eitaa logo
کانال‌مسجدحضرت‌رسول‌اکرم(ص) خیابان‌باغ‌فردوس
273 دنبال‌کننده
2هزار عکس
957 ویدیو
73 فایل
🕌ادرس: کوچه ۸ شهید علیرضا مردانی 👈کانون فرهنگی هنری فاطمیه 👈کانون فرهنگی هنری شهیددکتر مفتح 👈پایگاه برادران شهیدمفتح 👈پایگاه بسیج خواهران کوثر 👈 خیریه حضرت رسول اکرم (ص) 👈قرارگاه فاطمه الزهرا 👈هیئت محبان اهل بیت ارتباط با خادم👇 @nookaar_315
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت چهل و هشتم ▫️ساعت از ۴ بعد از ظهر گذشته بود که سرانجام مهدی مقابل یک رستوران ماشین را متوقف کرد و رو به ما بی‌رمق تعارف زد:«بریم پایین شما نهار بخورید.» ▪️آمبولانس هم چند متر جلوتر از ما ایستاده بود و همین حجلۀ جدید همسرش کافی بود تا حتی یک قطره آب از گلویش پایین نرود که فقط دنبال ما تا رستوران آمد اما خودش لب به غذا نزد. ▫️اشتهای ما هم باز نبود و مهدی اصرار کرد غذا سفارش دهیم و شاید تنها به هوای اینکه زینب چیزی بخورد، راضی شدیم غذا بگیریم. ▪️بعد از صرف غذا،ساعتی در سکوت غمگین ماشین سپری شد و حرف نگفته‌ای روی سینۀ مهدی مانده بود که رو به نورالهدی آهسته شروع کرد:«خدا ابوزینب رو رحمت کنه.» ▫️نمی‌دانستم از شهادت ابوزینب خبر دارد و او با همان لحن شکسته، ادامه داد:«ما همون سال شنیدیم چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده اما شرمندم شماره‌ای از شما نداشتم که باهاتون تماس بگیرم.» ▪️می‌دانست تمام این جنایت‌ها از عماره عراق تا گلزار شهدای کرمان از کجا آب می‌خورد و پیکر پَرپَر همسر جوانش پیش چشمانش بود که تیغ غیرت گلویش را برید و بوی خون در لحنش پیچید: «والله! انتقام همۀ اینا رو می‌گیریم!» ▫️از به یادآوردن شهادت مظلومانه ابوزینب،نورالهدی آهی کشید که حرارتش دلم را سوزاند و او هر بار حرف شهادت همسرش می‌شد، خاطرۀ همراهی من خیالش را خوش می‌کرد که از تمام قصۀ آن شبِ سخت، تنها به من اشاره کرد:«اونشب تو آمبولانس آمال همراه ابوزینب رفته بود. تا لحظۀ آخر کنار ابوزینب بود.» ▪️طوری با حسرت این جملات را ادا می‌کرد که احساس کردم دلش می‌خواست خودش تا نفس آخر کنار عشقش باشد و کلامش به آخر نرسیده، کاسه چشمانش از گریه پر شد. ▫️مهدی از شنیدن همین چند کلمه، نگاه متحیرش از آیینه تا چشمان من کشیده شد و شاید توانی برای صحبت نداشت که چیزی نپرسید و نورالهدی پاسخ نگاهش را داد: «خدا رحم کرد که برای آمال اتفاقی نیفتاد. درِ آمبولانس رو بسته بودن و می‌خواستن ماشین رو آتش بزنن که نیروهای امنیتی میرسن.» ▪️با هر کلمه حالش خراب‌تر می‌شد و می‌دیدم قلبش دیگر گنجایش تنش ندارد که با سؤالی بحث را عوض کردم: «ما بریم مشهد، خودتون می‌تونید زینب رو آروم کنید؟» ▫️شاید انتظار این حد از صراحت را نداشت که هرآنچه در سینه‌اش مانده بود با نفسی بلند بیرون داد، با گوشه چشمش نگاهی به زینب کرد که در آغوشم خوابش برده بود و پاسخم را حواله به لطف پروردگار کرد: «مادربزرگ و خاله‌هاش هستن، خدا بزرگه، ان‌شاءالله خودش کمک می‌کنه.» ▪️و شاید هنوز از ما خجالت می‌کشید که لحنش بیشتر گرفت: «امروز دست تنها بودم که مزاحم شما شدم. تهران اقوام هستن کمک می‌کنن انشاءالله.» ▫️و تا رسیدن به تهران دیگر هیچ‌کدام کلامی حرف نزدیم که زینب خوابیده و هر کدام از ما در خلسۀ پر از غصه خودش فرو رفته بود. ▪️برای نخستین بار بود که تهران را می‌دیدم؛ شهری که حداقل در این ساعت از شب، شلوغی و پر رنگ و لعابی خیابان‌هایش بیش از هر چیز به چشمم می‌آمد. ▫️ساعتی هم در ترافیک تهران معطل شدیم و حدود ساعت ۱۰ شب بود که وارد کوچه‌ای پهن و کوتاه شدیم؛ ماشین مقابل خانه‌ای حیاط‌دار و قدیمی متوقف شد و صاحبخانه منتظر بود که بلافاصله در را گشود. ▪️روحانی سیدی با محاسنی سپید، قامتی بلند و چشمانی پُرچین و چروک که غرق غصه به آمبولانس نگاه می‌کرد. ▫️مهدی بی‌معطلی پیاده شد و پیرمرد روحانی به استقبالش آمده بود که خودش را در آغوش او رها کرد و شاید پس از یک شبانه روز، سینه‌ای برای درددل پیدا کرده بود که به فارسی ناله می‌زد و میان ناله‌هایش تنها نام فاطمه را با حسرت زمزمه می‌کرد. ▪️از پلاکاردهایی که روی سردر خانه و دیوارهای اطراف بود فهمیدم اینجا منزل پدری فاطمه است و به چند دقیقه نکشید که چند زن محجبه مویه‌کنان از خانه بیرون دویدند و دور مهدی را گرفتند. ▫️مهدی با اشاره به ما، با آنها صحبت می‌کرد و می‌فهمیدم ماجرای بی‌تابی زینب و راز همراهی ما دو زن غریبه را برای خانواده فاطمه می‌گوید. ▪️من و نورالهدی با چشمانی خیس از پشت شیشه فقط نگاه‌شان می‌کردیم و مهدی می‌دانست ما چقدر خسته شدیم که به سمت ماشین برگشت، در را باز کرد و با همان لحن غرق بغض تعارف زد: «امشب رو اینجا استراحت کنید. همین الان تو سایت چک می‌کنم برای فردا صبح براتون بلیط مشهد می‌گیرم.» ▫️و هنوز کلامش به آخر نرسیده زن جوانی جلو آمد و شاید خاله زینب بود که با نگاهی نگران دنبال زینب می‌گشت و پیش از آنکه من حرفی بزنم، مهدی اشاره کرد تا ساکت باشند مبادا زینب بیدار شود و باز بی‌قراری کند. ▫️همانطورکه زینب در آغوشم خوابیده بود از ماشین پیاده شدم و به همراه نورالهدی وارد خانه شدیم و تازه دیدم چه جمعیتی در خانه به عزای همسر مهدی نشسته‌اند... 📖 ادامه دارد...
📕رمان سپر سرخ / قسمت چهل و نهم ▫️به‌قدری ذهنم به هم ریخته بود که نمی‌دانستم چه بگویم؛ نورالهدی تلاش می‌کرد به فارسی با بانوان خانه صحبت کند و تسلیت بگوید و من فقط می‌خواستم یک کنج دنج پیدا کنم و زینب را با خودم ببرم. ▪️مادر و دو خواهر فاطمه با بی‌تابی گریه می‌کردند و مصیبت شهادت او کاری با دل پدرش کرده بود که عمامه را از سر درآورده و دلش دریای صبر بود که به زن‌ها اشاره می‌کرد آهسته گریه کنند. ▫️دیروز که پیکرش غرق خون پای آن درخت کاج افتاده بود، صورتش را به درستی ندیدم و حالا قاب عکسش روی میز و میان دو شمع بلند سفید بود و می‌دیدم چه صورت زیبا و چشمان مهربانی دارد. ▪️‌با دیدن تصویرش تازه می‌فهمیدم از دست دادنش چه آتشی به دل مهدی زده است که در همین عکس هم از نگاهش معصومیت می‌بارید و انگار شبیه فرشته‌ها می‌خندید. ▫️زینب را در یکی از اتاق‌ها خواباندم، به اتاق نشیمن برگشتم و دیدم تابوت فاطمه پیچیده در پرچم ایران میان اتاق است. ▪️بانوان همه دور تابوت گریه می‌کردند، پدرش با متنانتی عجیب بالای سرش قرآن می‌خواند و مادر و خواهرانش صورت روی تابوت نهاده و با بی‌قراری ناله می‌زدند. ▫️گوشۀ اتاق، جایی دور از همه، مهدی با سر کج تکیه به دیوار زده و مثل اینکه تمام هستی‌اش را از دست داده باشد، هق‌هق می‌کرد‌ و به‌خدا دیدن اینهمه دل سوخته، سخت بود که دوباره به اتاق برگشتم و کنار زینب نشستم. ▪️صدای گریه از بیرون اتاق دلم را آتش می‌زد، تصویر صورت شهیدۀ این خانه هنوز پیش چشمانم بود و می‌ترسیدم از فردا صبح که زینب دوباره چشم بگشاید و نمی‌دانستم چه خواهد شد. ▫️آن شب تا سحر جز زینب کسی در آن خانه نخوابید و بعد از نماز صبح، مهدی را میان راهرو دیدم که دیگر از چشمان مجروحش به جای اشک، خون می‌چکید و با صدایی خَش‌دار خبر داد: «ساعت ۹ صبح براتون بلیط گرفتم. یکی از دوستام شما‌ رو تا فرودگاه می‌رسونه.» ▪️لحظه‌ای مکث کرد و شاید دل هر دو نفرمان پیش زینب بود که من نگرانش بودم و او با نفس‌هایی بریده حرف آخر را زد: «تا عمر دارم مدیون‌تون هستم که این یکی دو روزه برای زینب مادری کردید.» ▫️و بی‌آنکه منتظر پاسخم بماند با خداحافظی کوتاهی از کنارم رد شد اما یک دریا حرف در دل من موج می‌زد و نشد یکی را به ساحل قلب غمگینش برسانم که اگر من چند ساعت را با دخترش سپری کرده بودم او برای نجات من با جانش قمار کرده و حتی نشد یکبار از اینهمه مردانگی‌اش تشکر کنم. ▪️به اتاق برگشتم و دیدم زینب هنوز خواب است؛ آهسته وسایلم را جمع کردم، نورالهدی هم آمادۀ رفتن بود و دیگر در این خانه کاری نداشتیم که من هم چادرم را سر کردم و جانم پیش زینب ماند و جسمم از اتاق بیرون رفت. ▫️مادر و پدر و خواهران فاطمه با همان حالت لبریز از عزا و متانت‌شان کنار در ایستاده و به نوبت از من و نورالهدی بابت مراقبت از زینب تشکر می‌کردند و پدرش زبان عربی بلد بود که چند جمله‌ای در حق‌مان دعا کرد و با لحنی مهربان قسم خورد: «خدا شاهده همیشه دعاتون می‌کنم که برای یادگار دخترم انقدر زحمت کشیدید! مشهد رفتید، نائب‌الزیاره فاطمه من باشید.» ▪️و همین دعای زیبا و خواهش خالصانه، حسن ختام همراهی ما با این خانواده بود که از خانه بیرون آمدیم و دیگر مهدی را ندیدم. ▫️پیش از ظهر وقتی به مشهد رسیدیم، اولین بار که نگاهم به گنبد افتاد، به یاد فاطمه به آقا سلام کردم و همان ورودی صحن، از اینهمه داغی که روی قلبم مانده بود، اشک از هر دو چشمم فواره زد. ▪️اولین بار بود به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) آمده و این اولین زیارت انگار سهم مهدی و زینب بود که یک لحظه از پیش چشمانم کنار نمی‌رفتند و هر لحظه خیالم پیش زینب بود که تا این ساعت حتماً از خواب بیدار شده و نمی‌دانستم چه حال و روزی دارد. ▫️نورالهدی با مدیر کاروان تماس گرفت تا به محل اقامت‌مان برویم و من طاقت دل بریدن از صحن بهشتی امام رئوف را نداشتم که مهربانی آقا بهترین مرهم برای دردهای مانده بر دلم بود. ▪️اقامت‌مان در مشهد تنها سه روز بود و من هنوز تشنۀ زیارت امام رضا (علیه‌السلام) بودم که عازم قم شدیم و نورالهدی مدام زیر گوشم می‌خواند: «حضرت معصومه (علیهاالسلام)، کریمه اهل بیت هستن، هرچی حاجت داری از خانم بخواه که من ازشون خیلی حاجت گرفتم!» ▫️و هنگامی که وارد حرم شدم باور کردم هر آنچه از خدا بخواهم مستجاب است که با هر کلمۀ زیارت‌نامه، دلم از اشتیاق آب می‌شد و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و با همین حال خوش به عراق برگشتیم. ▪️روزهای زمستان ۲۰۲۴ همچنان با خبر نسل‌کشی اسرائیل در غزه سپری می‌شد و خبر نداشتم خدا چه سرنوشتی برایم مقدر کرده است که یک روز سرد و مِه گرفته، موبایلم زنگ خورد و صدایی غریبه که مرا به نامم می‌شناخت، دلم را لرزاند... 📖 ادامه دارد...
📕رمان سپر سرخ / قسمت پنجاهم ▫️روی تخت خوابم پای پنجره نشسته بودم، چشمم به خلوتی خیابان در این صبح زمستانی بود و گوشم به او که پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، خودش را معرفی کرد: «من پدربزرگ زینب هستم، پدر فاطمه. شمارۀ شما رو از آقامهدی گرفتم.» ▪️تازه آهنگ آشنای لحنش به خاطرم آمده بود و در این مدت هیچ خبری از آن‌ها نداشتم که پیش از هر حرفی، نگران زینب شدم: «برای زینب اتفاقی افتاده؟» و او بلافاصله جواب داد: «نه دخترم، زینب خوبه.» ▫️حدود دو ماه از شهادت فاطمه و آخرین دیدار ما گذشته بود؛ نمی‌دانستم چرا با من تماس گرفته و او با مکثی کوتاه پاسخ ابهامم را داد: «آقامهدی ما رو اورده زیارت، ما الان کربلا هستیم‌.دوست داشتیم حالا که تا اینجا اومدیم بیایم شما رو ببینیم.» ▪️نزدیک نیمۀ شعبان بود؛ تعجبی نداشت در این ایام به زیارت کربلا بیایند اما باورم نمی‌شد می‌خواهند من را ببینند و او از سکوتم فهمیده بود گیجم کرده که بیشتر توضیح داد: «این روزها زینب خیلی بی‌تابی می‌کنه، اصلاً بابت همین موضوع اومدیم کربلا که شاید این طفل معصوم یکم قرار بگیره، دیشب تو حرم که نشسته بودیم به دل مادر فاطمه افتاد بیایم شما رو ببینیم شاید حال زینب بهتر بشه.» ▫️سپس عطر لبخند در صدایش پیچید و با متانت پرسید: «اونطور که آقامهدی می‌گفت شما فلوجه زندگی می‌کنید، درسته؟» ▪️از کربلا تا فلوجه یک ساعت راه بیشتر نبود و به گمانم با این جمله می‌خواست آدرس منزل را بگیرد اما من از دیدار دوبارۀ مهدی آن هم در خانۀ خودمان دست و پای دلم را گم کرده بودم و به لکنت افتادم: «بله... درسته... ما فلوجه هستیم...» ▫️چند لحظه مردد مانده بودم و بی‌ادبی بود بیش از این معطلش کنم که سرانجام آدرس دادم و او با خوش‌زبانی تأکید کرد: «ما ان‌شاءالله امشب بعد از نماز مغرب میایم.» ▪️تماس‌مان تمام شد و حالا من نمی‌دانستم برای آمدن این میهمانان غریبه چه توضیحی به پدر و مادرم بدهم؟ ▫️بیش از هفت سال بود که آشنایی من و مهدی از آن شب میان بیابان‌های اطراف فلوجه آغاز شده بود و در این هفت سال، تنها دو بار او را دیده بودم؛ چهار سال پیش در کمک‌رسانی به سیل خوزستان که فهمیدم همسر دارد و دو ماه پیش که همسرش پیش چشمانم شهید شد. ▪️در این سال‌ها از تمام این ماجراها جسته و گریخته برای مادرم گفته بودم اما می‌دانستم حالا باید همه چیز را بدانند که هنگام ظهر پدرم به خانه آمد و پس از صرف نهار، شروع کردم. ▫️از ابتدای قصه از همان لحظه‌ای که مهدی به سیطرۀ داعش نفوذ کرده بود تا همین دو ماه پیش که برای من و نورالهدی بلیط مشهد گرفت و ما را به خدا سپرد، همه‌چیز را برایشان گفتم و تنها موضوعی که در این میان پنهان کردم، احساس خودم به مهدی بود. ▪️احساسی که وقتی باخبر شدم متأهل است، با تمام قدرت سرکوبش کردم و گمان می‌کردم دیگر این روزها ذره‌ای از آن احساس باقی نمانده تا ساعتی پس از اذان مغرب که زنگ خانه به صدا در آمد و دل من لرزید. ▫️پدر و مادرم منتظر ورود میهمانان بودند و من می‌ترسیدم دوباره با مهدی روبرو شوم تا پدرم در را گشود و اول از همه سید وارد شد. ▪️با خوشرویی و به زبان عربی سلام و احوالپرسی کرد و پدرم را مثل برادرش در آغوش کشید. ▫️پشت سرش مادر فاطمه آمد و انگار مصیبت دخترش رمق از قدم‌هایش برده بود که به زحمت لبخندی زد، با مادرم روبوسی کرد و هنوز نگاهم از او عبور نکرده بود که لحن گرم مهدی در گوشم نشست: «سلام.» ▫️به سمتش چرخیدم و دیدم قامت بلندش در چهارچوب در پیدا شده و منتظر جواب سلامم، نگاهم می‌کند. ▪️در این دو ماه انگار به اندازۀ سال‌ها پیر شده بود که غصه‌ها روی پیشانی‌اش خط انداخته و تارهای سفید میان موهای شقیقه‌اش بیشتر شده بود. ▫️پیراهن خاکستری و شوار و کاپشن مشکی و محاسنش که کمی بلندتر از همیشه بود، گواهی می‌داد هنوز عزادار است و حتی هنگام سلام و احوالپرسی با پدر و مادرم، نتوانست یک لبخند بزند. ▪️پاسخ سلامش را به یک کلمه دادم و او انگار برای آمدن به این خانه دنبال دلیلی می‌گشت که دخترش را بهانه کرد: «گفتم شاید شما رو ببینه آروم‌تر بشه.» ▫️دست زینب در دست پدرش بود و دو ماه بی‌مادری کار قلب کوچکش را ساخته بود که کاملاً لاغر شده بود، رنگ صورتش به زردی می‌زد و همین صحنه کافی بود تا دلم از غصه آتش بگیرد. ▪️پدرم تعارف می‌زد تا میهمانان بنشینند و من بلافاصله مقابل زینب روی زمین زانو زدم تا هم قدش شوم. ▫️مهدی دستش را پس کشید و او انگار منتظر من بود که خودش را در آغوشم رها کرد و شنیدم مهدی زیرلب زمزمه می‌کند: «شرمنده دوباره بهتون زحمت دادیم.» ▪️سر و صورت زینب را می‌بوسیدم و نمی‌دانستم در جواب مهدی چه بگویم که روی مبلی کنج اتاق نشست و من زینب را با خودم به اتاقم بردم تا کمی سرگرمش کنم... 📖 ادامه دارد...
💢پنجره گشایش جبهه مقاومت 💠وقتی بزرگیِ امتحان و ابتلائات بشر را در هنگامه ایستادگی جبهه مقاومت در برابر جبهه شرارت بین‌المللی می‌بینم؛ به یاد «الهی عظم البلاء» می‌افتم. 💠وقتی به‌واسطه فناوری‌های نوین و هوش مصنوعی آشکارشدن آنچه که تاکنون در درون افراد، اماکن خاص و مخفی‌‌ترین پناهگاه‌ها پنهان بود؛ به یاد «و برح الخفاء» می‌افتم. 💠وقتی حوادث دست‌های پشت پرده و چهره‌های واقعی بسیاری از حاکمان از مدعیان حقوق بشر گرفته تا مدعیان اسلام در همسایگان جبهه مقاومت را می‌بینم؛ به یاد «وانکشف الغطاء» می‌افتم. 💠وقتی در اوج جنایت‌های جبهه شرارت علیه جبهه مقاومت، ناامیدی انسان‌های عالم را از همه ساختارهای بین‌المللی می‌بینم؛ به یاد «و انقطع الرجاء» می‌افتم. 💠وقتی می‌بینم جبهه شرارت می‌خواهد همه راه‌های زمینی و هوایی کمک به جبهه مقاومت را تنگ و مسدود کند همانطور که اخیرا اتفاق افتاد؛ به یاد «و ضاقت الارض و منعت السماء» می‌افتم... 💠و بعد از گزارش و شکایت همه‌ی این سختی‌ها ناگهان پنجره امید از افق خانه «محمد‌ و علی» (صلوات‌الله علیهما) به روی بشر باز می‌شود و مژده فرج و گشایش فوری و سریع‌تر از چشم‌به‌هم زدن به انسان مضطر ولی متوسل داده می‌شود... 💠و همه این‌ها یعنی واقعا از ته دل باور کنیم راه خروج سریع از سختی‌ها توسل فوری و مداوم به اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و خصوصاً امام عصر (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) است. ↳ @matnestan | مَتنـِــــــستان
📕رمان سپر سرخ ، قسمت پنجاه و یکم ▫️شاید زینب بهانه بود و دلم می‌خواست از میدان احساس مهدی بگریزم که دوباره از دیدن چشمان کشیده‌اش دلم لرزیده بود و نمی‌خواستم بار دیگر گرفتارش شوم. ▪️میان اسباب اتاقم دنبال وسیله‌ای برای سرگرم کردن زینب بودم و در دلم به خدا التماس می‌کردم مراقب قلبم باشد مبادا دوباره بی‌قرارش شوم تا مادرم وارد شد و با لحنی مبهم سوال کرد: «تو می‌دونی اینا برای چی اومدن اینجا؟ نه خیلی حرف می‌زنن، نه چیزی می‌خورن.» ▫️از نگاه گیجم فهمید من از او بی‌خبرترم و با صدایی آهسته اطلاع داد: «سید، پدرت رو برده بیرون دارن با هم حرف می‌زنن.» ▪️از آنچه مادرم می‌گفت ذهنم به هم ریخته و او تنهایی مقابل این میهمانان غریبه معذب بود که شالش را مرتب‌تر کرد و گفت: «بلند شو بیا بیرون من تنها نباشم.» ▫️چند مداد رنگی دست زینب دادم و با خیال اینکه در جمعِ میهمانان هم خودم را با زینب مشغول می‌کنم، با هم از اتاق بیرون رفتیم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم به نگاه مهدی گره خورد. ▪️انگار منتظر خروج من از اتاق چشمش به در بود و یک لحظه گرفتار شدن نگاهش در تله چشمانم کافی بود که بلافاصله سرش پایین افتاد و نگاهش به زمین فرو رفت. ▫️کنار زینب روی زمین نشستم و کاغذی به دستش دادم تا نقاشی بکشد و با اینکه سرم پایین بود، حرارت احساس مهدی آتشم می‌زد. ▪️مادر سعی می‌کرد میهمانان را به حرف بگیرد اما ظاهراً مادر فاطمه عربی بلد نبود و مهدی با صدایی گرفته تنها به چند کلمه کوتاه پاسخ می‌داد. ▪️احساس می‌کردم او بدتر از من در حال خفه شدن است تا سرانجام سید و پدرم به اتاق برگشتند و روی کاناپه کنار هم نشستند. ▫️پدرم غرق فکری عمیق، کلامی نمی‌گفت اما تمام خطوط صورت سید از لبخند پوشیده شده و با همان لحن مهربان و به زبان عربی شروع کرد: «زینب خیلی بی‌قراری می‌کنه. این مدت چند بار رفتیم پیش روانشناس، یکم آروم‌تر شده ولی تقریباً هر شب با جیغ از خواب می‌پره و روزها اکثراً گریه می‌کنه.» ▪️سپس نقش خنده روی صورتش پررنگ‌تر شد و با اشاره به من ادامه داد: «اینجور که الان زینب آروم نشسته پیش شما و گریه نمی‌کنه، برای من خیلی عجیبه! چون این روزها تهران اکثراً گریه می‌کنه و شب‌ها خیلی سخت می‌خوابه. حتی همین الان از کربلا تا اینجا همش گریه می‌کرد.» ▫️او می‌گفت و من می‌دیدم مهدی مضطرب انگشتانش را در هم فرو کرده و احساس کردم می‌خواهد از این خانه فرار کند که از جا بلند شد و به سرعت به سمت پنجره رفت. ▪️هوای خانه گرم نبود و قلب او انگار گُر گرفته بود که با عذرخواهی کوتاهی پنجره را گشود اما سرمای این شب زمستانی هم برای خنک کردنش کافی نبود که همانجا کاپشنش را درآورد، با کف دست عرق‌های پیشانی‌اش را پاک کرد و با حالی به هم ریخته، برگشت و سر جایش نشست. ▫️نگاه همه جلب اضطرابش شده و من نگران آنچه سید برای گفتنش اینهمه مقدمه می‌چید، قلبم در قفس سینه پَرپَر می‌زد و او همچنان با آرامش می‌گفت: «تصمیم گرفتیم برای نیمه شعبان بیایم کربلا، بلکه امام حسین (علیه‌السلام) به حرمت حضرت رقیه (علیهاالسلام) قلب این بچه رو آروم کنه. دیشب که تو حرم نشسته بودیم، حاج خانم گفتن ما که تا اینجا اومدیم یه سر بیایم پیش شما.» ▪️و شاید توصیه همسرش تنها یک ملاقات ساده نبود که چند لحظه مکث کرد و مؤمنانه ادامه داد: «امروز بعد از نماز صبح روبروی حرم امام حسین (علیه‌السلام) استخاره کردم؛ خیلی خوب اومد. بنده هم با شما تماس گرفتم تا امشب خدمت برسیم!» ▫️مادرم بی‌تاب‌تر از من حرف‌های او را دنبال می‌کرد تا ببیند به کجا می‌رسد و پدرم انگار از همه چیز با خبر بود که در سکوتی سنگین خیره به مهدی مانده و سید همچنان مقدمه می‌چید: «الان خیلی خوشحالم که می‌بینم زینب کنار شما آرومه. یکی از روانشناس‌های ماهری که رفتیم وقتی بهش گفتیم بچه به شما خیلی وابسته بود، می‌گفت دلیلش اینه که اولین نفری که بعد از حادثه دیده و احساس می‌کنه اون نجاتش داده، همون خانم بوده؛ برای همین پیش اون خانم بیش از هر کسی احساس امنیت می‌کنه.» ▪️بی‌هوا نگاهم تا صورت مهدی کشیده شد و دیدم گونه‌هایش گل انداخته و با یک پیراهن باز هم گرمش بود که دانه‌های عرق از کنار پیشانی‌اش پایین می‌رفت و اخمی مردانه صورتش را پوشانده بود. ▫️مادر فاطمه، غمگین سر به زیر انداخته و زینب غرق دنیای خودش کنار من نقاشی می‌کشید و سرانجام سید خطاب به من حرفش را زد: «من اول با پدرتون صحبت کردم و ایشون گفتن نظر خودتون مهمه. اینکه ما بخوایم شما همیشه کنار زینب باشید، خودخواهیه اما شما خودتون صاحب اختیارید. آقامهدی رو مثل بقیه خواستگارهاتون در نظر بگیرید؛ من از هر جهت ایشون رو تأیید می‌کنم، تو این سال‌ها جز خوبی ازش ندیدم و الان مثل چشمام قبولش دارم.»... 📖 ادامه دارد...
📕رمان سپر سرخ ، قسمت پنجاه و دوم ▫️از حیرت آنچه می‌گفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرف‌هایش را با اضطرابی شدید می‌شنیدم: «البته فقط دو ماه از رفتن دخترم می‌گذره و آقامهدی به این کار راضی نبود اما حالا که دخترم از دستم رفته، نمی‌خوام زینب هم از دستم بره؛ هر روزی که زینب تنها باشه، بیشتر اذیت میشه! من استخاره کردم و یقین دارم این ازدواج به خیر و صلاح زینب و مهدی و شماست.» ▪️نگاه متحیر مادرم بین جمع می‌چرخید، پدرم سرش را پایین انداخته بود، مادر فاطمه منتظر پاسخی به من نگاه می‌کرد و مهدی طوری با ناراحتی نفس می‌کشید که قفسۀ سینه‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت و سید همچنان میدان‌دارِ صحبت بود:«خب بلاخره آقامهدی مرتب برای مأموریت میاد عراق، با فرهنگ و زبان شما کاملاً آشناست، زینب هم که حسابی به شما وابسته شده اما من نمی‌خوام شما به خاطر زینب، مجبور به انتخاب باشید. ما فقط خواستۀ خودمون رو مطرح کردیم دیگه انتخاب با خودتونه.» ▫️باید باور می‌کردم تنها دو ماه پس از شهادت فاطمه، برای خواستگاری من به این خانه آمده‌اند و در چشمان داماد این مراسم، جز بغض و حسرت، حسی پیدا نبود که دنیا روی سرم خراب شد. ▪️سال‌ها پیش دلبستۀ یک مرد غریبۀ ایرانی شده بودم و حالا همان مرد از روی اجبار و اکراه به خواستگاری‌ام آمده و دل من دوباره روی دستم مانده و قایق قلبم از اینهمه غمی که در چشمان خواستگارم موج می‌زد، به گِل نشست. ▫️تا پیش از آنکه بدانم همسر دارد، چنین لحظه‌ای رؤیایم بود و پس از آن که فهمیدم متأهل است، با دلم جنگیده و عشقش را در قلبم سر بریده بودم. ▪️در روزهای پس از شهادت همسرش دیدم آتش عشق فاطمه با جانش چه می‌کند و حالا او با خاکستری که از دلش باقی مانده و با اینهمه اخمی که تمام خطوط صورتش را در هم شکسته بود، مقابلم نشسته و حتی یک لحظه نگاهم نمی‌کرد. ▫️مادر فاطمه، قطره اشکی که گوشۀ چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد و باز به رویم لبخند زد تا نرنجم و سید با شیرین‌زبانی رو به پدرم پیشنهاد داد: «ما ایرانی‌ها رسم داریم تو خواستگاری دختر و پسر با هم صحبت کنن. حالا اگه شما اجازه می‌دید، آقا مهدی با دخترتون یه صحبتی داشته باشن، البته اگه ایشون راضی به این قضیه هستن.» ▪️حال دلم از اینهمه آشفتگی احساسم طوری به هم ریخته بود که حتی نمی‌توانستم به‌درستی فکر کنم؛ صورت زیبای فاطمه هنوز پیش چشمانم بود و مگر می‌توانستم به این سرعت جای حضور مهربانش را بگیرم؟ ▫️آن‌هم در قلب مردی که برای فاطمه هزار بار مُرده و حالا فقط جسم بی‌جانش تنها به هوای دخترش در این اتاق و روبروی من نشسته بود. ▪️نگاه سنگین مهدی، پدرم را مردد کرده و به احترام سیادت پدر فاطمه رخصت داد و مادرم رو به مهدی تعارف زد: «اگه بخواید می‌تونید برید تو حیاط صحبت کنید.» ▫️می‌دانستم باید برخیزم و دنبالش تا حیاط بروم اما برای همراهی با او حتی به اندازۀ همین چند قدم هیچ انگیزه‌ای برایم باقی نمانده که با اینهمه ناراحتی نگاهش، قلبم را مثل تکه‌ای یخ کرده بود. ▪️مهدی از روی مبل بلند شد و به انتظار من سرِپا ایستاده بود؛ مادرم اشاره کرد تا من هم بروم و همین که از جا بلند شدم، زینب با همان انگشتان کوچکش به گوشۀ پیراهن سبزم چنگ زد و قلب نگاه مهدی در هم شکست که می‌دید دخترش وابستۀ این زن غریبۀ عراقی شده و او نمی‌دانست با دل خودش چه کند. ▫️طوری از رفتن من به اضطراب افتاده بود که کسی دلش نیامد مانع آمدنش شود و من و زینب با هم از اتاق بیرون رفتیم. ▪️چراغ ایوان را روشن کردم تا در تاریکی شب و این خانۀ غریبه، زینب وحشت نکند. ▫️چند ردیف پلۀ سنگی، ایوان خانه را به حیاط متصل می‌کرد؛ پله‌ها را آهسته با زینب پایین رفتم و مهدی هم با فاصله پشت سر ما می‌آمد تا کنار حیاط رفتیم و روی لبۀ سیمانی باغچه نشستیم. ▪️روی دیوار، یک لامپ کوچک مهتابی روشن بود و در همین روشنایی اندک، می‌دیدم صورت مهدی سرخ‌تر شده و شاید خجالت می‌کشید کنارم بنشیند که روبرویم ایستاد و در سکوت سر به زیر انداخت. ▫️دلم آشوب بود و نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که بی‌توجه به حضور مهدی، سنگ‌های داخل باغچه را نشان زینب می‌دادم و او با یک جمله، تمام ذهنم را به هم زد: «هرچقدر از من دلخور باشید، حق دارید!» ▪️بی‌اختیار سرم بالا آمد، نگاهم تا چشمانش رفت و دیدم غرق عرق، نگاهش به زمین فرو می‌رود و کلماتش تک به تک در هم می‌شکست: «هیچوقت نمی‌خواستم بار زندگیم روی دوش کسی باشه. من نمی‌خوام به خاطر آرامش بچۀ من، آرامش یکی دیگه بهم بریزه! خیلی مخالفت کردم، گفتم هرجور شده خودم کنار زینب می‌مونم اما اصرار کردن که استخاره عالی اومده...» ▫️او سرش پایین بود و دیگر نتوانستم سکوت کنم که با سنگینی سؤالم، شیشۀ احساسش را شکستم:«پس راضی نیستید، درسته؟»... 📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها را خدمت شما تسلیت عرض می نماییم. ═════✧🌱✧═════ https://eitaa.com/Rasool_Akram_Mosque ═════✧✨️✧═════
16.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاام‌الشهدا،یاام‌البنین"سلام‌الله‌علیها" لحظاتی از دلدادگی مادران شهدای مفقودالاثر به شهدای گمنام🥀 سلامتی روزی که به مادرمون به خون بچه شهیدت 😢🤲 ═════✧🌱✧═════ @nahno_ebna_alzahra ═════✧✨️✧═════
📕رمان سپر سرخ، قسمت پنجاه و سوم ▫️تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را بالا آورد، مستقیم نگاهم کرد و من به تلخی توبیخش کردم: «وقتی راضی نیستید، چرا اومدید؟» ▪️تکه سنگ صیقلی و کوچکی دست زینب بود و با دقت نگاهش می‌کرد و پاسخ سؤالم در چشمان مظلوم همین دختر بود که مهدی نفس بلندی کشید و بی‌صدا زمزمه کرد: «زینب داره از بین میره. وقتی کنار شما آرومه، من راضی‌ام.» ▫️صورت شکسته و چشمان غمزده‌اش گواهی می‌داد عشق فاطمه هر لحظه در قلبش شعله می‌کشد و من چطور می‌توانستم وارد زندگی‌اش شوم وقتی تنها به هوای زینب راضی به ازدواج با من بود! ▪️خبر نداشت از سال‌ها پیش چه احساسی به او پیدا کردم و حالا با این خواستگاری اجباری چه زجری می‌کشم که بی‌خبر از حال خرابم، با لحنی لبریز حیا عذابم می‌داد: «من امشب خیلی شرمنده شما شدم، شما همون یکی دو روز که مراقب زینب بودید، منو مدیون خودتون کردید و این خواستۀ ما، خیلی خودخواهیه!» ▫️با هر کلمه، تپش قلبم تندتر می‌شد و کام دلم تلخ‌تر و شاید ادامه حرفش به این راحتی قابل گفتن نبود که دوباره نگاهش به زمین افتاد؛ باز با کف دست پیشانی‌اش را خشک کرد، چندبار لب‌هایش را از هم گشود و نشد حرفش را بزند که بلاخره دل به دریا زد و چند قدمی جلوتر آمد. ▪️اجازه گرفت و با فاصله از من لب باغچه نشست؛ می‌دیدم دستانش به نرمی می‌لرزد و با لحنی لرزان‌تر حرف دلش را زد: «شما اصلاً به زینب فکر نکنید، خیال کنید امشب یه خواستگار اومده تو این خونه. این مرد رو قبول می‌کنید یا نه؟» ▫️همانطور که سرش پایین بود، نیم‌رخ صورتش را نگاه کردم و از همین زاویه، خاطرۀ آن شب در ماشین و میان تاریکی جاده، در دلم طوفان کرد؛ مگر می‌شد فراموش کنم شبی که مرا از جهنم داعش نجات داده و در پناه حمایتش تا خانۀ نورالهدی رسانده بود و مگر می‌توانستم چنین مردی را رد کنم؟ ▪️اما مطمئن بودم او مرا نمی‌خواهد و همین نخواستنش روی شیشۀ احساسم ناخن می‌کشید که در برابر لحن گرم و مهربانش، به تندی طعنه زدم: «مگه شما به خاطر خودم اومدید خواستگاری که من شما رو مثل یک خواستگار عادی ببینم؟» ▫️به سمتم صورت چرخاند و با لبخند تلخی، دلم را به محکمه کشید: «می‌بینید من تو این برزخ گیر افتادم، می‌خواید بیشتر عذابم بدید؟» ▪️چشمانش در هم شکسته و از نگاه و لحن و کلامش درد می‌بارید: «من اگه شما رو قبول نداشتم که الان اینجا نبودم ولی اگه زینب نبود، اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم.» ▫️با اینهمه صراحت احساسش، خلع سلاحم کرد و این‌بار نه برای سرزنش که برای راضی کردن دل خودم با لحنی ساده پرسیدم: «من می‌دونم همسرتون رو خیلی دوست داشتید، حالا چجوری می‌تونید با یکی دیگه زندگی کنید؟» ▪️انگار غم از دست دادن فاطمه، دل این مرد نظامی را نازک کرده بود که شیشۀ چشمانش با همین تلنگر شکست، یک قطره بی‌صدا چکید و درمانده‌تر از من پرسید: «به‌نظرتون راه دیگه‌ای برام مونده؟» ▫️زینب خودش را به پهلویم چسبانده بود، می‌دیدم کنار من آرامش دارد و دلم نمی‌آمد رهایش کنم اما زندگی با مردی که مرا نمی‌خواست، ممکن نبود و باید این ماجرا همین‌جا تمام می‌شد که با دلی خون، تیر خلاصم را زدم: «شما می‌دونید من چهار ماه پیش طلاق گرفتم؟» ▪️می‌دانستم او دیگر دلی برای عاشق شدن ندارد اما دلم نمی‌آمد این دختر تنها را پس بزنم و خواستم با خبر طلاقم، منصرفش کنم که نگاه خیره‌اش تا چشمانم کشیده شد. ▫️به روشنی پیدا بود جا خورده و می‌خواست تعجبش را پنهان کند که مردد تکرار کرد: «طلاق گرفتید؟» ▪️منتظر پاسخم پلکی نمی‌زد و چشمانش طوری رو به صورتم ثابت مانده بود که این‌بار من نگاهم را ربودم و زیر لب پاسخ دادم: «چهار سال پیش ازدواج کردم و رفتم آمریکا تا چهار ماه قبل که طلاق گرفتم و برگشتم پیش خانواده‌ام.» ▫️مطمئن بودم از همین خبر پشیمان خواهد شد و او می‌خواست بیشتر بداند که با مکثی کوتاه و لحنی نجیب پرسید: «اگه اشکالی نداره، میشه دلیلش رو بگید؟» ▪️ای کاش می‌پرسید دلیل ازدواجم چه بوده تا تمام دردهای مانده بر دلم را نشانش دهم؛ از تهدیدهای وحشتناک عامر و آبرویی که می‌خواست از من و مهدی با هم ببرد تا بداند حیثیت او و آرامش همسرش، بخشی از دلیل من برای این ازدواج اجباری بوده است. ▫️از دلیل طلاقم پرسیده بود و من چهارسال در زندگی با عامر، زجرکش شده بودم و نمی‌خواستم حرفی بزنم که فقط به آخرین جرم عامر اعتراف کردم: «به من خیانت کرد.» ▪️سرم پایین بود و منتظر بودم تا انصرافش را از این خواستگاری اعلام کند و بر خلاف آنچه انتظار داشتم، احساسش را به پایم ریخت: «من الان خیلی بیشتر ازتون خجالت می‌کشم چون شما یه بار زندگی‌تون خراب شده، حالا این انصاف نیس که یه بار دیگه آینده‌تون به‌خاطر من از بین بره.»... 📖 ادامه دارد...