eitaa logo
کانال‌مسجدحضرت‌رسول‌اکرم(ص) خیابان‌باغ‌فردوس
272 دنبال‌کننده
2هزار عکس
957 ویدیو
73 فایل
🕌ادرس: کوچه ۸ شهید علیرضا مردانی 👈کانون فرهنگی هنری فاطمیه 👈کانون فرهنگی هنری شهیددکتر مفتح 👈پایگاه برادران شهیدمفتح 👈پایگاه بسیج خواهران کوثر 👈 خیریه حضرت رسول اکرم (ص) 👈قرارگاه فاطمه الزهرا 👈هیئت محبان اهل بیت ارتباط با خادم👇 @nookaar_315
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 💠 آیه ۱۱ سوره رعد : مقدرات شما قبل از هر چيز، و هر كس، در دست خود شما است و هر گونه تغيير و دگرگونی در خوشبختی و بدبختی اقوام در درجه اول به خود آنها بازگشت می كند. 🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) : https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
السَّلامُ عَلیکِ یا أُمّ المَصائِب یا زِینب کُبری السَّلامُ عَلیکِ یا بِنت الحُسین یا رُقیه خاتون 🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) : https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
وقتی جسد ( بخوانید اسد ) جان ندارد ... هرچه دارو و شوک هم بخواهی به او بدهی فایده ندارد ... چه برسد به آنکه تمایلی به دریافت دارو و کمک هم نداشته باشد !! 🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) : https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
فارغ از تایید یا رد مصادیق مکانی و زمانی ... 🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) : https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
⭕️ مگر ما مدافع اسد بودیم که باید اکنون باید وارد می‌شدیم!! 🔻به جای اینکه بگوییم چرا در سوریه دخالت نکردیم و بشار اسد را نجات ندادیم بهتر است بگوییم چرا باید هم اکنون در اینجا دخالت می‌کردیم و خون جوانان خود را هدر می‌دادیم. 🔸 آن زمان موجود خبیثی بود که رسماً و بدون ادعا تخریب بقاع متبرکه را شروع کرده بود و هر روز با جمع آوری هزاران تروریست از کشورهای مختلف خشونت زیادی را انجام می‌داد. 🔸 آن روز مردم سوریه با دولت بشار اسد بودند و ما طبق قاعده مردم سالاری دینی خود در کنار مردم سوریه و دولت مورد حمایتشان بودیم. 🔸 آن روز دولت بشار اسد از ما کمک می‌خواست و به صورت رسمی و قانونی درخواست کمک کرد و ما طبق قانون و عرف بین الملل و خاص دولت و مردم سوریه در آنجا حضور پیدا کردیم. 🔸آن روز بشار اسد به عنوان نماینده سوریه در کنار جبهه مقاومت بود و تمام و کمال از آرمان مقاومت دفاع می‌کرد و لحظه‌ای درنگ نداشت. 🔸آن روز بشار اسد تعهد داده بود که بعد از این وقایع اصلاحات را آغاز کند و خواسته‌های مردمانش را که مورد قبول ما نیز بود محقق کند. ❌ اما امروز درست است که بعضی از آن گروه‌های تروریستی وجود دارند اما تا حدود بسیار زیادی کنترل شده و دیگر آن سلفیت سابق را از خود نشان نمی‌دهند. ❌ امروز دیگر دولت سوریه از ما درخواست ورود و حمایت نداشته و کمکی را مطالبه نکرده است که ما ورود کنیم. ❌ امروز مردم سوریه و ما مشاهده کردیم که دولت سوریه خواسته‌های مردم را اجرا نکرده و همان راه قبل از ۲۰۱۱ را در پیش گرفته است. ❌ امروز بشار اسد از جبهه مقاومت فاصله گرفته و دیگر آن آرمان‌ها و اقدامات انقلابی‌اش را ترک کرده بود و برای گروه‌های مقاومت مشکلات زیادی را پدید آورده بود. آری امروز با دیروز خیلی متفاوت است. ✅ آری هم کار دیروزمان درست بود که نگذاشتیم حرمین شریفین لطمه‌ای ببینند و از منطق و گفتار خودمان و مردم منطقه دفاع کردیم. ✅ و هم کار امروزمان درست است که برخلاف مبانی مردم سالاری دینی خودمان به بهانه حمایت از یک فرد در مقابل مردم یک کشور نه ایستاده و نشان دادیم که دارای مبانی و منطق مشخص هستیم. 🇮🇷 اما همه می‌دانیم که آنچه صورت گرفت نباید روی می‌داد اما چه می‌شود کرد وقتی که حاکمی برخلاف میلش عمل می‌کند و ملتی بعد از آن همه مقاومت به خواسته‌های خود نمی‌رسند، این می‌شود که شاهد هستیم اما هرچه هست نمی‌توان با آن ایران و ایرانی را تحقیر کرد. 🇮🇷 زیرا تا آنجایی که او با ما بود و ما را دوست و رفیق می‌پنداشت، حامی اش بودیم و زمانی که دوست ناباب دیگری پیدا کرد؛ شد آنچه که نباید می‌شد!! ✍ سید محسن هاشمی
به جناب نائب الامام اعتماد کامل داریم به گفته ی تمام بزرگواران از بهجت ،تا دولابی و شوشتری و توسلی و حسن زاده و فاطمی نیا و ...که سخن آنها را شنیده ایم 👇👇 《《خامنه ای مووید است و متصل به ناحیه ی مقدسه(ارواحنافداه)》》 سید عزیز ما فعلا سکوت اختیار کرده و چیزی نفرموده است شاید دستوری به او رسیده است شاید او توصیه ی اجداد طاهرینش را مبنی بر (عدم دخالت در یک نبرد) و نشستن در خانه را رعایت می‌کند شاید قرار است شام آبستن حوادث عظیمی باشد ،که ما نباید آنجا باشیم شاید شام قرار است قتلگاه دشمنان خدا باشد صبر میکنیم گوشمان به دهان نائب امام زمان(علیه السلام ) است و سرمان روی دست، برای اجرای فرامین ولی امر اَللّهُمَّ اشْغَلِ الظّالِمينَ بِالظّالِمينَ وَ اجْعَلنا بَيْنَهمْ سالِمينَ غانِمينَ؛ خداوندا ستم كاران را به يكديگر مشغول ساز و ما را (در پرتو سرگرم شدن آنان به يكديگر) سالم نگهدار و پيروز گردان 《نشر حداکثری》 ❤️ سلامتی امام زمان ❤️ صلوات .🌷❤️🌷
🔻قسمت سی و هفتم ▫️سپس با هر دو دستش بازوانم را گرفت و اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد:«آمال!من هفت سال منتظر این لحظه بودم که بیای پیشم،حالا که بلاخره تو رو بدست اوردم با دلم راه بیا!» ▪️دیوانه‌وار با آبرویم بازی کرده بود، تا سرحدّ مرگ دلم را لرزانده و با وحشتناک‌ترین تهدیدها مرا از خانواده و وطنم ربوده بود و حالا انتظار داشت همراهش شوم اما همین چند کلمه‌ای که با محبت خرجم کرد، بغضم را شکست: «اگه واقعاً دوستم داری، یکم فرصت بده!» ▫️از اینکه به اندازه همین تقاضای ساده او را محرم دردهایم دانسته بودم از تهِ دل خندید و چه خنده‌ای که همزمان اشکش چکید و لحنش لرزید: «هرچی تو بخوای عزیزم!» ▪️او به من مهلت داد و هر چه می‌گذشت و هرچه محبت می‌کرد، در دل من ذره‌ای اثر نداشت که درد آنهمه شکنجه روحی از خاطرم نمی‌رفت و می‌دانستم با اولین ساز مخالفتم، دنیا را روی سرم خراب خواهد کرد و همین هم شد. ▫️حدود دو هفته از حضورم در منزلش گذشته و من همچنان تنهایی را به همراهی او ترجیح می‌دادم و خبر نداشتم چه شب سختی در انتظارم نشسته که درِ خانه به ضرب باز شد و فریاد عامر چهارچوب تنم را لرزاند: «آمال! کجایی آمال؟» ▪️کنج اتاق نشیمن روی مبلی نشسته بودم و از ترس فریادش، از جا پریدم. ▫️درِ خانه را پشت سرش با تمام قدرت به هم کوبید، حتی کفشش را در نیاورد، با بی‌تعادلی به سمت من می‌آمد و دیوانه‌تر از همیشه عربده می‌کشید: «مگه نگفتم این موبایل رو بذار کنار؟» و پیش از آنکه فرصت پاسخی پیدا کنم، موبایل را از دستم چنگ زد و کف زمین کوبید. ▪️صورتش خیس عرق بود، سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد و با هر نعره، از بوی تند دهانش حالم به هم خورد: «تا کِی می‌خوای منو پس بزنی؟» ▫️از شدت وحشت زبانم بند آمده و او نقطه ضعفم را می‌دانست که با دستش چانه لرزان از ترسم را محکم گرفت و زیر گوشم زوزه کشید: «نکنه هوس کردی عکست رو بفرستم رو اینترنت؟» باور نمی‌کردم الکل مصرف کند و شاید همین مستی غیرتش را از بین برده بود که حالا همسرش بودم و دوباره تهدیدم می‌کرد تا با همان عکس آبرویم را ببرد. ▪️لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و او طوری مست کرده بود که حتی فرصت نداد کلامی بگویم و با مشت به صورتم کوبید. ▫️یک لحظه هیچ چیز ندیدم و تنها درد شدیدی را احساس می‌کردم که تمام جمجمه‌ام را گرفت و شدت ضربه به حدی بود که نقش زمین شدم. ▪️در تنگنایی از درد و وحشت زیر دست و پایش بودم و الکل کاری با عقلش کرده بود که نمی‌فهمید با چه شدتی کتکم می‌زند و حتی فرصتی برای التماس نبود. ▫️لگدهای محکمش کمر و پهلویم را در هم خرد می‌کرد، با مشت‌های پی در پی در سر و صورتم می‌کوبید و حتی به اندازۀ یک ناله امانم نمی‌داد. ▪️درد تمام استخوان‌هایم را در هم می‌کوبید؛ مطمئن بودم امشب از زیر دستش زنده بیرون نمی‌روم که با هر نفس به خدا التماس می‌کردم نجاتم دهد و رحمی به دل مستش نبود که به قصد کشتن کتکم می‌زد و من زیر هر ضربه، با نفس‌هایی شکسته حضرت زهرا (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم. ▫️نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید تا بلاخره دست از تنبیهم کشید و شاید دیگر رمقی برایش نمانده بود که چند قدم عقب رفت و بی‌حال روی کاناپه افتاد. ▪️جرأت نمی‌کردم از روی زمین بلند شوم، هنوز دستانم روی سرم حفاظ بود، همچنان از شدت درد زیر لب ناله می‌زدم و با همان چشمان وحشتزده‌ام دیدم سرش روی پشتی کاناپه رها شد و مثل کسی که مرده باشد، خوابش برد. ▫️باورم نمی‌شد هنوز زنده هستم؛ دلم می‌خواست از این خانه فرار کنم و می‌دانستم عامر به مجازات این گریختن، تهدیدش را عملی کرده و با آبرویم قمار می‌کند که حتی راه فرار به رویم بسته بود. ▫️تمام ذرات بدنم از درد می‌لرزید و دیگر حساب این زندگی دستم آمده بود که پذیرفتم به بهای زنده ماندنم کنیز عامر باشم و تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام از همان شب شروع شد. ▪️هرازگاهی با نورالهدی درددل می‌کردم و او کاری از دستش برنمی‌آمد که هربار با دلسوزی پاپیچم می‌شد: «من که بهت گفته بودم عامر با همسر سابقش چی‌کار کرده، چرا قبول کردی زنش بشی؟» ▫️نمی‌دانست عامر مرا مجبور کرد و خبر نداشت ذره‌ای غیرت برای برادرش باقی نمانده که اگر لحظه‌ای باب میلش نباشم، در عالم مستی با همان عکس جعلی آزارم می‌دهد و با هر چه به دستش برسد، بدنم را کبود می‌کند. ▪️حدود چهار سال در غربت آمریکا و وحشت خانۀ عامر گذشت و فقط خوشحال بودم خدا به ما فرزندی نمی‌دهد که نمی‌خواستم پارۀ تنم هم شریک اینهمه بدبختی باشد. ▫️از بازگشت به عراق خبری نبود و من ناامید از این زندگی، فقط زنده بودم و خبر نداشتم خداوند چه معجزه‌ای برایم در نظر گرفته که همزمان با روزهای آغازین پاییز ۲۰۲۳، خبری عجیب دنیا را تکان داد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و هشتم ▫️هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانه‌های دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرت‌انگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل! ▪️تعداد موشک‌های شلیک شده، میزان نفوذ در شهرک‌های صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفت‌آور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم. ▫️احساس می‌کردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلی‌ها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود. ▪️انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلی‌ها می‌توانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سال‌ها می‌خندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود. ▫️بلافاصله پس از طوفان‌الاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، هم‌آغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش می‌زد. ▪️رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران می‌کرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی می‌دیدم، دلم زیر و رو می‌شد. ▫️سال‌ها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشک‌های من برای غزه می‌خندید. ▪️ماه‌ها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمی‌داد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود. ▫️اجازه نمی‌داد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم می‌کرد و چند بار نیمه‌شب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم می‌کند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود. ▪️تحت تأثیر تبلیغات شبکه‌های صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی می‌کرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینه‌های تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص می‌داد اما خبر نداشتم داستان دیوانگی‌اش در همین نقطه تمام نمی‌شود که یک نیمه‌شب از صدای خنده‌اش بیدار شدم. ▫️کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت می‌کند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم. ▪️پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی می‌کند که میان راهرو خشکم زد. ▫️هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچ‌پچ می‌کرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود. ▪️چند قدمی نزدیک‌تر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛ دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن می‌خواستند از شوهرم دلبری کنند. ▫️از بی‌اعتنایی‌اش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذره‌ای علاقه در قلبم پیدا نمی‌شد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم. ▪️از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکس‌العملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم: «صحبت‌تون خیلی طول می‌کشه؟ آخه صدای خنده‌هات نمی‌ذاره بخوابم!» ▫️ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چاره‌اش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد: «به تو چه ربطی داره؟» ▪️برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم: «برای من مهم نیس! با هر کی می‌خوای رابطه داشته باش!» ▫️از اینهمه بی‌خیالی‌ام حیرت کرده و نمی‌خواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانت توضیح داد: «این دختر از عرب‌های ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.» ▪️می‌فهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم می‌بافد، رابطه‌ای است که بین آن‌ها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذره‌ای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم: «بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!» ▫️شاید در این سال‌ها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سال‌ها پیش دیده و نشانه‌های عاشق شدنش را می‌شناختم که بی‌پرده پرسیدم: «می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟» ▪️هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمی‌کرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم: «من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد
📕رمان سپر سرخ 🔻قسمت سی و نهم ▫️گیج و گنگ فقط نگاهم می‌کرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم:«من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم،خیلی هم خوشحال میشم که بلاخره می‌تونم از این خونه برم!» ▪️نگاهش دور صورتم می‌چرخید و با حالتی آشفته پرسید:«یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟» ▫️شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی می‌گشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم: «تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!» ▪️شاید باور نمی‌کرد به این سادگی همه‌چیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لب‌هایش را از هم گشود: «چه شرطی؟» ▫️از اینهمه هیجان که حتی نمی‌توانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانه‌ام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و اینار من از کنارش بلند شدم. ▪️باید ماجرای چهارسال باج‌گیری‌اش همینجا و پیش از رفتنم تمام می‌شد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سال‌ها را نشانش دادم: «باید اون عکس رو پاک کنی!» ▫️برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من فقط می‌خواستم تو همیشه مال خودم باشی!» ▪️و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را می‌گرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم: «تو یه دیوونه‌ هوسبازی عامر!» ▫️از انگشتانی که به هم فشار می‌داد می‌فهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمی‌خواست بازیِ برده را ببازد که بی‌هیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپ‌تاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم. ▪️خیال می‌کردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیل، معجزۀ زندگی من است و نمی‌دانستم چه فتنه‌ای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را می‌شمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم. ▫️وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته است. ▪️تمام تنم به اندازه چند سال از کتک‌هایش درد می‌کرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سال‌ها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرنده‌ای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید: «من بهت عادت کرده بودم آمال!» ▫️درِ تاکسی را باز کردم، بی‌هیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد: «چقدر خوشحالی داری ترکم می‌کنی!» ▪️خوشحالی‌ام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادی‌ام را به رخش کشیدم: «هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!» ▫️دیگر نمی‌خواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچ‌کدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم. ▪️باورم نمی‌شد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه می‌کردم؛ از حسرت سال‌هایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم! ▫️روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم می‌خواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم! ▪️پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاه‌شان شکست اما به زحمت می‌خندیدند تا دل من خوش باشد. ▫️از تارهای سفیدی که میان موهای مشکی‌ام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم می‌فهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شب‌های سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بی‌خبر بودند! ▪️در شهری مثل فلوجه،طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر،بسیار بد بود؛پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم. ▫️مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگی‌ها خوش نمی‌شد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر می‌رفتم و نیمه‌شب از کابوس کتک‌های عامر از خواب می‌پریدم و می‌ترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانه‌خرابم کند... 📖 ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد