🔻 امام صادق (عليه السلام) :
✍ به كسي كه چهار چيز داده شود از چهار چيز ديگر محروم نيست :
به كسي كه توفيق دعا داده شود از استجابت محروم نميشود
به كسي كه توفيق استغفار داده شود از توبه محروم نميشود.
به كسي كه توفيق شكر نعمت داده شود از افزايش نعمت محروم نميشود.
به كسي كه صبر و شكيبايي عطا شود از اجر آن محروم نشود.
📚 منبع: خصال صدوق
📜 https://eitaa.com/Rasool_Akram_Mosque
📕رمان سپر سرخ
قسمت چهل و پنجم
▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمیخواست کسی اشکهایش را ببیند که با هر دو دست صورتش را پوشانده بود و هقهق گریههایش، انگار زمین و آسمان را میلرزاند.
▪️میدانستم نمیخواهد کسی شاهد بیقراریاش باشد که با دلی غرق خون داخل حیاط حسینیه شدم و فقط خداخدا میکردم بتوانم امشب زینب را آرام کنم.
▪️همینکه وارد شدم از ازدحام داخل حسینیه بیدار شد و در همان لحظۀ اول، دیدم چشمان معصومش هنوز در حدقهای از وحشت میچرخد.
▫️همهمۀ داخل حسینیه از هول حادثۀ تروریستی امروز بود و همکاروانیها نگران تأخیر من و نورالهدی بودند و حالا از کودکی که همراه خود آورده بودیم، بیشتر حیرت میکردند.
▪️من نایی برای گفتگو نداشتم که با امانتِ مهدی گوشهای نشستم و نورالهدی ساعتی طول کشید تا ماجرا را بگوید و در تمام این مدت، زینب بیآنکه کلامی بگوید، روی زانوی من نشسته و سرش درست نزدیک قلبم بود.
▫️نمیتوانستم فارسی حرف بزنم؛ تنها نامش را با آهنگی ملایم زیر گوشش زمزمه میکردم تا قلبش قرار بگیرد و او بیهیچ واکنشی به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود.
▪️اعضای کاروان برایش کیک و بیسکوئیت آورده و نورالهدی چند رنگ میوه در بشقاب چیده بود اما او لب به چیزی نمیزد و میترسید از من جدا شود که تا یکی از خانمها نزدیکش میشد، مضطرب به من میچسبید و وحشتزده جیغ میزد.
▫️نورالهدی تلاش میکرد دست و پا شکسته با او فارسی صحبت کند و دخترک انگار زبانش بند آمده بود که هر چه میگفتیم و هر چهقدر سرگرمش میکردیم، یک کلمه حرف نمیزد.
▪️در مسیر حسینیه، شمارۀ مهدی را گرفته بودیم تا اگر مشکلی بود با هم تماس بگیریم و اینهمه سکوت زینب، همه را ترسانده بود که نورالهدی با نگرانی سوال کرد: «زنگ بزنم به باباش؟»
▫️ندیده، حس میکردم با همسرش خلوت کرده و دلم نمیآمد حالش را به هم بریزم که با لحنی گرفته پاسخ دادم: «نه، نمیخواد زنگ بزنی! این طفلک خیلی ترسیده، خودم آرومش میکنم.»
▪️اما حقیقتاً حال خوبی نداشت که حتی یک لقمه شام نمیخورد و نمیخواستم گرسنه بخوابد که سر و صورتش را نوازش میکردم و با همان زبان عربی، یک نفس به فدایش میرفتم تا سرانجام یک لقمه از دستم گرفت.
▫️روی پایم نشسته بود و برای خوردن هر لقمه باید چند دقیقه برایش شعر میخواندم و چندین بار صورتش را میبوسیدم تا از گلوی خشکش مقدار کمی غذا پایین رود.
▪️ساعت از ۱۱ شب گذشته و چشمانش خمار خواب شده بود که خودم دراز کشیدم و مثل فرزندی که هرگز نداشتم، او را در آغوشم گرفتم.
▫️سرش روی بازویم بود و با دست دیگر، موها و کنار پیشانی و گونههایش را ناز میکردم و در دلم به حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) متوسل شده بودم تا کمکم کند؛ میدانستم نخستین شبی است که این دختر میخواهد بدون مادرش بخوابد و به اعجاز دردانۀ سیدالشهدا (علیهالسلام) تنها چند دقیقه بعد خوابش برد.
▪️دلم نمیآمد دستم را از زیر سرش بیرون بکشم مبادا خوابش پریشان شود و همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
▪️از ترس اینکه زینب بیدار شود همانطور که کنارش دراز کشیده بودم بلافاصله گوشی را وصل کردم و صدایی غریبه در گوشم نشست: «سلام...»
▫️چند لحظه طول کشید تا از نغمه لحن غمگینش بفهمم مهدی پشت خط است و تا سلام کردم، دلواپس دخترش سؤال کرد: «زینب خوبه؟»
▪️صدایش از بارش بیوقفۀ اشکهایش خیس خورده و نفسهایش خِسخِس میکرد و من آهسته پاسخ دادم: «خوبه، همین الان خوابش برده.»
▫️چشمم به صورت معصوم زینب بود و گوشم به صدای مهدی که با شرمندگی عذر خواست: «ببخشید امروز خیلی اذیتتون کردم، صبح میام دنبالش.»
▪️و انگار بیش از این چند کلمه نفسی برایش نمانده بود که تماس را تمام کرد و من از غصۀ مصیبت مردی که زندگیام را مدیونش بودم، حتی نمیتوانستم بخوابم.
▫️به هوای زیارت مزار حاج قاسم به کرمان آمده بودم و در کمتر از نیمروز هر آنچه انتظار نداشتم، یکجا دیدم؛ از دو انفجار وحشتناک و اینهمه شهید و مجروح و مهدی که دوباره بعد از سالها، قدم به تقدیرم نهاده بود و حالا پس از چهارسال سوختن در جهنم عامر، همه چیز حتی احساس مهدی در دلم خاکستر شده بود.
▪️فردا صبح برنامۀ حرکت کاروان به سمت مشهد بود؛ پس از نماز صبح، نورالهدی ساک وسایلمان را جمع کرد و زینب هنوز خواب بود که مهدی به سراغش آمد.
▫️کودک را در آغوشم تا خیابان بردم و در روشنای غبارگرفته طلوع این صبح دلگیر زمستانی دیدم مهدی با صورتی شکسته و چشمانی که رنگ خون شده بود، به انتظارم ایستاده است.
▪️به گمانم شب تا سحر یک نفس گریه کرده بود که پلکهایش به شدت ورم کرده و چشمانش انگار از هم پاشیده بود.
▫️آغوشش را گشود و همانطور که دخترش را از من میگرفت، با لحنی لبریز حیا، حلالیت طلبید: «حلالم کنید...»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
📕رمان سپر سرخ
قسمت چهل و ششم
▫️حالت نگاه و حرارت نفسهایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش نجات داده و وقتی چشمش به زخم دستانم بر اثر فشار زنجیر افتاد، نجیبانه عذرخواهی میکرد و من مثل همان شب نمیدانستم چه بگویم که حرف را به هوایی دیگر بردم: «خیلی اضطراب پیدا کرده، حواستون بهش باشه!»
▪️انگار به همین چند ساعتی که او را در آغوشم پناه داده بودم، دلم بیحساب و کتاب برایش میتپید که او پدرش بود و من سفارش میکردم تا مراقبش باشد.
▫️زینب را با احتیاط روی صندلی عقب ماشین قرار داد و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که زیرلب خداحافظی کرد و من میدیدم دیگر جانی به قد و قامت بلند و چهارشانهاش نمانده و نمیدانستم حالا با این دختر کوچک و پیکر همسرش در این شهر غریب چه خواهد کرد.
▪️او رفت و من خمار این دیدار دردناک، مات مسیر رفتنش بودم؛ شاید تنها زیارت امام رضا (علیهالسلام) میتوانست شفای این قلب غمدیدهام باشد و خبر نداشتم سرنوشت خواب دیگری برایم دیده است.
▫️ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که اتوبوس از مقابل حسینیه حرکت کرد و هنوز از شهر کرمان خارج نشده بودیم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود و همینکه تماس را وصل کردم، ضجۀ زینب دلم را از جا کَند.
▪️صدای مردانۀ مهدی از غصه رعشه گرفته و میان جیغهای مدام زینب به سختی میشنیدم چه میگوید: «از وقتی از خواب بیدار شده داره جیغ میزنه. هرکاری میکنم آروم نمیشه. دیشب اینجوری نبود؟»
▫️دیشب در آغوش من آرام تا صبح خوابیده بود و میدانستم تا دیده من کنارش نیستم، ترس انفجار دیروز به دل کوچکش افتاده که دیگر امان ندادم چیزی بگوید و مصمم پرسیدم: «ما الان خروجی کرمان هستیم، میتونید بیاید پیش ما؟»
▪️نورالهدی مات و متحیر نگاهم میکرد و من میترسیدم قلب کوچک زینب نتواند اینهمه وحشت را تحمل کند که تماس را قطع کردم و سراسیمه به سمت مدیر کاروان رفتم.
▫️طوری دست و پایم را گم کرده بودم که به زحمت توانستم خودم را در اتوبوسِ در حال حرکت به ردیف اول برسانم و با نگرانی خبر دادم: «من باید پیاده شم، به راننده بگید نگهداره!»
▪️نورالهدی بیخبر از همهجا دنبالم آمده بود و تا اتوبوس جای مناسبی برای توقف پیدا کند، با صدایی که از دلهره به لرزه افتاده بود، برایش توضیح دادم: «زینب از وقتی بیدار شده وحشت کرده، همش داشت جیغ میزد، میترسم یه بلایی سرش بیاد. به باباش گفتم بیاد خروجی کرمان.»
▫️مدیر کاروان عجله داشت مسیر را سریعتر به سمت مشهد ادامه دهیم اما دیشب حال زینب را دیده و او هم نگرانش بود که پذیرفت توقف کنیم.
▪️آدرس دقیق این منطقه و نام خیابان را از راننده پرسیدم و دوباره با مهدی تماس گرفتم تا سریعتر ما را پیدا کند.
▫️چند دقیقه بیشتر نکشید تا ماشینش کنار اتوبوس متوقف شد و من همانطور که از پلههای اتوبوس پیاده میشدم دیدم زینب در آغوش پدرش پَر و بال میزند.
▪️مهدی بهشدت ترسیده و او بهقدری جیغ کشیده بود که دیگر نفسش رفته و رنگ صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی میزد.
▪️نفهمیدم چطور از پلهها پایین دویدم و زینب را از دستان مهدی به سرعت گرفتم؛ سرش را روی قلبم قرار دادم و تلاش میکردم با همان آهنگی که دیشب برایش میخواندم، آرامش کنم.
▫️باز در دلم متوسل به حضرت رقیه (علیهاالسلام) شده بودم و به چند لحظه نکشید که اشکش بند آمد و نفسش برگشت اما نفس مهدی برنمیگشت و انگار اینهمه بیتابی زینب جانش را گرفته بود که تکیه به ماشین زد و چشمانش را بست.
▫️نورالهدی برای زینب آب آورده بود، مسافران از پنجرههای اتوبوس با نگرانی ما را نگاه میکردند و من نمیدانستم حالا چطور باید دوباره او را به پدرش بسپارم و بروم.
▪️مهدی هم شاید با همان چشمان بسته دلنگران همین موضوع بود که پس از چند لحظه چشمانش را گشود و با ناامیدی به سمت من آمد.
▫️در سرمای سخت صبح کرمان، صورت گندمگونش به سرخی میزد و برای زدن حرفی که شاید خجالت میکشید، نگاهش در فضا میچرخید و آخر دل به دریا زد: «شما دارید برمیگردید عراق؟» و به جای ما مدیر کاروان فوری جواب نداد: «نه حاجی! باید بریم سمت مشهد، تا الانم خیلی دیر شده.»
▪️مدیر کاوران عجله داشت سریعتر حرکت کنیم که به من و نورالهدی اشاره کرد سوار شویم و من حدس میزدم مهدی چه میخواهد بگوید که در برابر خواهش نشسته در چشمان شرمندهاش، مستأصل شدم و او حرف دلش را به سختی زد: «میترسم نتونه تحمل کنه... شما هستید آروم میشه...»
▫️مدیر سوار شده بود و راننده مدام بوق میزد تا ما هم برویم و مهدی در برابر من و نورالهدی به اضطرار افتاده بود: «من الان باید دنبال آمبولانس برم تهران، میترسم زینب باز بیقراری کنه. شما میتونید با من بیاید؟ فردا صبح که رسیدیم تهران براتون بلیط هواپیما میگیرم برید مشهد.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
.
♨️ هزینهٔ سازش، قطعا از مقاومت بیشتر است!
به این خبر توجه کنید 👇
مرکز دیده بان حقوق بشر سازمان ملل متحد:
🔹نزدیک به 600 شخصیت سوری توسط تروریست های ناشناخته (وابسته به موساد) و دست اندرکاران آنها ترور شدند.
❗️دانشمندان، مهندسان، مدیران برنامه های استراتژیک نظامی و غیرنظامی، خلبانان و مربیان همگی درحال کشته شدن و ترور هستند. فقط بیش از 5 دانشمند فیزیک و نجوم که رتبه های جهانی داشتند ترور شدند.
پ ن: نقشه ای که در جریان مهسا امینی برای ایران داشتند
#وعده_صادق #سوریه
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
💠 #کلام_معصوم
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
📖 #یک_آیه_تدبر
💠 آیه ۳ سوره طلاق :
خداوند فرمان خود را به انجام مىرساند...
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
📚 #معرفی_کتاب
📓 نام : « جنگ سوریه به روایت اسناد سری »
✍️ نویسنده : « سامی کلیب »
🔃 مترجمان : « نور عامری & محمد رزیجی »
📑 ناشر : « انتشارات ایران »
📖 توضیحات :
جنگ سوریه، روایتی که در هیاهوی رسانهها گم شد 📺 و در لابهلای تیترها، حقیقتی تاریک و پیچیده پنهان گشت. 🌫 اما کتاب «جنگ سوریه به روایت اسناد سری» همچون آینهای شکسته،🪞 زوایای گوناگون این حقیقت تلخ را نمایان میکند. سامی کلیب، نویسنده لبنانی-فرانسوی، 🇱🇧🇫🇷 با قلمی که گویی از جنس آتش و درد است،🔥💔 اسنادی سری را بازگو میکند؛ اسنادی که چهرههای پشت پرده این جنگ خونین را افشا میسازند.
📗 در این کتاب، اعتراضات سوریه، بهجای آواز آزادی، 🎶🕊 به سمفونی سلاحها بدل شد 🔫🎻 و رسانهها، همچون بادهای فتنهگر 🌪، شعلهها را در سراسر خاورمیانه گسترش دادند 🔥🌍. کلیب با بیپروایی حقیقت را در میان تضادها میجوید ⚖️: غرب که روزگاری حامی مستبدان بود، 👑✋ اکنون نقاب حمایت از معترضان به چهره زده است. 🎭 او با دقتی مثالزدنی، میان اسدِ قهرمان و اسدِ هیولا، راهی برای روایت حقیقت میگشاید؛ حقیقتی که اسیر سیاستورزیهای کجدار و مریز جهان شده است.
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
💠 رهبر انقلاب اسلامی صبح دیروز در دیدار اقشار مختلف مردم در سخنان پیرامون تحولات اخیر منطقه:
🔹 عوامل استکبار بعد از این حوادث سوریه خوشحالند، به خیال اینکه با سقوط دولت سوریه که طرفدار مقاومت بود جبههی مقاومت دیگر ضعیف شده.
🔹 اینها سخت در اشتباهند؛ آن کسانی که خیال میکنند با این چیزها جبههی مقاومت ضعیف شده است درک درستی از مقاومت و جبههی مقاومت ندارند. نمیدانند جبههی مقاومت اصلاً یعنی چه.
🔹 جبههِی مقاومت یک سختافزار نیست که بشکند یا از هم فرو بریزد یا نابود بشود. مقاومت یک ایمان است، یک تفکر است، یک تصمیم قلبی و قطعی است، مقاومت یک مکتب است یک مکتب اعتقادی است. چیزی که ایمان یک عده مردم است با فشار آوردن نه فقط ضعیف نمیشود بلکه قویتر میشود.
🔹 انگیزهی افراد جبههی مقاومت و عناصر جبههی مقاومت با دیدن خباثتها قویتر میشود و دامنهی جبههی مقاومت گستردهتر میشود.
۱۴۰۳/۹/۲۱
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
💠 رهبر حکیم انقلاب :
آن تحلیلگر نادان بیخبر از معنای مقاومت خیال میکند که مقاومت که ضعیف شد ایران اسلامی هم ضعیف خواهد شد. من عرض میکنم به حول و قوهی الهی، به اذناللّهتعالی ایران قوی مقتدر است و مقتدرتر هم خواهد شد.
۱۴۰۳/۹/۲۱
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
💠 رهبر فرزانه انقلاب :
🔹ما در همین شرایط دشوار هم آماده بودیم اینجا به من آمدند گفتند که همهی امکاناتی که برای سوریها امروز لازم است ما آماده کردهایم آمادهایم که برویم.
🔹انگیزهها اگر چنانچه در داخل آن کشور به حال خود باقی میماند و میتوانستند در مقابل دشمن حرفی داشته باشند، میشد بهشان کمک کرد.
🔹 در بحبوحهِ دفاع مقدس، دولت سوریه آمد یک حرکت تعیین کنندهی بزرگی به نفع ما انجام داد و علیه صدام و آن این بود که لولهی نفتی را که نفت آنجا را میبرد به مدیترانه و به اروپا و پولش برمیگشت درکیسهی صدام، این لوله را قطع کرد. خود دولت سوریه هم از این ترانزیت نفت سود میبرد، از آن پول هم صرفنظر کرد. البته عوضش را گرفت از ما. یعنی جمهوری اسلامی این خدمت را بیعوض نگذاشت.
🔹دستگاه اطلاعاتی ما از چند ماه قبل گزارشهای هشدار دهندهای را به مسئولین سوریه منتقل کرده بود، از شهریور، مهر، آبان، پشت سر هم گزارش داده بودند.
🔹درس حادثه سوریه این است که از دشمن غافل نشویم.
🔹قطعا جوانان غیور سوری به پا خواهند خاست و پیروز خواهند شد؛ مثل جوانان عراق که آمریکاییها را بیرون کردند.
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
💠 حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در جمع هزاران نفر از اقشار مختلف مردم :
🔹نباید تردید کرد که آنچه در سوریه اتفاق افتاده، محصول یک نقشه مشترک #آمریکایی و #صهیونیستی است.
🔹 بله یک دولت همسایهی سوریه نقش آشکاری را در این زمینه ایفا میکند و ایفا کرده، الان هم ایفا میکند - این را همه میبینند- ولی عامل اصلی توطئهگر و نقشهکش اصلی و اتاق فرمان اصلی در آمریکا و رژیم صهیونیستی است. قرائنی داریم. این قرائن برای انسان جای تردید باقی نمیگذارد.
۱۴۰۳/۹/۲۱
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71
💠 رهبر معظم انقلاب :
🔹 یک عدهای البته همتشان این است که تو دل مردم را خالی کنند. این نباید اتفاق بیفتد.
🔹 حالا بعضی در خارج این کار را میکنند، تلویزیونهای خارجی، رادیوهای خارجی، روزنامههای خارجی به زبان فارسی با مردم حرف میزنند، جوری تصویر میکنند قضایا را که مردم را بترسانند، تو دل مردم را خالی کنند. آن حالا تدبیرش جور دیگر است. با آنها جور دیگری باید برخورد کرد. اما در داخل کسی نباید این کار را بکند.
🔹 در داخل اگر کسی در تحلیلی، در بیانی جوری حرف بزند که معنایش خالی کردن تو دل مردم باشد، این #جرم است. باید دنبال بشود.
۱۴۰۳/۹/۲۱
🆔 پایگاه بسیج شهید مفتح (ره) :
https://eitaa.com/joinchat/1694171829C0ead888b71