ادامه👇
🔴قطعا این بازی #ارز و #طلا و معیشت مردم که راه افتاده در پازل دشمنه
#رئیس_جمهور به جای اینکه آرایش جنگی بگیره ، تمام افراد مسئله داری که از هر فرصتی استفاده کردن که به نظام لگدپرانی پرانی کنند رو بر سر کار آورده
🔴با کلمه #وفاق_ملی هم دهن ما رو گل گرفتن تا سکوت کنیم
یکی نیست بگه ما بالاخره با #اسرائیل و نیروی خبیث مورد حمایتش که در آینده رونمایی میشه بالاخره گلاویز خواهیم شد
🔴آیا با این مسئولینی که در زمان فتنه نشون دادن که در پازل دشمن عمل میکنند ، میشه آرایش جنگی گرفت؟
🔴نمیخواهیم از #سوریه عبرت بگیریم؟
🔴#سوریه که بعد از #بشاراسد ، نه تو #محورمقاومت بود نه با #اسرائیل کار داشت
چرا پس #اسرائیل داره میرسه پشت دروازه های #دمشق؟
🔴و این یعنی همه اتفاقات رخ داده بهانه است
🔴و در هر حال #اسرائیل باید به اون آرمان خاور میانه بزرگ خودش برسه
🔴آیا مسئولین کنونی ما اونقدری که #اسرائیلی ها پایبند به آرمانشون هستند ، پایبند آرمان ظهور هستند؟
🔴برنامه اینه
#عراق و #ایران باید از داخل بهم بریزه
سوال من از شما اینه که آیا این مسئولین کنونی میتونن جلوی این بهم ریختن داخل کشور رو بگیرند
جواب قطعا خیره
ولی جواب بهتر اینه که ما میترسیم حتی در این مسیر دشمن رو هم یاری کنند و در پازل دشمن عمل کنند
🔴اگر #اسرائیل با یک نیروی نیابتی تونست #سوریه رو فتح کنه برای تقابل با ما بالای ده تا نیروی نیابتی آماده کرده
از #داعش_خراسان و #طالبان_خراسان تا #جیش_الظلم و گروه های تجزیه طلب #خوزستانی و گروهک #تروریستی_الاهوازیه و گروههای بهایی #شیراز و تجزیه طلبان #کرد و تجزیه طلبان #ترک و تجزیه طلبان #آذری و نیروهای #ازبکی که دارن تعلیم میبینند
🔴آیا #دولت برای تقابل با اینها نباید آرایش جنگی بگیره؟
باید بگذاریم #اسرائیل تا بیخ گوش ما برسه ؟
#اسرائیل یه پایگاه تو #اربیل_عراق داشت به وسیله اون براحتی #ایران رو بهم میریخت ، الان داره خودش میاد
و مسئولین ما خوااابن
🔴دارن با رسانه هم برخی مردم خاکستری رو هم جذب میکنند
نیاد روزی که مردم ما هم خدای نکرده مثل مردم #سوریه روی خرابه های کشور ، پایکوبی کنند
اینها دارن با رسانه این کار رو میکنند
🔴تنها راه تقابل هم #جهاد_تبیینه
مردم #سوریه جهاد تبیین نداشتن که به این روز افتادن که مردمشون نفهمیده ، مقاومت نکردن و حتی روی ویرانه های شهرشون پایکوبی هم کردن
🔴اونوقت یه احمقی توئیت میزنه #سوریه هم آزاد شد ان شاءالله نوبت ما 😔
یکی نیست بزنه تو دهن این بیشرف که اگر آزاد شدن به معنای نابودی کشوره ، میخوام صد سال سیاه این اتفاق نیفته
🔴برای همینه که حضرت #آقا اینهمه تاکید دارن رو موضوع #جهاد_تبیین
معظم له این تهدیدها رومیبینند که فریاد میزنند که جهاد تبیین یک فریضه قطعی و فوری و همگانیه
🔴و این میسر نمیشه الا با تقویت تشکیلات مجازی جبهه انقلابی
و اینکه میبینید این مدت ما داریم زور میزنیم رسانه روگسترش بدیم برای همین موضوعه
این خطر رو باید با پوست و گوشت و استخوان درک کنید
موضوع جدیه
🔴اینها قطعا بعد از #سوریه به سراغ #عراق خواهند رفت
این پیشبینی نیست
پیشگویی نیست
برنامه دشمنه
سراغ ما هم خواهند اومد
🔴اینکه وسط دعوا مردم رو درگیر مشکلات عدیده معیشتی میکنند یعنی اینکه یک برنامه برای نافرمانی مدنی دارن
🔴هر کس الان توی این موقعیت موظفه که این جبهه رو تقویت کنه
داریم میبینیم نسخه #سوریه رو آماده کردن واسه ما
شایعه خروج خانواده #رهبری و مسئولین داره منتشر میشه تا مردم رو آماده آشوب کنند
اینو سری قبل هم اجرا کردن و اون موضوع فرار مسئولین به #ونزوئلا هم در این راستا بود
🔴به هر حال ، بر هر کسی که داره این مطلب رو میخونه #واجبه که الان در تقویت جبهه انقلابی تمام توانش رو صرف کنه
و این واجبترین واجبهاست الان
🔴به امید بیدار شدن و قدرت گرفتن #جبهه_مجازی #انقلاب
🔴الان بیش از پیش نیاز هست تا سریعا مردم رو هوشیار کنیم
اینبار با دفعات قبل خیلی فرق داره
اینبار فقط قرار نیست داخل کشور بهم بریزه
اینبار با بهم ریختن داخل ، #گروهکهای_تجزیه_طلب هم وارد میشن ، از طرفی هم #اسرائیل کاری که در #سوریه کرد رو میخواد بر روی ما و تأسیسات زیرساختی ما بیاره
برای همینه #آمریکا با تمام توانش سعی میکنه تومنطقه بمونه
تحرکاتی که داره تو #قطر و #امارات و #عربستان اتفاق میفته نشون میده که اینها برنامه دارن
🔴داخل بهم بریزه اینها وارد عمل میشن
تنها راه نجات هم الان #جهاد_تبیینه
✅والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
#منتظران_ظهور
━━━⊰❀❀⊱━━
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻شهید مفتح؛ دانشمندی مجاهد که در خدمت دین و مردم بود
🔸۲۷ آذرماه، سالروز شهادت آیت الله مفتح
┄┅─✵🍁✵─┅
💠 رهبر معظم انقلاب اسلامی:
شهید مفتح یكی از چهرههای فاضل و برجسته بود و یكی از روحانیون متجدد بود؛ یعنی جزو كسانی بود كه معتقد بود، حوزهی علمیه باید این حصاری را كه به دور خودش كشیده، باز كند.
۱۳۶۴/۰۹/۲۶
https://eitaa.com/Rasool_Akram_Mosque
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ رهبر انقلاب: اسرائیل ریشهکن خواهد شد
امام خامنهای:
🔹تصور آمریکا و رژیم صهیونیستی و برخی از همپیمانان آنها مبنی بر پایان مقاومت کاملاً اشتباه است.
🔹آن کسی که ریشهکن خواهد شد اسرائیل است.
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
📕رمان سپر سرخ، قسمت پنجاه و نهم
▫️تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش فاصله بگیرم.
▪️ساعت ۱۲ شب و چراغ اکثر خانهها خاموش بود. منزل پدرم در انتهای یک کوچه بن بست قرار گرفته و هیچ کس در کوچه نبود و میفهمیدم فقط برای اینکه از آغوشم فاصله بگیرد، بهانه آورده که تمام احساس دلهره و دلتنگی و درد دوری، در دلم خشک شد و خنده رو صورتم ماسید.
▫️مات و متحیر نگاهش میکردم و باورم نمیشد اینطور مرا پس بزند؛ تمام وجودم در هم شکسته بود و غرورم اجازه نمیداد یک کلمه شکایت کنم یا حتی یک قطره اشک از چشمانم جاری شود و با سکوتی تلخ برگشتم.
▪️تازه متوجه شده بود چه بلایی سر دلم آورده که دنبالم دوید و نامم را صدا میزد، اما نه پاسخی میدادم نه به سمتش برمیگشتم و نمیدانستم باید با اینهمه عشقی که جانم را تسخیر کرده و اینهمه بیاحساسی همسرم چه کنم.
▫️قدمهایم را سریعتر میکردم تا زودتر به پلههای ایوان برسم و پای پلهها، از پشت دستم را کشید و با لحنی پشیمان، پوزش خواست: «منظوری نداشتم،منو ببخش!»
▪️سپس روبرویم ایستاد و نمیخواست دلشکستگیام ادامه پیدا کند که با لبخندی خسته بهانه تراشید:«من ترسیدم کسی ببینه..»
▫️اجازه ندادم حرفش تمام شود و با بغضی مظلومانه شکایت کردم: «تو فقط میترسی من بهت نزدیک بشم!»
▪️انگار از حادثه کنسولگری اعصابش به هم ریخته بود و دیگر توانی برای بحث کردن نداشت که خطوط صورتش در هم رفت و شاید سکوت کرده بود تا من راحت حرفهایم را بزنم و این زخم تازه سرباز کرده بود که خونابۀ غم از چشمانم چکید: «تو نمیفهمی چجوری منو عذاب میدی!»
▫️از اینهمه ناراحتیام نگاهش گُر گرفته و فهمیده بود کار جراحت جانم از عذرخواهی گذشته که دستانم را بالا آورد، چند لحظه بیریا نگاهم کرد، سپس سرش را خم کرد و همانطور که هر دو دستم را میبوسید، برای راضی کردنم از جان مایه گذاشت: «من بمیرم که ناراحتت کردم. هر چی بگی حق داری، من اشتباه کردم!»
▪️مهربانیاش را باور داشتم و میدانستم حاضر است برای شاد کردن من جان دهد اما همین چند لحظه پیش، سردیِ احساسش را چشیده و به این سادگیها طعم تلخش از خاطرم نمیرفت که حتی این اولین بوسههایش بر دستم، دلم را نرم نمیکرد.
▫️میدیدم از چشمانش خستگی و بیخوابی میبارد و دلم نمیآمد بیش از این اذیت شود که دستم را پس کشیدم و با نفسهای غمگینم نجوا کردم: «مهم نیس.»
▪️سفیدی چشمانش از این سفر سخت به سرخی میزد و نمیخواستم باز هم شرمنده باشد که با دلسوزی پرسیدم: «میخوای اگه خستهای امشب همینجا بمونیم؟»
▫️از کلام پُر مهر و محبتم لبخندی شیرین لبهایش را از هم گشود و با لحنی شیرینتر پیش چشمانم دلبری کرد: «نه عزیزم، من خوبم. یه ذره خسته بودم که اونم تو رو دیدم خستگیم در رفت.»
▪️سپس برای تشکر از پدر و مادرم تا اتاق نشیمن آمد و دیروقت بود که زینب را در آغوش گرفت و با هم از خانه خارج شدیم.
▫️خنکای این شب بهاری و خیالی که از آمدن مهدی راحت شده بود، چشمانم را خمار خواب کرده و دلم میخواست تا رسیدن به بغداد در ماشین بخوابم اما تا چشمانم را میبستم، تلخی لحظهای که مرا از آغوشش پس زد، حالم را بهم میزد و کلافهتر میشدم.
▪️زینب صندلی عقب ماشین خوابش برده و من تمایلی برای صحبت با مهدی نداشتم که از هر دری حرف میزد و هر چه میپرسید، سربالا پاسخ میدادم و پس از چند دقیقه، او هم ساکت شد.
▫️نمیدانستم تا کجا میتوانم این وضعیت را تحمل کنم و او در عزای فاطمه، چقدر میتواند ادای عاشقها را در بیاورد و با همین خیال بههم ریخته تا بغداد و رسیدن به خانه، با خودم جنگیدم و دل مهدی دریای درد بود که فقط با غصه نگاهم میکرد و دیگر نمیدانست به چه کلامی آرامم کند.
▪️با حال خرابم روی تخت زیر پتو در خودم مچاله شده و خبر نداشتم امشب، وحشتناکترین کابوس زندگیام را در بیداری خواهم دید که پشتم را به مهدی کردم و در بستری از غم به خواب رفتم.
▫️شاید ساعتی گذشته بود که از صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. بهقدری با حال بدی خوابیده بودم که فراموش کردم موبایلم را بیصدا کنم و حالا چند پیام و آلارم پشت سر هم بیدارم کرده بود.
▪️سرم را چرخاندم و دیدم مهدی ساعد دستش را روی پیشانیاش قرار داده و با چشمانی خیره به سقف اتاق نگاه میکند.
▪️ظاهراً با اینهمه خستگی، امشب هم نتوانسته بود بخوابد و تا دید بیدار شدم، به سمتم چرخید و بیصدا پرسید: «چیزی میخوای عزیزم؟»
▫️به حدی غرق افکار و غم و غصه بود که حتی صدای آلارم گوشیام را نشنیده بود و نمیفهمید چرا بیدار شدم.
▪️گوشی را از بالای سرم برداشتم و همانطور که بیصدا میکردم، سرم را به نشانۀ پاسخ منفی تکان دادم و همزمان خط اول پیام را خواندم که قلبم از جا کنده شد...
📖 ادامه دارد...
📕رمان سپر سرخ، قسمت شصتم
▫️هنوز پیام را باز نکرده و خط اول پیام از صفحۀ اصلی موبایل پیدا بود: «زندگی جدید خوش میگذره؟»
▪️شمارهاش را از موبایلم حذف کرده بودم و نیاز نبود چندان در ذهنم جستجو کنم که لحن نحسِ پیام، فریاد میزد عامر دوباره سراغم آمده و همسرم کنارم دراز کشیده بود که نفسم از ترس بند آمد.
▫️مهدی متوجه نگاه خیرهام به صفحۀ گوشی شده بود و با کنجکاوی سؤال کرد: «چیزی شده؟»
▪️جرأت نمیکردم نگاهش کنم مبادا از وحشت افتاده به چشمانم شک کند و میترسیدم پیامها را باز کنم که روی گوشی انگشتانم از ترس میلرزید و مهدی دوباره پرسید: «حالت خوبه؟»
▫️نگاهم از صفحۀ گوشی تا چشمان نگرانش کشیده شد و برای گفتن یک کلمه نفسم گرفت: «خوبم...»
▪️اما نه فقط دستانم که حتی لحنم از وحشت به لرزه افتاده بود، مهدی دلواپس حالم روی تخت نیمخیز شد و من باید از کنارش فرار میکردم که به سرعت از جا بلند شدم و با گامهایی بلند از اتاق بیرون رفتم.
▫️دنبال پناهی دور خانه میچرخیدم و از همان اتاق نشیمن میدیدم مهدی هنوز از روی تخت نگاهش به من است و دنبال دلیلی برای اینهمه اضطرابم میگردد که خودم را به آشپزخانه کشاندم و کنار کابینتها روی زمین نشستم.
▪️تنم از ترس یخ کرده و باید زودتر میفهمیدم چه خوابی برایم دیده که با دلهره پیامها را باز کردم و از آنچه دیدم، نگاهم از نفس افتاد: «یه امانتی پیش من داری! اگه میخوای تحویلش بگیری، باید همدیگه رو ببینیم وگرنه مجبور میشم بدم به یکی دیگه! اونوقت معلوم نیس سر پخش شدن این امانتی، اون ایرانی چه بلایی سرت بیاره! میدونی که آبروش خیلی براش مهمه، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن! من فقط میخوام یه بار ببینمت!»
▫️گوشۀ آشپزخانه تمام تن و بدنم میلرزید و چشمانم از ترس دیوانه شده بود که مدام بین کلمات میچرخید و هر چه میخواندم، نمیفهمیدم از چه امانتی صحبت میکند و دوباره به چه بهانهای تهدیدم میکند.
▪️مقابل خودم آن عکس را از موبایل و لپتاپش پاک کرده بود، مطمئن بودم این روزها سرخوش همنشینی با عشق جدیدش شده و نمیدانستم دیگر از جان من چه میخواهد.
▫️تمام رگهای سرم از درد آتش گرفته و در خلسۀ اینهمه وحشت در حال خفه شدن بودم که دستی سرِ شانهام نشست و من وحشتزده جیغ کشیدم.
▪️از ترس کسی که بیهوا سراغم آمده بود، از جا پریدم و رنگ مهدی از واکنش من بیشتر پرید که قدمی عقب رفت و نگرانِ حالم فقط یک کلمه گفت: «نترس!»
▫️میدید گوشی میان انگشتانم میلرزد و میفهمید هر آشوبی به جانم افتاده در همین موبایل است که با دلشوره پاپیچم شد: «چرا به من نمیگی چی شده؟»
▪️با نگاه ناامیدم التماسش میکردم دست از سرم بردارد و از ترس اینکه گوشی را از دستم بگیرد و پیامها را بخواند به لکنت افتادم: «هیچی... حال... مامانم... خوب نیس... نگران... نگرانش شدم.»
▫️شاید بهانهتراشیام بیش از حد ناشیانه بود که ناباورانه نگاهم کرد و فهمید نمیخوام حرفی بزنم که دیگر چیزی نپرسید و در سکوتی سنگین به سمت یخچال رفت.
▪️یک لیوان آب برایم ریخت و دستانم هنوز از ترس میلرزید که کمک کرد لیوان را بگیرم و همینکه سرمای بدنم را حس کرد، نگرانتر شد: «تو چت شده آمال؟»
▫️مثل کودکی وحشتزده لبهایم از ترس میلرزید و تحمل اینهمه وحشت را نداشتم که مقابل چشمانش به گریه افتادم و با لب و دندان لرزانم به عشقم دروغ گفتم: «هیچی نشده! مامانم حالش بد شده!»
▪️همین امشب از فلوجه آمده و مادرم را دیده بود که متحیر شد: «ما که از اونجا اومدیم حالش خوب بود، چی شده یه دفعه؟»
▫️پیامهای عامر روی موبایلم بود و شبیه کسی که در حال غرق شدن باشد به هر بهانهای چنگ میزدم تا از مخمصه بازخواست مهدی نجات پیدا کنم: «بعضی وقتا اینجوری میشه!»
▪️آبی که برایم ریخته بود به سمت دهانم بردم؛ چند قطره بیشتر از گلویم پایین نرفت و چارهای جز فریب دادنش نداشتم و فقط میخواستم این کابوس زودتر تمام شود که معصومانه ناله زدم: «الان فقط دلم میخواد بخوابم.»
▫️لیوان آب را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت، پابهپای تن و بدن لرزانم تا اتاق آمد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم.
▪️دلش نمیآمد بخوابد که کنارم نشسته بود و احساس میکردم حرفهایم را باور نکرده که همچنان با نگرانی نفس میکشید و سایه تردید نگاهش هرلحظه پُر رنگتر میشد.
▫️موبایلم فقط با اثر انگشتم باز میشد و خیالم راحت بود وقتی خوابم ببرد نمیتواند پیامها را بخواند که چشمانم را بستم و پشت همین چشمان بسته، فقط پیام عامر در ذهنم رژه میرفت.
▪️بدنم همچنان روی تخت میلرزید و مطمئن بودم با اینهمه وحشت خوابم نمیبرد اما تنها راه فرارم همین بود که پلکهایم را روی هم فشار میدادم و همزمان، نرمی نوازش سرانگشتان مهدی را روی صورتم حس کردم...
📖 ادامه دارد...
48.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل بیانات صبح امروز رهبر معظم انقلاب در دیدار اقشار مختلف بانوان
🔻از جان ما چه می خواهید؟ نفت
متن مصاحبه ارنست بوین (وزیر خارجه اسبق انگلستان) با خلیل ملکی روزنامه نگار ایرانی در حضور تقی زاده
خلیل زاد: شما از جان ما چه می خواهید؟ چرا نمیگذارید مردم این کشور روی آسایش ببینند؟ چرا این باندهای فاسد و سیاهکار را تقویت می کنید؟ چرا نمی گذارید یک حکومت ملی و علاقمند و دلسوز به حال ملت ایران تشکیل گردد؟ چرا هر روز شکاف بين حكومتها و ملت را زیادتر میکنید؟ چرا و چرا و چرا ... از جان ما چه می خواهید ؟
بوین در قبال این اعتراضات و تندیها با خونسردی مخصوص انگلیسی و لبخندی ملیح و با کمال سادگی و وضوح گفت : اویل - اویل - اويل ( نفت - نفت - نفت)
📚 منبع: پنجاه سال نفت ایران؛ مصطفی فاتح
📕رمان سپر سرخ، قسمت شصت و یکم
▫️چشمانم را گشودم و دیدم همانطور که کنارم نشسته، از گوشه پیشانی تا روی گونهام را دست میکشد و طوری با محبت نگاهم میکرد که برای یک لحظه ترس تهدیدهای عامر فراموشم شد.
▪️تا دید چشمانم را گشودم، لبخندی دلربا لبهایش را ربود؛ طوری که دندانهایش مثل مروارید درخشید و برای نخستین بار غرق احساس به رویم خندید: «آروم بخواب عزیزم، من همینجا کنارتم تا تو راحت خوابت ببره! برای سحری بیدارت میکنم!»
▫️شاید دلش برای وحشت و لرزش بدنم سوخته بود که لحن و نگاهش لبریز احساس شده و محبت از سرانگشتانش روی صورتم میچکید.
▪️همین امشب مرا از آغوشش پس زده بود؛ اینهمه بارش احساسش باورم نمیشد و در این نیمهشب وحشتناک، فقط همین حس حمایت و نوازشهای بیمنت را میخواستم که دوباره چشمانم را بستم و در برزخی از وحشت، بلاخره خوابم برد.
▫️نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که از صدای فریادی تمام تنم تکان خورد و روی تخت نیمخیز شدم.
▪️مهدی کنارم نبود و سایۀ مردی از مقابل درِ اتاق رد شد که وحشتزده صدا زدم: «مهدی؟»
▫️میترسیدم از جایم تکان بخورم و خبری از او نبود که بدن کرختم را از روی تخت کَندم و با قدمهایی سست از اتاق بیرون رفتم.
▪️چندبار صدایش زدم اما در اتاق نشیمن و آشپزخانه نبود، درِ اتاق زینب را آهسته گشودم و از اینکه تختش خالی بود، بیشتر وحشت کردم.
▫️دور خانه میچرخیدم و مضطرب مهدی و زینب را صدا میزدم و انگار هیچکس در این خانه نبود که جز سکوتی مرگبار، چیزی نمیشنیدم.
▪️مطمئن شدم به هر ترفندی بوده، قفل موبایلم را باز کرده و پیامهای عامر را خوانده و به همین جرم، به همراه زینب ترکم کرده که میان خانه و از اینهمه تنهایی به گریه افتادم.
▫️باورم نمیشد بیهیچ توضیحی رهایم کرده باشد؛ هنوز مزۀ نوازشهای آخرش زیر زبانم مانده و حرارت سرانگشتانش روی گونههایم بود که در غربت بغداد و خلوت این خانه، دور خودم میچرخیدم و با گریه نامش را صدا میزدم.
▪️باید تا خیلی از خانه دور نشده بود، التماسش میکردم برگردد که برای برداشتن موبایل به سمت اتاق خواب دویدم و از وحشت آنچه دیدم، قلبم از تپش افتاد.
▫️عامر روی تخت خوابم لَم داده و با نیشخندی به تماشای تنهاییام نشسته بود. همین یک ساعت پیش پیام داده بود و نمیفهمیدم چطور وارد خانۀ ما شده و ترسیدم بلایی سر مهدی و زینب آورده باشد که از شدت ترس بیاختیار جیغ زدم.
▪️مطمئن بود کسی نیست تا به دادم برسد که با غرور از روی تخت بلند شد و شبیه شکارچی بیرحمی که به سمت صیدش برود، با خنده به طرفم میآمد.
▫️موهایم بیحجاب بود و همین که مرا با این سر و وضع میدید، برای کشتن دلم کافی بود تا از اتاق خواب فرار کنم و وحشتزده مهدی را صدا بزنم که ضربهای محکم کمرم را شکست و با صورت به زمین خوردم.
▪️طوری با لگد در کمرم کوبیده بود که احساس کردم استخوانهایم در هم خُرد شده و روی زمین از درد به خودم میپیچیدم.
▫️پنج ماه بود تنم از دست کتکهایش نجات پیدا کرده و دوباره امشب وحشیانه به خانهام آمده بود تا آوار مستیاش را سرم خراب کند که امان نمیداد تکانی بخورم و بیامان میزد.
▪️ظاهراً امشب از همیشه مستتر بود که به قصد کشتن، کتکم میزد و من زیر هجوم مشت و لگدهایش، نه از شدت درد که از وحشت آنچه به سر مهدی و زینب آورده بود، با صدای بلند ضجه میزدم.
▪️فشار شدیدی روی بازوهایم حس میکردم و ضربههای سنگینی که تنم را به شدت تکان میداد و صدای آشنایی که نامم را فریاد میزد و مثل اینکه روحم به بدنم بازگشته باشد، روی تخت کوبیده شدم و با جیغی بلند از خواب پریدم.
▫️هنوز بازوهایم در دستانش مانده و او همچنان تکانم میداد تا از این کابوس وحشتناک نجاتم دهد و من از وحشت آنچه دیده بودم، تنم رعشه گرفته و با هر نفس انگار قلبم به گلو میرسید.
▪️از خرابی بی حد و اندازه حالم، نفس مهدی به شماره افتاده و اینبار نه از داغ فاطمه که برای اولین بار به خاطر من، روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته بود و حتی نمیفهمید چه بلایی سر دلم آمده که فقط با چشمانی سوخته از غصه نگاهم میکرد.
▫️شاید میترسید تنهایم بگذارد که حتی برای آوردن یک لیوان آب از اتاق بیرون نمیرفت و من بین دستانش مثل پرندهای وحشتزده پر و بال میزدم و دیگر نتوانستم تحمل کنم که نفسهایم در هم شکست: «من میترسم مهدی.. من دارم از ترس میمیرم...»
▪️شاید از ضجهها و کلمات بریده و درهمی که در خواب گفته بودم چیزهایی فهمیده بود که به سر و صورتم دست میکشید و با هر نفس، نجوا میکرد: «از چی میترسی عزیزم؟ کی داره اذیتت میکنه؟ عامر کیه؟»
▫️از اینکه نام عامر را شنیده بود، وحشتزده نگاهش کردم و همین وحشتِ چشمانم، جگرش را آتش زد: «کی انقدر تو رو ترسونده؟»...
📖 ادامه دارد...