eitaa logo
کانال‌مسجدحضرت‌رسول‌اکرم(ص) خیابان‌باغ‌فردوس
273 دنبال‌کننده
2هزار عکس
957 ویدیو
73 فایل
🕌ادرس: کوچه ۸ شهید علیرضا مردانی 👈کانون فرهنگی هنری فاطمیه 👈کانون فرهنگی هنری شهیددکتر مفتح 👈پایگاه برادران شهیدمفتح 👈پایگاه بسیج خواهران کوثر 👈 خیریه حضرت رسول اکرم (ص) 👈قرارگاه فاطمه الزهرا 👈هیئت محبان اهل بیت ارتباط با خادم👇 @nookaar_315
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان سپر سرخ ، قسمت پنجاه و ششم ▫️می‌دیدم می‌خواهد به ظاهر هم که شده، عاشقی کند اما در همین چند ساعت پس از محرم شدن‌مان، حتی نتوانست یکبار نامم را صدا بزند و زبانش برای ادای هیچ واژۀ محبت‌آمیزی نمی‌چرخید و می‌ترسیدم همیشه همینطور با دلم غریبه بماند. ▪️ساعت ۹ صبح بود که دنبالم آمد؛ زینب روی صندلی عقب ماشین منتظرم بود و می‌خواستم احساسش را محک بزنم که در عقب را باز کردم تا کنار زینب بنشینم و او روی دستگیره، دستم را گرفت. ▫️فهمیده بود می‌خواهم واکنشش را ببینم و با لبخندی ساختگی سر به سرم گذاشت: «اون شب که نامحرم بودیم جلو نشستی، حالا می‌خوای بری عقب؟» ▪️دستم روی دستگیره و زیر دستانش مانده و با این شوخی رندانه حسابی غافلگیرم کرده بود که خندیدم و او از یادآوری لحظات آن شب پس از هفت سال باز هم شرمنده شد. ▫️انگار وحشت چشمانم به خاطرش مانده و هنوز دلش برای تنهایی‌ام در آن لحظات می‌لرزید: «حلالم کن اونشب انقدر ترسیده بودی!» ▫️از اینکه با لحنی صمیمی حرف می‌زد، در دلم قند آب می‌کردند و دوست داشتم باز هم از احساسش برایم بگوید که با مهربانی درِ جلو را برایم باز کرد و من همانطور که سوار می‌شدم، جواب شوخی‌اش را دادم: «اون شب تو منو جلو سوار کردی اگه دست خودم بود می‌رفتم عقب!» ▪️روی صندلی نشستم، پایین چادرم را جمع کردم تا لای در نماند و او هم‌زمان که در را می‌بست با هوشمندی زیر پایم را خالی کرد: «خانم اون ماشین یه کابین بود، اصلاً صندلی عقب نداشت!» ▫️در بسته شد و من کیش و مات شیطنتش مانده بودم چه پاسخی بدهم تا سوار شد، استارت زد و همزمان با راه افتادن ماشین، با حسی عجیب حرف را به حال و هوای غریب همان شب برد: «هیچوقت فکر نمی‌کردم کارمون به اینجا برسه.» ▪️نمی‌دانست من از همان شب عاشقش شدم و حالا همان مرد، همسر و محرمم بود که پس از سال‌ها، سفرۀ ترس آن لحظات را برایش باز کردم: «من داشتم از وحشت سکته می‌کردم، حاضر بودم بمیرم اما از دست اون وحشی نجات پیدا کنم.» ▫️از ترسی که به تنهایی تحمل کرده بودم، چند لحظه با دلسوزی نگاهم کرد و حالا همسرش بودم که از تصور تصمیم حیوان داعشی، چشمانش از غیرت آتش گرفت و زیرلب حرفی زد که نفهمیدم. ▪️ابروهایش در هم رفته و احساس می‌کردم از اینکه حرف آن شب را پیش کشیده، به شدت پشیمان شده است که پنجره را پایین کشید تا هوای تازه حالش را عوض کند و به مدد اعصابش، با سرانگشت روی فرمان ضربه می‌زد. ▫️صورتش سرخ شده و سکوتش به‌قدری پُر از خشم و خشونت بود که دیگر کلامی نگفتم تا پس از چند دقیقه آرام‌تر شد و خودش سرِ صحبت را از منزل جدیدمان شروع کرد: «سعی کردم یه خونه‌ای پیدا کنم که از هر نظر راحت باشی، ولی اگه نپسندیدی بگو تا بازم بگردم و هر خونه‌ای دوست داشتی بگیرم.» و هنگامی که به خانه رسیدیم، حقیقتاً از هر نظر باب میلم بود. ▪️خانه‌ای یک طبقه و دلباز که دور تا دورش رو به حیاط و کوچه، پنجره بود؛ با آشپزخانه‌ای جادار و کابینت‌هایی سفیدرنگ که روشنایی خانه را بیشتر می‌کرد. ▫️در زندگی قبلی مجبور بودم در منزل مجردی عامر و با وسایل همسر سابقش زندگی کنم اما مهدی می‌خواست این خانه را با سلیقۀ خودم بچینم که هر روز با هم خرید می‌رفتیم؛ تخت و کمد و وسایل اتاق خواب و تجهیزات آشپزخانه و فرش و مبل و پرده و هرآنچه لازم داشتم، در یکی دو هفته خریدیم و در روزهای اول ماه مبارک رمضان و در نخستین روز بهار، زندگی مشترک‌مان آغاز شد. ▪️زینب هر روز سرحال‌تر می‌شد، بهتر غذا می‌خورد، چند کلمه بیشتر حرف می‌زد و همین تغییر، برای نشاندن برق شادی در چشمان مهدی کافی بود اما نه به‌قدری که غم فاطمه را از قلبش ببرد و نه به اندازه‌ای که حتی یک لحظه برایم عاشقی کند. ▫️هر شب حسابی به خودم می‌رسیدم، با خوش سلیقگی چند رنگ غذا و حلوا درست می‌کردم، سفرۀ افطار مفصلی می‌چیدم و منتظر بازگشتش به خانه، چندبار در آینه تمام جزئیات صورت و لباسم را بررسی می‌کردم و او در همان نگاه اول، قلب چشمانش می‌شکست. ▪️احساس می‌کردم هر بار درِ خانه را به رویش می‌گشایم، به جای من فاطمه را می‌بیند که یک لحظه با حسرت نگاهم می‌کرد، بعد به زحمت می‌خندید و با احساسی ساختگی حالم را می‌پرسید اما نمی‌توانست یک لحظه دستم را بگیرد یا حتی یک کلمه عاشقانه بگوید و من هر روز، به امید فردا مقابل اشکم شکیبایی می‌کردم که خواسته بود به قلبش فرصت دهم و نمی‌دانستم در این برزخ بی‌احساسی‌اش تا چند روز دیگر عذاب خواهم کشید. ▪️شاید اگر مهربانی بی‌نهایتش نبود، یک لحظه هم نمی‌توانستم طاقت بیاورم و او هر بار که متوجه دلخوری‌ام می‌شد با همین محبت بی حد و اندازه عذر تقصیر قلب شکسته‌اش را می‌خواست: «به‌خدا من شرمندتم، هر کاری بتونم می‌کنم که این زندگی همونجوری بشه که تو می‌خوای.»... 📖 ادامه دارد...
🌿 صَلّی اللهُ علیکِ یا فاطِمةُ الزَّهرَاء سَلامُ الله عَلیها 🆔 مسجد حضرت رسول اکرم (ص) : https://eitaa.com/Rasool_Akram_Mosque
📕رمان سپر سرخ، قسمت پنجاه و هفتم ▫️من زن بودم و هیچ حسی برای یک زن تلخ‌تر از این نیست که ببیند همسرش بدون هیچ احساسی ناچار است برای عاشق شدن تلاش کند و چه می‌توانستم بکنم که سال‌ها پیش اسیر عشقش شده بودم و حالا که بهانۀ زینب، ما را به هم رسانده بود، دلم نمی‌آمد به هیچ قیمتی خرابش کنم که فقط با صبوری روزها را سپری می‌کردم و او از هیچ محبتی برای آرامش من دریغ نمی‌کرد. ▪️حدود ده روز بعد از ازدواج‌مان، مأموریتی به سوریه برایش پیش آمد؛ من و زینب را به خانۀ پدرم برد تا در بغداد تنها نباشیم و به همین چند روز، به قدری وابستۀ حضورش شده بودم که هنگام خداحافظی مقابل درِ خانه و کنار ماشین، قلبم گرفت و او با لبخندی ساده قول داد: «زود برمی‌گردم.» ▫️می‌دانستم احساسی به من ندارد و شاید دور از من راحت‌تر بود که با چند بار پلک‌زدن اشکم را مهار کردم تا نفهمد هنوز نرفته، دلتنگش شدم و با لبخند تلخی کنایه زدم: «برای تو که مهم نیست زود برگردی! پس هرچقدر دلت می‌خواد بمون...» ▪️چند لحظه خیره نگاهم کرد و انگار این حرف مثل خنجر در قلبش فرو رفته بود که چشمانش را از درد در هم کشید و با همان چشمان بسته و با صدایی آهسته توبیخم کرد: «هیچی نگو! دیگه ادامه نده!» ▫️انتظار نداشتم اینهمه بهم بریزد؛ چشمانش را باز کرد، یک قدم به سمتم آمد، دستانم را با هر دو دستش محکم گرفت و مردانه حرف زد: «چرا فکر می‌کنی من انقدر سرد و بی‌احساسم؟ به‌خدا دلم نمیاد از تو و زینب دور بشم! باور کن منم بهت عادت کردم، منم دلم برلت تنگ میشه!» ▪️انگار با همین یک جمله دنیا را روی سرش خراب کرده بودم که نگاهش با پریشانی دور صورتم می‌چرخید و پس از چند لحظه، حال خراب دلش را با درماندگی نشانم داد: «ای کاش می‌دونستی من چه حالی دارم! ای کاش یه لحظه جای من بودی تا ببینی تو دلم چخبره! من می‌خوام دوستت داشته باشم چون تو واقعاً خیلی دوست داشتنی هستی ولی دلم دست خودم نیست، حالم خیلی بدتر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی! من هنوز شب‌ها نمی‌تونم بخوابم، فقط چشمام رو می‌بندم تا فکر کنی خوابم برده و کنارم راحت بخوابی ولی خودم تا صبح هزار بار می‌میرم و زنده میشم. من هنوز نمی تونم درست روی کارم تمرکز کنم، من هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم.» ▫️از اینهمه دردی که مظلومانه می‌کشید و دم نمی‌زد، جگرم آتش گرفته بود و او نمی‌خواست بیش از این ناراحتم کند که لبخندی زد، دستانم را بین انگشتانش فشار داد و لحنش غرق احساس شد: «بهت قول میدم اولین لحظه‌ای که حالم فقط یکم بهتر بشه، احساس منو نسبت به خودت ببینی!» ▪️با هر کلمه‌ای که می‌گفت، حالم دلم بهتر می‌شد و این را فهمیده بود که همچنان دستم را فشار می‌داد و باز شیرین‌زبانی می‌کرد: «مگه میشه دختری به مهربونی تو رو دوست نداشته باشم؟ مگه میشه برام مهم نباشه که از تو دور باشم؟» ▪️به آرامی خندیدم و از خنکای خنده‌ام خیالش راحت شده بود که دستم را رها کرد، موبایل را از جیبش درآورد و باز سر به شیطنت گذاشت: «اصلاً همین الان زنگ می‌زنم میگم من نمیام، خوبه؟» ▫️چشمانش غرق درد بود و فقط می‌خواست مرا بخنداند و به همین چند جمله، راضی شده بودم که در ماشینش را باز کردم، قرآن کوچکش را از روی داشبورد برداشتم و بالای سرش گرفتم و به یک کلمه رضایتم را نشان دادم: «در پناه خدا باشی عزیزم!» ▪️قرآن را از دستم گرفت و بوسید و همانطور که سوار ماشین می‌شد، سفارش کرد: «خیلی مواظب خودت باش!» ▫️استارت زد و باور کردم دلش نمی‌آید حرکت کند که چند لحظه نگاهم کرد و برای اینکه با خیال راحت برود، با دست خداحافظی کردم، داخل خانه برگشتم و همان لحظه صدای حرکت ماشین دلم را لرزاند. ▪️انگار از همان لحظۀ رفتنش دلشوره به جانم افتاد؛ خیال می‌کردم چون مأموریت اولی است که تنهایم گذاشته، اینهمه احساسم زیر و رو شده و خبر نداشتم جنایت اسرائیلی‌ها در کمین سوریه است. ▫️مهدی مرتب تماس می‌گرفت و با این حال دلواپسی کار دلم را ساخته بود که شب‌های قدر به همراه زینب و مادرم به حسینیۀ نزدیک منزل‌مان می‌رفتیم و من با هر قطره اشکی برای همسرم دعا می‌کردم تا روز شهادت حضرت علی (علیه‌السلام)، خبری خانه خرابم کرد. ▪️ساعتی از افطار گذشته بود، مهدی در این دو سه شب همین ساعت‌ها تماس می‌گرفت و من چشم انتظار هم‌صحبتی‌اش مدام موبایل را چک می‌کردم و یک لحظه خبری جانم را درجا گرفت. ▫️اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق حمله کرده بود؛ تصاویر، ساختمانی را نشان می‌داد که تا حد زیادی تخریب شده و خبرها از چندین شهید و زخمی ایرانی و سوری حکایت می‌کرد که نفسم به شماره افتاد. ▪️لبخند لحظۀ آخرش از پیش چشمانم محو نمی‌شد و من فقط می‌خواستم صدایش را بشنوم که مضطرب تماس می‌گرفتم و قسمت نبود قلبم قرار بگیرد که تلفن همراهش خاموش بود... 📖 ادامه دارد...
📕رمان سپر سرخ، قسمت پنجاه و هشتم ▫️مدام اخبار را زیر و رو می‌کردم بلکه این جان به لب‌رسیده‌ به کالبدم برگردد و هر لحظه با مهدی تماس می‌گرفتم اما یا آنتن نمی‌داد یا خاموش بود و من پریشان دور خودم می‌چرخیدم. ▪️حالم به قدری به هم ریخته بود که زینب هم متوجه شده و دوباره بی‌قراری می‌کرد. ▫️سعی می‌کردم سرگرمش کنم که یک لحظه کنارش می‌نشستم و باز از بی‌خبری حالم بد می‌شد که از جا بلند می‌شدم و مضطرب شماره می‌گرفتم. ▪️یک چشمم به صفحۀ موبایل بود تا زودتر زنگ بخورد و یک چشمم به زینب که نمی‌دانستم اگر مهدی از دست‌مان برود با یادگار او و فاطمه چه کنم. ▫️پدرم پای تلویزیون پیگیر خبری از نام شهدا بود و مادرم، تسبیح به دست دعا می‌کرد و من دلم برای مهدی در قفس سینه پَرپَر می‌زد و هر لحظه از خیال خنده‌ها و خاطره‌هایش آتش می‌گرفتم. ▪️شام غریبان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود و می‌ترسیدم همین امشب داغ عشقم به قلبم بماند که بی‌اختیار به گریه افتادم. ▫️مادرم زینب را مشغول می‌کرد تا اشک‌هایم را نبیند و من برای یک لحظه شنیدن صدای مهدی حاضر بودم جان دهم که دست به دامان حضرت التماس می‌کردم عزیزم را به من برگرداند و به‌خدا به لطف حیدری‌اش معجزه کرد که همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▪️باور نمی‌کردم خودش باشد؛ دستم برای اتصال تماس می‌لرزید و قلبم برای شنیدن صدایش به شدت می‌تپید تا تماس را وصل کردم و همین که طنین نفسش به گوشم رسید، دلم از حال رفت: «تو کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ من که مردم از دلشوره!» ▫️از ارتعاش صدایش مشخص بود وضعیت به هم ریخته و می‌خواست به من آرامش دهد که به با لحنی نمکین سؤال کرد:«گفتی شهید شد،راحت شدم؟» ▪️سپس خندید تا من هم بخندم و من هنوز از ترس، اشک از هر دو چشمم می‌چکید: «حالت خوبه؟ سالمی؟ چیزیت نشده؟» ▫️مثل دخترکی ترسیده، پشت سر هم سؤال می‌کردم، امان نمی‌دادم جواب دهد و او از همین پشت تلفن طعم تلخ اشک‌هایم را می‌چشید و کاری از دستش برنمی‌آمد که با شیرین زبانی شوخی می‌کرد: «نترس! سالمم! باز برمی‌گردم اذیتت می‌کنم، اونوقت میگی کی میشه بره من از دستش راحت بشم؟» ▪️لحنش از ناراحتی آنچه در سوریه رخ داده بود، گرفته و می‌فهمیدم به شدت ذهنش درگیر است که بین هر جمله چند لحظه مکث می‌کرد و تمرکز نداشت: «خب خودت چطوری عزیزم؟ زینب چطوره؟» ▫️نخستین بار بود که مرا "عزیزم" خطاب کرد و انگار اینهمه وحشتم یخ قلبش را کمی آب کرده بود که بلاخره اندکی احساس به خرج داد اما قلب من آرام نمی‌گرفت و می‌خواستم زودتر او از سوریه برگردد که به التماس افتادم: «اونجا چخبره؟ کی برمی‌گردی؟ تو رو خدا زودتر برگرد!» ▪️نمی‌خواست پشت تلفن زیاد صحبت کند و باز به جاده خاکی زد: «سوغاتی چی دوست داری برات بیارم؟» ▫️با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم و دیدم زینب در انتظار صحبت با پدرش به من نگاه می‌کند که عوض سفارش سوغاتی، تمنا کردم: «ما فقط خودت رو می‌خوایم! گوشی رو میدم به زینب باهاش حرف بزن آروم بشه!» ▪️موبایل را دست زینب دادم و همین اضطراب دوباره قلبش را لرزانده بود که هر چه پدرش می‌گفت، جز چند کلمۀ کوتاه پاسخی نمی‌داد و تماس مهدی قطع شد تا باز من بمانم و دلهره‌ای که جانم را گرفته بود و خماری خیالش. ▫️نمی‌دانستم چه روزی برمی‌گردد و او هم نمی‌خواست اطلاعاتی بدهد تا دو شب بعد که تماس گرفت. ▪️در این ۲۴ ساعت، فضای مجازی پُر شده بود از اخبار حملۀ اسرائیل به کنسولگری و احتمال انتقام ایران و مهدی درست وسط میدان جنگ بود که سلام کرد و من کلافه گله کردم: «پس کی برمی‌گردی؟ من خیلی می‌ترسم!» ▫️صدایش خسته بود و با همان خستگی پرسید: «از چی می‌ترسی؟» ▪️انگار می‌خواست زیر زبان احساسم را بکشد و من صادقانه اعتراف کردم: «از اینکه یه بلایی سرت بیاد، از اینکه دیگه نبینمت!» ▫️نفس بلندی کشید، بی‌رمق خندید و آهسته زمزمه کرد: «خب بیا بیرون تا منو ببینی!» ▪️یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید و شاید نمی‌توانستم باور کنم برگشته که شالم را به سرم کشیدم و سراسیمه تا ایوان دویدم و دیدم آن سوی کوچه ایستاده و از همان جا به رویم می‌خندد. ▫️در روشنایی لامپ سردرخانه برایم دست تکان داد و دل من طوری تنگ شده بود که از روی ایوان تا حیاط دویدم و با نفس‌هایی که از شادی به تپش افتاده بود، در را گشودم. ▪️دلم می‌خواست دلواپسی‌هایم را بین دستانش رها کنم که خودم را در آغوشش انداختم و خبر نداشتم هنوز نمی‌تواند اینهمه نزدیکی را تحمل کند که کمی فاصله گرفت و حتی دستش را پس از چند لحظه مکث پشتم گرفت. ▫️سرم روی سینه‌اش بود، منتظر بودم نوازشم کند و به گمانم تمام احساسش پیش فاطمه و در آغوش من معذب بود که یک لحظه بعد دستش را عقب کشید و با چند کلمه، دنیا را روی سرم خراب کرد: «یه وقت یکی می‌بینه.»... 📖 ادامه دارد...
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻بخشش گناهان هنگام وضو دو راهکار فوق العاده ساده اما معجزه
وفات حضرت (س) سخنران: 🎤 مداح: 🎤 ⏰ زمان: چهارشنبه۲۸آذرماه‌،ساعت۱۸:۱۵ 📍مکان: خیابان باغ فردوس،مسجد رسول اکرم(ص)،سالن شهدا 🚩 (علیهم السلام) 🔸اَللّهُم عَجّلْ لِوَلیکَ الْفَرَج🔸 ════✼❉❉❉✼════ خاک قدوم شما،طوطیای چشمان ماست🌹 هیئت محبّان اهل البیت (علیهم السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼منتظران ظهور 🔴موضوع کنفرانس : و ، نبرد مرگ یا زندگی ✨بسم‌الله الرحمن الرحیم و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد ✅سلام علیکم جمیعا عرض ادب و احترام دارم خدمت همه شما عزیزان 🔴امشب میخوام در مورد موضوعی صحبت کنم که میدونم برخی از مسئولین محترم کشور از جمله به اون واقف نیستند 🔴اینکه حضرت آقا فرمودن جنگ ما با جنگ مرگ و زندگیست یعنی چه ؟ 🔴آیا اگر و انجام نمیشد ، هم هیچ کاری نمیکرد؟ 🔴آیا بهانه جنگهای کنونی در و ، فقط و فقط و ؟ 🔴بارها عرض کردم که طرفین دعوا یعنی و یا بهتر بگیم ، دارن ایدئولوژیک و اعتقادی میجنگن 🔴کسی که داره برای یک آرمانی میجنگه که حکم مرگ و زندگی داره رو نمیشه با زمین گذاشتن اسلحه باهاش حرف زد 🔴اون اومده برای رسیدن به آرمانش یعنی خاورمیانه بزرگ روی بازوی تک تک سربازاش هم عکس این آرمان دیده میشه 🔴اگر قرار هم باشه به سمت آرمانش حرکت کنه ، نگاه نمیکنه که تو اسلحه زمین گذاشتی یا داری باهاش جنگ میکنی ، اون با تو قطعا میجنگه تا به هدفش برسه 🔴پس اینکه ما برگرده بگه ما دعوا نداریم بیایید با هم کار نداشته باشیم برای اونا شبیه به یه جوکه دیدید که در سازمان ملل رک و پوست کنده گفت مانع ماست و ما میریم برای از بین بردن 🔴از سمتی هم ما معتقدیم در آخر الزمانیم و آرمان ما نابودی چون رو مانع ظهور میدونیم 🔴در واقع منشا حمایت پلیدترین نیروی تاریخ بشیریته که دارن آماده اش میکنند برای خروجی وحشتناک 🔴این وسط یا اونها برنده میشن و خاورمیانه بزرگ رو تشکیل میدن یا ما پیروز میشیم و به ظهور میرسیم دیگه چیزی به نام اسلحه زمین گذاشتن معنایی نداره 🔴اونها برای رسیدن به آرمانشون باید و رو به آشوب و تجزیه شدن بکشند الان هم قدم اول رو که فتح بود ، محکم برداشتن 🔴قطعا و بلاشک پشت ، و و احمقی بیش نیست و یه جورایی عروسک خیمه شب بازی این جرثومه های فساده و شک نکنید سیلی عجیبی خواهد خورد اینو بارها و بارها عرض کردم هر چند معتقدم از نقش هم نباید به سادگی گذشت 🔴وقتی فردای روز فتح توسط گروهکهای تروریستی ، تانک میندازه تو جاده و تا نزدیکی میاد و همه زیرساختهای رو از بین میبره تا چاره ای جز تجزیه برای نمونه ، مشخص میکنه که داره با یک برنامه و طراحی بسیار دقیق داره پیش میره 🔴اونها این برنامه رو برای هم دارند 🔴این کشورها تا تجزیه نشن ، زورش به اونها نمیرسه اینکه بگیم و و برای اینکه جز هستند، دارن جنگ میکنند ، یک نگاه ساده لوحانه است چه و و ، جز بودن یا نبودن قطعا باز هم این اتفاق می افتاد اینها قرار بود در همون پارسال به خط بزنن که رو وارد یک شوک بزرگ کرد 🔴 باور نمیکرد همچین ضربه ای بخوره آماده شده بود با تمام توان وارد بشه و و و رو بگیره برای همین وقتی طوفان الاقصی اتفاق افتاد ،و بعد از اون و و هم وارد بازی شدن از اون آمادگی وحشتناک به شدت کاسته شد تا حدی که مجبور شد از یک نیروی نیابتی برای پیشبرد اهداف خودش استفاده تا وقت پیدا کنه که خودش رو ریکاوری کنه برای اینه که میگم بعد از ریکاوری ۶۰ روزه اش باز با تمام توان میاد تو صحنه و دولت با پذیرش آتش بس این فرصت رو برای اونها فراهم کرد متأسفانه 🔴و متأسفانه وسط همچین جنگی یهو ما میگه بیایید سلاح هامون رو بگذاریم زمین و با هم دعوا نکنیم انگار اختلاف بین ما یک دعوای سیاسی معمولیه یکی نیست به این عزیزان بگه الان باید آرایش جنگی بگیرید نه اینکه پالس ضعف به دشمن ارسال کنید 🔴قطعا این بازی و و معیشت مردم که راه افتاده در پازل دشمنه به جای اینکه آرایش جنگی بگیره ، تمام افراد مسئله داری که از هر فرصتی استفاده کردن که به نظام لگدپرانی پرانی کنند رو بر سر کار آورده 🔴با کلمه هم دهن ما رو گل گرفتن تا سکوت کنیم یکی نیست بگه ما بالاخره با و نیروی خبیث مورد حمایتش که در آینده رونمایی میشه بالاخره گلاویز خواهیم شد 🔴آیا با این مسئولینی که در زمان فتنه نشون دادن که در پازل دشمن عمل میکنند ، میشه آرایش جنگی گرفت؟ 🔴نمیخواهیم از عبرت بگیریم؟ 🔴 که بعد از ، نه تو بود نه با کار داشت چرا پس داره میرسه پشت دروازه های ؟ 🔴و این یعنی همه اتفاقات رخ داده بهانه است ادامه👇
ادامه👇 🔴قطعا این بازی و و معیشت مردم که راه افتاده در پازل دشمنه به جای اینکه آرایش جنگی بگیره ، تمام افراد مسئله داری که از هر فرصتی استفاده کردن که به نظام لگدپرانی پرانی کنند رو بر سر کار آورده 🔴با کلمه هم دهن ما رو گل گرفتن تا سکوت کنیم یکی نیست بگه ما بالاخره با و نیروی خبیث مورد حمایتش که در آینده رونمایی میشه بالاخره گلاویز خواهیم شد 🔴آیا با این مسئولینی که در زمان فتنه نشون دادن که در پازل دشمن عمل میکنند ، میشه آرایش جنگی گرفت؟ 🔴نمیخواهیم از عبرت بگیریم؟ 🔴 که بعد از ، نه تو بود نه با کار داشت چرا پس داره میرسه پشت دروازه های ؟ 🔴و این یعنی همه اتفاقات رخ داده بهانه است 🔴و در هر حال باید به اون آرمان خاور میانه بزرگ خودش برسه 🔴آیا مسئولین کنونی ما اونقدری که ها پایبند به آرمانشون هستند ، پایبند آرمان ظهور هستند؟ 🔴برنامه اینه و باید از داخل بهم بریزه سوال من از شما اینه که آیا این مسئولین کنونی میتونن جلوی این بهم ریختن داخل کشور رو بگیرند جواب قطعا خیره ولی جواب بهتر اینه که ما میترسیم حتی در این مسیر دشمن رو هم یاری کنند و در پازل دشمن عمل کنند 🔴اگر با یک نیروی نیابتی تونست رو فتح کنه برای تقابل با ما بالای ده تا نیروی نیابتی آماده کرده از و تا و گروه های تجزیه طلب و گروهک و گروههای بهایی و تجزیه طلبان و تجزیه طلبان و تجزیه طلبان و نیروهای که دارن تعلیم میبینند 🔴آیا برای تقابل با اینها نباید آرایش جنگی بگیره؟ باید بگذاریم تا بیخ گوش ما برسه ؟ یه پایگاه تو داشت به وسیله اون براحتی رو بهم میریخت ، الان داره خودش میاد و مسئولین ما خوااابن 🔴دارن با رسانه هم برخی مردم خاکستری رو هم جذب میکنند نیاد روزی که مردم ما هم خدای نکرده مثل مردم روی خرابه های کشور ، پایکوبی کنند اینها دارن با رسانه این کار رو میکنند 🔴تنها راه تقابل هم مردم جهاد تبیین نداشتن که به این روز افتادن که مردمشون نفهمیده ، مقاومت نکردن و حتی روی ویرانه های شهرشون پایکوبی هم کردن 🔴اونوقت یه احمقی توئیت میزنه هم آزاد شد ان شاءالله نوبت ما 😔 یکی نیست بزنه تو دهن این بیشرف که اگر آزاد شدن به معنای نابودی کشوره ، میخوام صد سال سیاه این اتفاق نیفته 🔴برای همینه که حضرت اینهمه تاکید دارن رو موضوع معظم له این تهدیدها رو‌میبینند که فریاد میزنند که جهاد تبیین یک فریضه قطعی و فوری و همگانیه 🔴و این میسر نمیشه الا با تقویت تشکیلات مجازی جبهه انقلابی و اینکه میبینید این مدت ما داریم زور میزنیم رسانه رو‌گسترش بدیم برای همین موضوعه این خطر رو باید با پوست و گوشت و استخوان درک کنید موضوع جدیه 🔴اینها قطعا بعد از به سراغ خواهند رفت این پیشبینی نیست پیشگویی نیست برنامه دشمنه سراغ ما هم خواهند اومد 🔴اینکه وسط دعوا مردم رو درگیر مشکلات عدیده معیشتی میکنند یعنی اینکه یک برنامه برای نافرمانی مدنی دارن 🔴هر کس الان توی این موقعیت موظفه که این جبهه رو تقویت کنه داریم میبینیم نسخه رو آماده کردن واسه ما شایعه خروج خانواده و مسئولین داره منتشر میشه تا مردم رو آماده آشوب کنند اینو سری قبل هم اجرا کردن و اون موضوع فرار مسئولین به هم در این راستا بود 🔴به هر حال ، بر هر کسی که داره این مطلب رو میخونه که الان در تقویت جبهه انقلابی تمام توانش رو‌ صرف کنه و این واجبترین واجبهاست الان 🔴به امید بیدار شدن و قدرت گرفتن 🔴الان بیش از پیش نیاز هست تا سریعا مردم رو هوشیار کنیم اینبار با دفعات قبل خیلی فرق داره اینبار فقط قرار نیست داخل کشور بهم بریزه اینبار با بهم ریختن داخل ، هم وارد میشن ، از طرفی هم کاری که در کرد رو میخواد بر روی ما و تأسیسات زیرساختی ما بیاره برای همینه با تمام توانش سعی میکنه تو‌منطقه بمونه تحرکاتی که داره تو و و اتفاق میفته نشون میده که اینها برنامه دارن 🔴داخل بهم بریزه اینها وارد عمل میشن تنها راه نجات هم الان ✅والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته ━━━⊰❀❀⊱━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻شهید مفتح؛ دانشمندی مجاهد که در خدمت دین و مردم بود 🔸۲۷ آذرماه، سالروز شهادت آیت‌ الله مفتح ┄┅─✵🍁✵─┅ 💠 رهبر معظم انقلاب اسلامی: شهید مفتح یكی از چهره‌های فاضل و برجسته بود و یكی از روحانیون متجدد بود؛ یعنی جزو كسانی بود كه معتقد بود، حوزه‌ی علمیه باید این حصاری را كه به دور خودش كشیده، باز كند. ۱۳۶۴/۰۹/۲۶ https://eitaa.com/Rasool_Akram_Mosque