🔻وقتی از تاریخ ایران صحبت می کنیم، منظور افتخار به چند کتبیه و چند بنا نیست. بلکه چیزی فراتر است.
از یک تمدن که پیشرفته ترینِ نوعِ خود در طول تاریخ بوده!
تصویری که مشاهده می کنید مربوط به یک باتری ، ساخته شده توسط ایرانیان با عمری فراتر از دو هزار سال است
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔺️بشار اسد؛ نه آنچنان سیاه، نه آنقدرها سفید!
🔹به نظرم بشار اسد آنقدر خوب، و سزاوار آن بود که حتی اگر قرار بود کنار گذاشته شود نیز، با عزت و احترام کنار میرفت؛ او مقاومت را دوست داشت، استقلال را میخواست، عزت را بر ذلت ترجیح میداد، غرور ملی را میپسندید و سر سازگاری با ظلم و خصوصا صهیونیسم هم نداشت، و دم از آرمان هم میزد؛ مثل خیلی از ماها که هر کداممان میتوانیم برای خودمان یک بشار اسد باشیم؛ بشار اسدی که همه این خوبی ها را دارد، اما خوی دیکتاتوری اش را هنوز ترک نکرده، دنیا در نظرش بزرگ است، لاکچری بودن را دوست دارد، ادعای بزرگ بودن میکند، اما وقتی بازی به خطوط پایانی و حساسش میرسد، از یک جایی، دیگر میبُرد و نمیتواند ادامه دهد؛ انسانی با ظرفیت محدود؛ مثل خیلی از ماها، که مناسب جایگاه خودمان و آدم آرمانی که از آن دم میزنیم نیستیم!
🔹بشار اسد و امثال او فقط میتوانند بخشی از مسیر مقاومت را بپیمایند؛ آنجا که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کند، همه آنچه را که ارزش می پندارد کنار میگذارد و به حیات دنیوی چنگ میزند. من آقای اسد را سرزنش نمیکنم؛ او فقط همینقدر میتوانست مقاوم باشد؛ او سطحش در اندازه سطح مورد نیاز مقاومت واقعیِ اسلامی نبود؛ و مقاومت مجبور بود با همین ظرفیت و داشته ها، ممنون او هم باشد که تا اینجا همکاری و همراهی کرده است؛ تحلیلِ همه تحلیلگران، محترم؛ اما من معتقدم ترس از مرگ، بشار را کنار زد؛ جنگ داشت به مراحل حساسی میرسید و سطح مقاومت نیز همسطح با جنگ بالا میگرفت؛ اما وقتی دید دشمن به دیوانگی افتاده، حلقه اول فرماندهی حزب الله را ترور کرده، نصرالله را به شهادت رسانده، و حتی رهبری ایران را تهدید میکند، وقتی خودش نیز با چنین تهدیدی مواجه میشود و رسانه های صهیونیستی هر روز خبری در این خصوص کار میکنند، کم می آورد؛ او همزمان در معرض وسوسه ها و وعده های دروغین برخی حکام عرب هم بوده است.
🔹این معادله را جلوی حاج قاسم اگر بگذارند به پیشوازش میرود: خجالت بکشید من را از چندتا گلوله میترسانید؟ با نصرالله وقتی مطرح میکنند میگوید: خودم میدانم من را میکشند لیکن قطعا سننتصر، و باز مسیر را ادامه میدهد! این معادله را آیت الله سید علی حسینی خامنه ای هم به سخره میگیرد و آنگونه، با صلابت در نماز جمعه نصر حاضر میشود؛ همین طور قاآنی ها و حاجی زاده ها و بسیاری از آنانکه در میدان جمهوری اسلامی قدم میزنند با آن رفتار مشابهی خواهد داشت؛ اما آیا جهانبینی اسد نیز مانند جهانبینی افراد فوق الاشاره است؟
🔹آیا اسد نیز نگاهش به مرگ از دریچه شهادت و رستگاری است؟ آیا دنیا در نگاه اسد نیز به همان اندازه بی ارزش است و او نیز برای مرگِ فی سبیل الله لحظه شماری میکند؟! یقینا خیر! او مقاومت را برای خود تا قبل از ترور تعریف کرده بود! اسد امروز سنگ محکی برای انقلابیونی است که دم از مقاومت میزنند، مقداری از مسیر را هم میروند، اما شاید هنوز به مراحل حساس نرسیده اند که بفهمند چند مَرده حلاج اند؛ انقلابیونی از جنس آنها که خوب بودن را دوست دارند، اما نمیتوانند در زندگی پیاده کنند؛ همانها که احتمالا از زندگی لاکچری بدشان نمی آید، برای خواستگار دخترشان شروط آنچنانی میگذارند، مستاجر را اذیت میکنند، در کار کم فروشی میکنند و حتی ممکن است کاسبی گران فروش باشند؛ بگذریم..!
🔹بشار اسد اما همانگونه که در ابتدا نوشتم، حالا که قرار بود به پایان خط برسد، میتوانست عزتمندانه از دور خارج شود؛ میتوانست آواره نباشد؛ میتوانست این دنیا را بدهد و عقبا را بخرد! او فرصت این را داشت که برای آزادسازی خاک وطنش به جولان حمله کند و [چه پیروز شود و چه شکست بخورد] به یک قهرمان ملی تبدیل شود؛ او میتوانست دموکراسی را بپذیرد و در صورت عدم انتخاب، آبرومندانه گوشه ای از کشورش بنشیند و باز فرصت اثرگذاری داشته باشد؛ میتوانست دست رد به سینه مقاومت نزند و حداقل اجازه دهد مقاومت کارش را پیش ببرد؛ هر کدام از این کارها را کرده بود وضعی بهتر از آنچه اکنون دارد میداشت و عزیز تر و عزتمند تر میبود، حتی اگر از قدرت حذف میشد!
🔹در پایان لازم است بگویم ما فقط واقعیت ها درباره او را مینویسیم، قصد آن را نداریم او را تخریب کنیم؛ چرا که او در حد بضاعت و ظرفیتش خدمات بزرگی به مقاومت داد، لیکن نتوانست وصیت پدر مرحومش را تا پایان حفظ کند؛ وصیتی که به او گفته بود تا زمانی که با ایران هستی، هستی؛ و هر وقت ایران را رها کردی دیگر نخواهی بود؛ و اسد دیگر نیست!
#عبدالرحیم_انصاری
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت چهل و یکم
▫️در مسیر، نورالهدی با هیجان از حملات محور مقاومت میگفت و ترجیعبند تمام حرفهایش، حمایتهای ایران بود.
▪️انگار بنا بود به جبران اینهمه سال غصه و حسرت، پروردگار چشمم را روشن کند که نورالهدی میگفت پس از مراسم کرمان، برای زیارت به مشهد و قم میرویم و این نخستین بار بود که میخواستم زائر امام رضا(علیهالسلام) و حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) باشم که از شوق پر در آورده بودم.
▪️ساعتی بعد از اذان ظهر به کرمان رسیدیم و دیدم به عشق حاج قاسم، گلزار شهدای شهر محشر شده است.
▫️در دو سوی خیابان اصلی گلزار شهدا، شبیه جادۀ اربعین موکبهای متعددی برپا شده بود؛ نغمۀ مداحیهای پرشوری که در فضا میپیچید، حال و هوایی تماشایی به پا کرده و من و نورالهدی همقدم با زائرین به سوی مزار حاج قاسم میرفتیم.
▪️دلم پیش ابومهدی مانده بود و نورالهدی با شیرینزبانی برایم توضیح میداد: «ابومهدی وادیالسلام نجف دفن شده، برگشتیم انشاءالله یه روز با هم میریم!»
▫️سپس با نگاهش میان جمعیت چرخی زد و با خنده پیشبینی کرد: «تو این شلوغی میترسم نتونیم بریم سر مزار حاج قاسم!»
▪️تعداد زائرین در مسیر گلزار هر لحظه
بیشتر میشد و از زن و مرد و پیر و جوان و حتی کودکان خردسال همه حاضر بودند.
▫️موکبی که در چند قدمیمان بود به سوی مردم آب تعارف میکرد و تا خواستم یک بطری آب از دست خادم موکب بگیرم، صدای وحشتناکی تنم را لرزاند و جیغم در گلو شکست.
▪️انگار آسمان بر زمین افتاده باشد، جایی را نمیدیدم جز دود و خاکی که چشمانم را پُر کرده بود و در میان هیاهوی وحشتزدۀ مردم، جیغهای پیدرپی نورالهدی را میشنیدم: «کجایی آمال؟»
▫️مردم وحشتزده به هر سو میدویدند، ضجههای "یاحسین" و "یازهرا" قلبم را آب میکرد و نورالهدی را دیدم که به سمت انتهای خیابان میدود.
▪️چشمانم با پریشانی در فضا میچرخید و تازه میدیدم تنها چند متر جلوتر از ما قیامت شده است.
▫️زمین همچنان از خاک و دود میجوشید و نورالهدی درست به سمت محل انفجار میدوید.
▪️نمیفهمیدم چه میکند و بیاختیار جیغ میزدم تا برگردد که پیکرهای پارهپاره و غرق خون، نفسم را گرفت.
▫️نورالهدی میخواست خودش را به مجروحین برساند که درست در مسیر زائران و مقابل یکی از موکبها، انفجاری وحشتناک همهچیز را از هم متلاشی کرده بود.
▪️پرستار بودم و با این حال تا آن لحظه اینهمه خون و جراحت و بدن تکهتکه یکجا ندیده بودم که رمق از قدمهایم رفت و میان خیابان و بین مردمی که وحشتزده به هر سو میدویدند، مات و متحیر ماندم.
▫️نورالهدی مثل اینکه تازه من را دیده باشد، با فریاد فرمان میداد: «بدو آمال! بیا اینجا!» و من از وحشت جرأت جم خوردن نداشتم.
▪️من و نورالهدی هر دو پرستار بودیم و باید کاری میکردیم اما نه تنها به دست و پایم که حتی نایی به نگاهم نمانده بود و از ترس به خودم میلرزیدم.
▫️چند نیروی اورژانس ایران به سمت محل حادثه میدویدند و شنیدم نورالهدی وحشتزده صدایم میزند: «آمال بدو به این بچه برس!»
▪️زنی چند قدم آن طرفتر در حاشیه خیابان پای درختی افتاده بود؛ صورتش روی زمین بود، چادرش دورش پیچیده و دختر بچهای کوچک کنارش نشسته و بدن کوچکش از ترس رعشه گرفته بود.
▫️با لب و دندان لرزان مدام مادرش را صدا میزد و بهگمانم زن از هوش رفته بود که تکانی نمیخورد.
▪️حجم خاک مانده در هوا و ضجه و نالۀ مردم، تمام توانم را گرفته و باید به داد این مادر و کودک میرسیدم که به هزار جان کندن، خودم را بالای سرشان رساندم.
▫️صورت گرد و گندمگون دختربچه، غرق اشک بود و بمیرم که یک لحظه رعشۀ دست و پایش آرام نمیگرفت، لب و دندانش از ترس به هم میخورد و با زبانی که به لکنت افتاده بود، مادرش را صدا میزد.
▪️ردّ خون از زیر چادر زن جاری بود، هر دو دستم را زیر تنش انداختم و به هر زحمتی بود او را روی زمین برگردانم.
▫️چشمانش بسته بود، صورت ظریفش به سفیدی میزد و احساس کردم نفس نمیکشد.
▪️نگاه ناامید دخترک معصوم به مادرش بود و من میترسیدم از دست رفته باشد که سراسیمه نبضش را گرفتم، اما انگار جریان خون در رگهایش متوقف شده بود.
▫️صورتم را نزدیک صورتش بردم تا دلم به جریان تنفسش خوش باشد اما هیچ حرارتی حس نمیشد.
▪️سرم را نزدیک بدنش بردم به امید اینکه تپش قلبش را بشنوم و همان لحظه دیدم قفسۀ سینه و پهلویش از ترکشهای انفجار شکافته و او انگار همان لحظۀ اول به شهادت رسیده بود که به خوابی عمیق فرو رفته و دخترش چشمانتظار پاسخی همچنان صدایش میزد.
▫️نورالهدی تلاش میکرد خونریزی پای بانویی را کمتر کند و من مانده بودم با این مادر شهید و کودک وحشتزدهاش چه کنم که بیاختیار دخترک را در آغوشم کشیدم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت چهل و دوم
▫️نگاهش هنوز دنبال پیکر بیجان مادرش بود و حالا انگار فقط پناهی امن میخواست که خودش را میان دستانم پنهان کرد و نالهاش به هقهق گریه بلند شد.
▪️همانجا پای درخت روی زمین نشسته بودم و او در آغوش من تمام ترس و وحشتش را زار میزد.
▫️با هر نفسی که مضطرب میکشید، نوازشش میکردم بلکه لرزش بدنش کمتر شود و با زبان عراقی زیر گوشش آهسته میخواندم که صدای انفجاری دیگر قلبم را از جا کَند و بیاختیار جیغ زدم.
▪️نورالهدی سرگردان به اطراف میچرخید و معلوم نبود انفجار دوم کجا رخ داده که دوباره صدای جیغ و فریاد فضا را پُر کرده و این کودک طوری ترسیده بود که تمام تن و بدنش به شدت تکان میخورد.
▫️انگار میخواست از اینهمه وحشت فرار کند که مدام خودش را بیشتر به من میچسباند و میان گریه فقط مادرش را میخواست.
▪️اورژانس و نیروهای امنیتی همهجا بودند و میترسیدم انفجار بعدی همینجا رخ دهد و این طفل معصوم در آغوشم پرپر شود که قلبم بدتر از بدن او به لرزه افتاده بود.
▫️نورالهدی خودش را بالای سرم رساند و با نگرانی پرسید: «بچه سالمه؟»
▪️با اشاره چشمانم، نگاه نورالهدی را تا بدن خونیِ زن جوان کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: «مادرش جلو چشمش شهید شده، خیلی ترسیده!»
▫️روی چشمان نورالهدی را پردهای از اشک گرفت و میخواست برای این دختر مظلوم مادری کند که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و او انگار فقط آغوش مرا امن میدانست که با دستان کوچکش به چادرم چنگ زد و از وحشت اینکه بخواهد از من جدا شود، جیغ کشید.
▪️چشمان درشتش از اشک پُر شده بود و لبهایش هنوز از ترس میلرزید، موهای حالتدار و مشکیاش به هم ریخته بود و من همین موهای آشفته را نوازش میکردم تا آرامش بگیرد و او یک نفس گریه میکرد.
▫️نیروهای امنیتی تلاش میکردند کسی نزدیک نشود، نورالهدی سعی میکرد دست و پا شکسته برایشان توضیح دهد ما پرستار هستیم و آنها فقط میخواستند خیابان را از جمعیت تخلیه کنند مبادا انفجار دیگری دوباره از مردم قربانی بگیرد.
▪️غربت عجیبی آسمان را گرفته بود؛ صدای نالۀ مجروحین و ضجۀ کسانی که پیکر عزیزانشان پیش چشمانشان شرحهشرحه شده بود، روضهای مجسم شده و انگار هنوز انتقام دشمن از سیدالشهدای جبهه مقاومت ادامه داشت که حالا زائران مزارش را به خاک و خون کشیده بودند.
▫️نورالهدی مستأصل بالای سرم ایستاده بود و هیچکدام نمیدانستیم با این کودکی که میترسد از آغوش من تکان بخورد چه کنیم؛ آمبولانسها برای جمعآوری شهدا صف کشیده و من تلاش میکردم چشمانش را با بازوانم بپوشانم تا نبیند مادرش را میبرند.
▪️نورالهدی از دیدن اینهمه مصیبت طاقتش تمام شده بود که با صدای بلند گریه میکرد و اشک من به هوای دل کوچک کودکی که سرش روی قلبم بود، بیصدا از چشمانم میچکید.
▫️مأموری رو به ما نهیب زد تا زودتر از اینجا برویم و من نمیدانستم او را بدون مادرش کجا ببرم که فریادی مردانه در گوشم شکست: «زینب! زینب!»
▪️مردی طول خیابان را به سرعت میدوید و نورالهدی با امیدواری حدس زد: «شاید دنبال این بچه میگرده!» و بلافاصله مقابل ما خم شد و رو به دخترک پرسید: «اسمت زینبه؟»
▫️طفلک عربی متوجه نمیشد که همچنان مظلومانه گریه میکرد و ترسید نورالهدی میخواهد از من جدایش کند که وحشتزده به چادر و شالم چنگ زد.
▪️نورالهدی امیدوار بود پدرش همین مرد باشد که به سمت خیابان دوید و رو به او صدایش را بلند کرد: «زینب اینجاست!» و انگار حدسش درست بود که قدمهای مرد جوان سست شد و مردد به سمت ما چرخید.
▫️یک لحظه آرزو کردم از اقوامش باشد و نمیدانستم اگر آن مرد پدر این دختر باشد، از سرنوشت همسرش چه بگویم که تپشهای قلبم تندتر شد و همزمان دیدم با بیقراری به سمت ما میدود.
▪️به فارسی فریاد میزد اما از نام زینب که میان حرفهایش تکرار میکرد و هیجانی که به جان جملاتش افتاده بود، مطمئن شدم پدر همین دختر است.
▫️به زحمت از جا بلند شدم تا دخترش را به او بسپارم و درست مقابلم رسیده بود که از دیدن چشمانش، نگاهم از نفس افتاد.
▪️بهقدری حیران همسر و فرزندش دویده بود که در سرمای زمستان، پیشانی بلندش خیس عرق شده و نفسنفس میزد.
▫️دخترش در آغوش من از ترس میلرزید و ردّ خون همسرش هنوز روی زمین بود و حالا نه فقط قلبم که حتی قطرات خون در رگهایم از دیدن او در این واویلا، میتپید.
▪️میدید فرزندش سالم است اما حجم خونی که روی زمین ریخته و مادری که دیگر کنار کودکش نبود، جانش را به لب آورده بود که رنگ از صورتش پرید و لبهایش سفید شد.
▪️جرأت نمیکرد چیزی بپرسد، با چشمانش التماسم میکرد تا حرفی بزنم و من از درد نهفته در این دیدار دوباره، نفسم به شماره افتاده بود...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت چهل و سوم
▫️شاید از نگاه خیرهام، خیالم به خاطرش آمده بود و فقط میخواست از حال همسرش باخبر شود که اینبار با زبان عربی و لهجۀ عراقی لحنش لرزید: «مادرش کجاس؟»
▪️باورم نمیشد کودکی که ساعتی است در میان دستانم پناه گرفته و زنی که همینجا غریبانه به شهادت رسیده بود، همسر و فرزند او باشند.
▫️نورالهدی کنارم رسیده بود و حالا او هم مهدی را شناخته بود که به جای جان به لب رسیدۀ من، به لکنت افتاد: «همین الان... با آمبولانس رفت...»
▪️باور نمیکرد همسرش، دختر خردسالش را رها کرده باشد که نگاهش پریشان بین چشمان من و نورالهدی میچرخید و نفسش به زحمت به گلو میرسید: «زخمی شده بود؟ بههوش بود؟ تونستید باهاش حرف بزنید؟»
▫️نبض نفسهایش به تندی میزد و میدیدم مردمک چشمانش میلرزد و از همین لرزش و تپش، میفهمیدم عشق همسرش با دل او چه کرده و نمیتوانستم تصور کنم با غم از دست دادن او چه میکند.
▪️نمیفهمیدم نورالهدی با کلماتی دست و پا شکسته چه میگوید و او دیگر طاقت اینهمه دلنگرانی را نداشت که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و همزمان با دلواپسی پرسید: «کجا بردنش؟»
▫️از امیدی که به زنده بودن عشقش داشت، جگرم آتش گرفته و نمیدانستم با این نفس سوخته چه بگویم و مثل همیشه نورالهدی پیش قدم شد: «من الان میرم از این مأمورها میپرسم!»
▪️نور الهدی به سختی فارسی صحبت میکرد و میخواستیم تا رسیدن به بیمارستان، کمی زمان بخریم که با عجله به سمت نیروهای امنیتی رفت و دستان او برای گرفتن دخترش همچنان دراز بود.
▫️تلاش میکردم زینب را به آغوشش بسپارم و دخترک حاضر نبود یک لحظه از چادرم جدا شود.
▪️پدرش از پشت سر موهایش را نوازش میکرد و شاید از لمس موهای او، دلتنگی همسرش بیشتر آتشش میزد که دستش را پس کشید، چند قدم از من فاصله گرفت تا اشکهایش را نبینم و دیدم شانههایش از گریه میلرزد.
▫️از گریههای مردانهاش به خاطرم آمده بود آن شب در شادگان تمنا میکرد برای شفای همین دختر دعا کنم و میگفت مادرش بیقرار است؛ حالا آن نوزاد بیمار یک ماهه شفا گرفته و چهارساله شده بود اما دیگر مادری در میان نبود.
▪️در دلم دریای غم موج میزد و مقاومت میکردم یک قطره از چشمانم جاری نشود مبادا مهدی بفهمد که همین ندیدن همسرش برای کشتن دلش کافی بود و میترسیدم از لحظهای که بدن غرق خون محبوبش را ببیند.
▫️نورالهدی برگشت و نفسزنان خبر داد آمبولانسها به سمت بیمارستان شهید باهنر کرمان رفتهاند و زینب از من جدا نمیشد که همگی با ماشین مهدی به سمت بیمارستان رفتیم.
▪️من و نورالهدی عقب نشسته و مهدی با دلی که برایش نمانده بود، خیابانها را به سرعت طی میکرد تا زودتر خبری از همسرش بگیرد و دل ما در قفس سینه بالبال میزد.
▫️حالش بهقدری به هم ریخته بود که در سرمای زمستان، شیشه را پایین کشیده بود و میشنیدم زیر لب نام همسرش را عاشقانه نجوا میکند: «فاطمه جان! کجایی عزیزم؟»
▪️در تمام طول مسیر زینب را نوازش میکردم تا دقایقی مانده به بیمارستان در آغوشم خوابش برد و تازه دیدم خیابان منتهی به بیمارستان غوغا شده است.
▫️مردمِ بیتابی که در انتظار خبری از عزیزانشان مقابل بیمارستان جمع شده و یکی از نیروهای امنیتی میان جمعیت صدا بلند کرد: «شهدا رو اینجا نیاوردن، برید پزشکی قانونی!»
▪️همهمۀ حاضران بلندتر شده بود و او فریاد میزد تا صدایش به همه برسد: «فقط خانوادۀ مجروحین اینجا بمونن! شهدا رو بردن پزشکی قانونی!»
▫️مهدی ماشین را متوقف کرد و به سرعت از ماشین پایین پرید و همین که از ما فاصله گرفت، بغض نورالهدی شکست: «چجوری بهش بگیم آمال؟»
▪️مطمئن بودم توان شکستن قلبش را ندارم و نورالهدی داغ از دست دادن همسر را چشیده بود که بیوقفه اشک از چشمانش میچکید.
▫️حالم از بیقراری مردم زیر و رو شده و چشمانتظار مهدی بودم که دیدم شبیه یک جنازه به سمت ما میآید.
▪️انگار با هر قدم عذاب میکشید و نمیدانستیم چه خبری شنیده که پای ماشین ایستاد و مستأصل اطراف را نگاه میکرد.
▫️هیچکدام جرأت نمیکردیم چیزی بپرسیم و او با رنگی پریده و دستی لرزان در ماشین را باز کرد و سوار شد.
▪️از اینهمه درماندگیاش قلبم به درد آمده بود و او با ناامیدی نفس میزد: «اینجا نبود...»
▪️دلم میخواست از این برزخ بیخبری نجاتش دهم و مگر میشد با اینهمه عشقی که به همسرش داشت، حرفی بزنم؟
▫️هر دو دستش روی فرمان بود، سرش را روی دستانش قرار داد و شنیدم بیصدا ناله میزند: «بهم گفتن برو پزشکی قانونی!»
▪️شاید از سکوت دردناک ما فهمیده بود از سرنوشت فاطمه خبر داریم و حرفی نمیزنیم که دوباره سرش را بلند کرد و مثل کسی که تسلیم شده باشد، استارت زد و بیهیچ حرفی به راه افتاد...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان سپر سرخ
🔻قسمت چهل و چهارم
▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه میکرد و تمام قلب من پیش زینب بود که بلاخره آرام گرفته بود و مهدی که نمیدانستم خبر شهادت همسرش با جانش چه میکند.
▪️مقابل ادارۀ پزشکی قانونی، مثل بیمارستان چندان شلوغ نبود؛ شاید هنوز خانوادهها به اینجا نرسیده بودند و از همین میان خیابان، نفس مهدی گرفت که سرعت ماشین را کم کرد و انگار جرأت نزدیک شدن نداشت.
▪️چیزی تا غروب نمانده بود؛ سرخی آسمان، غم پاشیده در هوای کرمان را بیشتر به رخ میکشید و میخواستم دست دلش را بگیرم که بلاخره لب از لب باز کردم:«میخواید من برم؟»
▫️ماشین را حاشیۀ خیابان متوقف کرد، به سمتم چرخید و تا دید زینب در آغوشم خوابش برده است، زیر لب پاسخ داد: «خودم میرم.» و شاید دیگر نمیتوانست یک لحظه بیخبر بماند که در را گشود و با قدمهایی بیرمق به سمت ورودی اداره به راه افتاد.
▪️چند نفر مقابل در شیشهای اداره ایستاده و مهدی انگار در حال جان دادن بود که مدام به سمت در میرفت و دوباره برمیگشت.
▫️نگاه من و نورالهدی با دلواپسی دور مهدی میگشت و حرفی که در دل من بود، بر زبان او جاری شد: «چرا الان باید اونو میدیدیم؟»
▪️انگار سرنوشت کاری جز کشتن دل من نداشت که دوباره او را سر راهم قرار داده بود و اینبار چه ملاقات تلخی که عشق او از دستش رفته و دخترش روی دستانم مانده بود و میدیدم برای یک لحظه دیدن همسرش، جانش به گلو رسیده است.
▫️نورالهدی پنجره را پایین کشیده بود تا بهتر ببیند و با دلشوره پیشنهاد داد: «ای کاش خودمون بهش بگیم، بدجوری داره عذاب میکشه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که دیدم مهدی همانجا مقابل در، روی زمین نشست و با هر دو دستش سرش را گرفت.
▪️نورالهدی بیاختیار و بیملاحظه زینب که در خوابی سبک فرو رفته بود، صدایش به گریه بلند شد و من بیهوا دلم از قفس سینه پرید که با عجله بچه را روی صندلی خواباندم و به سرعت در را گشودم.
▫️قلبم فرمان میداد به فریادش برسم و مغزم از کار افتاده بود که بیاراده به سمتش میدویدم و انگار جان از تن او رفته بود که کوچکترین تکانی نمیخورد.
▪️بالای سرش رسیدم و احساس کردم جان از کالبدش رفته است که رنگ دستانش سفید شده و شنیدم با هر نفس، نام "فاطمه" را زمزمه میکند.
▫️مردم پشت در جمع شده و لیستی که همان لحظه روی شیشه قرار گرفته بود، میخواندند و تازه دیدم این کاغذ، مشخصات شهدایی است که به پزشکی قانونی رسیدهاند.
▪️تمام شهدا با ویژگیهای ظاهری و رنگ لباس مشخص شده بودند و شاید از کلمات نوشته شده در ردیف ۱۸ همسرش را شناخته بود: "چادر و روسری مشکی، مانتوی سبز با گلهای سفید، ژاکت طوسی دستباف، کفش مشکی سایز ۳۸"
▫️به سمتش برگشتم و دیدم از روی زمین بلند شده و به زحمت خودش را به سمت ماشین میکشد.
▪️انگار سنگینی تمام مصیبتهای عالم روی دلش بود که شانههایش خم شده بود، قدمهایش زمین را زخم میکرد و مثل کسی که تمام استخوانهایش شکسته باشد، به سختی سوار شد.
▫️به سرعت خودم را به ماشین رساندم و حالا که زینب خوابش برده بود، دیگر دلیلی نداشت همراهش باشیم که نورالهدی از ماشین پیاده شد و او از پشت شیشه با چشمانی بیجان فقط نگاهمان میکرد.
▪️نه نوری به نگاهش مانده بود، نه قطره اشکی میچکید و فقط انگار به زحمت زنده بود که آهسته شیشه را پایین کشید و لبهای خشکش را به سختی تکان داد: «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم جز شما.»
▫️از نگاهش غربت میچکید و کار ناتمامی داشت که با نفسهایی بریده تمنا کرد: «من امشب همینجا میمونم، میخوام فاطمه رو ببینم. میشه زینب رو با خودتون ببرید؟»
▪️من و نورالهدی متحیر مانده بودیم و او به هوای رفاقت با ابوزینب به ما اعتماد داشت که با لحنی غرق غم سوال کرد:«امشب کجایید؟»
▫️با کاروانی از زائران عراقی آمده بودیم و بنا بود امشب در یک حسینیه بمانیم اما میترسیدم زینب دور از پدر و مادرش بیتابی کند و نورالهدی میدانست مهدی چه حالی دارد که بلافاصله پذیرفت:«یه حسینیه هست، قرار بود بریم اونجا، زینب رو هم با خودمون میبریم.»
▪️همینکه فهمید میتواند امشب با عزیزدلش خلوت کند، نگاهش قرار گرفت و صدایش از سد بغض بهسختی رد میشد: «میرسونمتون.»
▫️هر دو سوار شدیم اما مهدی مثل اینکه تکهای از جانش جا مانده باشد دلش نمیآمد حرکت کند که با غصه به ساختمان پزشکی قانونی نگاه میکرد و سرانجام با هزار حسرت به راه افتاد و تا رسیدن به حسینیه حتی یک قطره اشک از چشمانش نچکید.
▪️زینب هنوز خواب بود، آهسته در آغوشم گرفتم و به آرامی از ماشین پیاده شدم که لحن مصیبتزده مهدی در گوشم نشست: «فردا صبح میام...» و دیگر طاقت نداشت که منتظر پاسخ ما نماند و نالۀ گریههایش قلبم را متلاشی کرد...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
💠 گزیده ای از بیانات امروز رهبر انقلاب
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
بیانات رهبر انقلاب در دیدار هزاران نفر از اقشار مختلف مردم درباره… - Khamenei.ir.mp3
زمان:
حجم:
24.48M
🎧 بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار هزاران نفر از اقشار مختلف مردم درباره تحولات منطقه. ۱۴۰۳/۹/۲۱
🔻 امام صادق (عليه السلام) :
✍ به كسي كه چهار چيز داده شود از چهار چيز ديگر محروم نيست :
به كسي كه توفيق دعا داده شود از استجابت محروم نميشود
به كسي كه توفيق استغفار داده شود از توبه محروم نميشود.
به كسي كه توفيق شكر نعمت داده شود از افزايش نعمت محروم نميشود.
به كسي كه صبر و شكيبايي عطا شود از اجر آن محروم نشود.
📚 منبع: خصال صدوق
📜 https://eitaa.com/Rasool_Akram_Mosque
📕رمان سپر سرخ
قسمت چهل و پنجم
▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمیخواست کسی اشکهایش را ببیند که با هر دو دست صورتش را پوشانده بود و هقهق گریههایش، انگار زمین و آسمان را میلرزاند.
▪️میدانستم نمیخواهد کسی شاهد بیقراریاش باشد که با دلی غرق خون داخل حیاط حسینیه شدم و فقط خداخدا میکردم بتوانم امشب زینب را آرام کنم.
▪️همینکه وارد شدم از ازدحام داخل حسینیه بیدار شد و در همان لحظۀ اول، دیدم چشمان معصومش هنوز در حدقهای از وحشت میچرخد.
▫️همهمۀ داخل حسینیه از هول حادثۀ تروریستی امروز بود و همکاروانیها نگران تأخیر من و نورالهدی بودند و حالا از کودکی که همراه خود آورده بودیم، بیشتر حیرت میکردند.
▪️من نایی برای گفتگو نداشتم که با امانتِ مهدی گوشهای نشستم و نورالهدی ساعتی طول کشید تا ماجرا را بگوید و در تمام این مدت، زینب بیآنکه کلامی بگوید، روی زانوی من نشسته و سرش درست نزدیک قلبم بود.
▫️نمیتوانستم فارسی حرف بزنم؛ تنها نامش را با آهنگی ملایم زیر گوشش زمزمه میکردم تا قلبش قرار بگیرد و او بیهیچ واکنشی به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود.
▪️اعضای کاروان برایش کیک و بیسکوئیت آورده و نورالهدی چند رنگ میوه در بشقاب چیده بود اما او لب به چیزی نمیزد و میترسید از من جدا شود که تا یکی از خانمها نزدیکش میشد، مضطرب به من میچسبید و وحشتزده جیغ میزد.
▫️نورالهدی تلاش میکرد دست و پا شکسته با او فارسی صحبت کند و دخترک انگار زبانش بند آمده بود که هر چه میگفتیم و هر چهقدر سرگرمش میکردیم، یک کلمه حرف نمیزد.
▪️در مسیر حسینیه، شمارۀ مهدی را گرفته بودیم تا اگر مشکلی بود با هم تماس بگیریم و اینهمه سکوت زینب، همه را ترسانده بود که نورالهدی با نگرانی سوال کرد: «زنگ بزنم به باباش؟»
▫️ندیده، حس میکردم با همسرش خلوت کرده و دلم نمیآمد حالش را به هم بریزم که با لحنی گرفته پاسخ دادم: «نه، نمیخواد زنگ بزنی! این طفلک خیلی ترسیده، خودم آرومش میکنم.»
▪️اما حقیقتاً حال خوبی نداشت که حتی یک لقمه شام نمیخورد و نمیخواستم گرسنه بخوابد که سر و صورتش را نوازش میکردم و با همان زبان عربی، یک نفس به فدایش میرفتم تا سرانجام یک لقمه از دستم گرفت.
▫️روی پایم نشسته بود و برای خوردن هر لقمه باید چند دقیقه برایش شعر میخواندم و چندین بار صورتش را میبوسیدم تا از گلوی خشکش مقدار کمی غذا پایین رود.
▪️ساعت از ۱۱ شب گذشته و چشمانش خمار خواب شده بود که خودم دراز کشیدم و مثل فرزندی که هرگز نداشتم، او را در آغوشم گرفتم.
▫️سرش روی بازویم بود و با دست دیگر، موها و کنار پیشانی و گونههایش را ناز میکردم و در دلم به حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) متوسل شده بودم تا کمکم کند؛ میدانستم نخستین شبی است که این دختر میخواهد بدون مادرش بخوابد و به اعجاز دردانۀ سیدالشهدا (علیهالسلام) تنها چند دقیقه بعد خوابش برد.
▪️دلم نمیآمد دستم را از زیر سرش بیرون بکشم مبادا خوابش پریشان شود و همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
▪️از ترس اینکه زینب بیدار شود همانطور که کنارش دراز کشیده بودم بلافاصله گوشی را وصل کردم و صدایی غریبه در گوشم نشست: «سلام...»
▫️چند لحظه طول کشید تا از نغمه لحن غمگینش بفهمم مهدی پشت خط است و تا سلام کردم، دلواپس دخترش سؤال کرد: «زینب خوبه؟»
▪️صدایش از بارش بیوقفۀ اشکهایش خیس خورده و نفسهایش خِسخِس میکرد و من آهسته پاسخ دادم: «خوبه، همین الان خوابش برده.»
▫️چشمم به صورت معصوم زینب بود و گوشم به صدای مهدی که با شرمندگی عذر خواست: «ببخشید امروز خیلی اذیتتون کردم، صبح میام دنبالش.»
▪️و انگار بیش از این چند کلمه نفسی برایش نمانده بود که تماس را تمام کرد و من از غصۀ مصیبت مردی که زندگیام را مدیونش بودم، حتی نمیتوانستم بخوابم.
▫️به هوای زیارت مزار حاج قاسم به کرمان آمده بودم و در کمتر از نیمروز هر آنچه انتظار نداشتم، یکجا دیدم؛ از دو انفجار وحشتناک و اینهمه شهید و مجروح و مهدی که دوباره بعد از سالها، قدم به تقدیرم نهاده بود و حالا پس از چهارسال سوختن در جهنم عامر، همه چیز حتی احساس مهدی در دلم خاکستر شده بود.
▪️فردا صبح برنامۀ حرکت کاروان به سمت مشهد بود؛ پس از نماز صبح، نورالهدی ساک وسایلمان را جمع کرد و زینب هنوز خواب بود که مهدی به سراغش آمد.
▫️کودک را در آغوشم تا خیابان بردم و در روشنای غبارگرفته طلوع این صبح دلگیر زمستانی دیدم مهدی با صورتی شکسته و چشمانی که رنگ خون شده بود، به انتظارم ایستاده است.
▪️به گمانم شب تا سحر یک نفس گریه کرده بود که پلکهایش به شدت ورم کرده و چشمانش انگار از هم پاشیده بود.
▫️آغوشش را گشود و همانطور که دخترش را از من میگرفت، با لحنی لبریز حیا، حلالیت طلبید: «حلالم کنید...»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان سپر سرخ
قسمت چهل و ششم
▫️حالت نگاه و حرارت نفسهایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش نجات داده و وقتی چشمش به زخم دستانم بر اثر فشار زنجیر افتاد، نجیبانه عذرخواهی میکرد و من مثل همان شب نمیدانستم چه بگویم که حرف را به هوایی دیگر بردم: «خیلی اضطراب پیدا کرده، حواستون بهش باشه!»
▪️انگار به همین چند ساعتی که او را در آغوشم پناه داده بودم، دلم بیحساب و کتاب برایش میتپید که او پدرش بود و من سفارش میکردم تا مراقبش باشد.
▫️زینب را با احتیاط روی صندلی عقب ماشین قرار داد و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که زیرلب خداحافظی کرد و من میدیدم دیگر جانی به قد و قامت بلند و چهارشانهاش نمانده و نمیدانستم حالا با این دختر کوچک و پیکر همسرش در این شهر غریب چه خواهد کرد.
▪️او رفت و من خمار این دیدار دردناک، مات مسیر رفتنش بودم؛ شاید تنها زیارت امام رضا (علیهالسلام) میتوانست شفای این قلب غمدیدهام باشد و خبر نداشتم سرنوشت خواب دیگری برایم دیده است.
▫️ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که اتوبوس از مقابل حسینیه حرکت کرد و هنوز از شهر کرمان خارج نشده بودیم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود و همینکه تماس را وصل کردم، ضجۀ زینب دلم را از جا کَند.
▪️صدای مردانۀ مهدی از غصه رعشه گرفته و میان جیغهای مدام زینب به سختی میشنیدم چه میگوید: «از وقتی از خواب بیدار شده داره جیغ میزنه. هرکاری میکنم آروم نمیشه. دیشب اینجوری نبود؟»
▫️دیشب در آغوش من آرام تا صبح خوابیده بود و میدانستم تا دیده من کنارش نیستم، ترس انفجار دیروز به دل کوچکش افتاده که دیگر امان ندادم چیزی بگوید و مصمم پرسیدم: «ما الان خروجی کرمان هستیم، میتونید بیاید پیش ما؟»
▪️نورالهدی مات و متحیر نگاهم میکرد و من میترسیدم قلب کوچک زینب نتواند اینهمه وحشت را تحمل کند که تماس را قطع کردم و سراسیمه به سمت مدیر کاروان رفتم.
▫️طوری دست و پایم را گم کرده بودم که به زحمت توانستم خودم را در اتوبوسِ در حال حرکت به ردیف اول برسانم و با نگرانی خبر دادم: «من باید پیاده شم، به راننده بگید نگهداره!»
▪️نورالهدی بیخبر از همهجا دنبالم آمده بود و تا اتوبوس جای مناسبی برای توقف پیدا کند، با صدایی که از دلهره به لرزه افتاده بود، برایش توضیح دادم: «زینب از وقتی بیدار شده وحشت کرده، همش داشت جیغ میزد، میترسم یه بلایی سرش بیاد. به باباش گفتم بیاد خروجی کرمان.»
▫️مدیر کاروان عجله داشت مسیر را سریعتر به سمت مشهد ادامه دهیم اما دیشب حال زینب را دیده و او هم نگرانش بود که پذیرفت توقف کنیم.
▪️آدرس دقیق این منطقه و نام خیابان را از راننده پرسیدم و دوباره با مهدی تماس گرفتم تا سریعتر ما را پیدا کند.
▫️چند دقیقه بیشتر نکشید تا ماشینش کنار اتوبوس متوقف شد و من همانطور که از پلههای اتوبوس پیاده میشدم دیدم زینب در آغوش پدرش پَر و بال میزند.
▪️مهدی بهشدت ترسیده و او بهقدری جیغ کشیده بود که دیگر نفسش رفته و رنگ صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی میزد.
▪️نفهمیدم چطور از پلهها پایین دویدم و زینب را از دستان مهدی به سرعت گرفتم؛ سرش را روی قلبم قرار دادم و تلاش میکردم با همان آهنگی که دیشب برایش میخواندم، آرامش کنم.
▫️باز در دلم متوسل به حضرت رقیه (علیهاالسلام) شده بودم و به چند لحظه نکشید که اشکش بند آمد و نفسش برگشت اما نفس مهدی برنمیگشت و انگار اینهمه بیتابی زینب جانش را گرفته بود که تکیه به ماشین زد و چشمانش را بست.
▫️نورالهدی برای زینب آب آورده بود، مسافران از پنجرههای اتوبوس با نگرانی ما را نگاه میکردند و من نمیدانستم حالا چطور باید دوباره او را به پدرش بسپارم و بروم.
▪️مهدی هم شاید با همان چشمان بسته دلنگران همین موضوع بود که پس از چند لحظه چشمانش را گشود و با ناامیدی به سمت من آمد.
▫️در سرمای سخت صبح کرمان، صورت گندمگونش به سرخی میزد و برای زدن حرفی که شاید خجالت میکشید، نگاهش در فضا میچرخید و آخر دل به دریا زد: «شما دارید برمیگردید عراق؟» و به جای ما مدیر کاروان فوری جواب نداد: «نه حاجی! باید بریم سمت مشهد، تا الانم خیلی دیر شده.»
▪️مدیر کاوران عجله داشت سریعتر حرکت کنیم که به من و نورالهدی اشاره کرد سوار شویم و من حدس میزدم مهدی چه میخواهد بگوید که در برابر خواهش نشسته در چشمان شرمندهاش، مستأصل شدم و او حرف دلش را به سختی زد: «میترسم نتونه تحمل کنه... شما هستید آروم میشه...»
▫️مدیر سوار شده بود و راننده مدام بوق میزد تا ما هم برویم و مهدی در برابر من و نورالهدی به اضطرار افتاده بود: «من الان باید دنبال آمبولانس برم تهران، میترسم زینب باز بیقراری کنه. شما میتونید با من بیاید؟ فردا صبح که رسیدیم تهران براتون بلیط هواپیما میگیرم برید مشهد.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد