم دهد و رحمی به دل مستش نبود که به قصد کشتن کتکم میزد و من زیر هر ضربه، با نفسهایی شکسته حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم.
▫️نمیدانم چند دقیقه طول کشید تا بلاخره دست از تنبیهم کشید و شاید دیگر رمقی برایش نمانده بود که چند قدم عقب رفت و بیحال روی کاناپه افتاد.
▪️جرأت نمیکردم از روی زمین بلند شوم، هنوز دستانم روی سرم حفاظ بود، همچنان از شدت درد زیر لب ناله میزدم و با همان چشمان وحشتزدهام دیدم سرش روی پشتی کاناپه رها شد و مثل کسی که مرده باشد، خوابش برد.
▫️باورم نمیشد هنوز زنده هستم؛ دلم میخواست از این خانه فرار کنم و میدانستم عامر به مجازات این گریختن، تهدیدش را عملی کرده و با آبرویم قمار میکند که حتی راه فرار به رویم بسته بود.
▫️تمام ذرات بدنم از درد میلرزید و دیگر حساب این زندگی دستم آمده بود که پذیرفتم به بهای زنده ماندنم کنیز عامر باشم و تلخترین روزهای زندگیام از همان شب شروع شد.
▪️هرازگاهی با نورالهدی درددل میکردم و او کاری از دستش برنمیآمد که هربار با دلسوزی پاپیچم میشد: «من که بهت گفته بودم عامر با همسر سابقش چیکار کرده، چرا قبول کردی زنش بشی؟»
▫️نمیدانست عامر مرا مجبور کرد و خبر نداشت ذرهای غیرت برای برادرش باقی نمانده که اگر لحظهای باب میلش نباشم، در عالم مستی با همان عکس جعلی آزارم میدهد و با هر چه به دستش برسد، بدنم را کبود میکند.
▪️حدود چهار سال در غربت آمریکا و وحشت خانۀ عامر گذشت و فقط خوشحال بودم خدا به ما فرزندی نمیدهد که نمیخواستم پارۀ تنم هم شریک اینهمه بدبختی باشد.
▫️از بازگشت به عراق خبری نبود و من ناامید از این زندگی، فقط زنده بودم و خبر نداشتم خداوند چه معجزهای برایم در نظر گرفته که همزمان با روزهای آغازین پاییز ۲۰۲۳، خبری عجیب دنیا را تکان داد...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد