#خاطرات_شهید
●روز آخر به من گفت :«زيباترين كاري كه در شهادت من مي تواني بكني، اين است كه مثل حضرت زينب (س) صبور باشي تا من از شهادتم نهايت لذت را ببرم.»
○پسرم اباالفضل كه دو ساله بود بعد از شهادت پدرش مرتب مريض مي شد و دائماً سراغ بابا را از من مي گرفت. هر روز غروب موقع اذان كه مي شد، مي گفت: «عكس بابامو بدين.»
●عكس را بغل مي كرد و مي بوسيد و روي پاهايش مي گذاشت و به خيال خودش لالا،لالا مي گفت تا بابا بخوابد. گاهي هم دستهاي كوچكش را رو به آسمان بلند مي كرد و مي گفت: «خدا ! مگه تو بابا نداري؟ چرا باباي منو گرفتي؟» بي قراري هاي اين بچه همه را منقلب كرده بود.....
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎جانشین گردان یارسول لشگر ۲۵ کربلا
#سردارشهید_محمدحسین_باقرزاده🌷
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❤️🕊 شهید سید مجتبی هاشمی :
تا وقتی گوش به فرمان رهبر هستید
مطمئن باشید چه دشمن خارج از این
کشور و چه دشمنِ به ظاهر دوست در
داخل هیچ کاری از پیش نخواهد بُرد .
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
هیچ تیری
بر پیکر شهید
اصابت نمیکند
مگر آنکه ،
اول از قلب مادرش
گذشته باشد ...
یعنی اول
"قلبِ مادر شهید"
شهید می شود ....
#شهید_مسعود_پیش_بهار
#یاد_شهدا_باصلوات🌷
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋
👓 عکس #فاطمه و #محمدحسین را ذخیره کنید و هر از چندی به آنان بنگرید!
این دو فرشته سال ۹۴ پدرشان شهید سجاد طاهرنیا را از دست دادند و با غم پدر، تنها تکیهگاهشان مادر مومن و استوارشان بود.
مادر اما بعد از شهادت سجاد، بیمار شد و امروز خبر رحلتش منتشر شد.
ما به این دو نازدانه چقدر مدیونیم که در این سن، بخاطر حفظ دین پدر و مادرشان را از دست دادند.
شهید طاهرنیا محمدحسین را ندید ولی برایش نوشتهای گذاشت:
((سلام! با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچههای شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواهی آنها جواب ندهم؛ از پدرتان راضی باشید، مادرتان را تنها نگذارید و گوش بفرمان امام خامنهای باشید. پدری که همیشه به یادتان هست).
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹از «انقلابیونِ دروغین» گُریختهام. از تُجارِ مادهپرست که به اسلحهیِ انقلاب مُسلح شدهاند بیزارم. از این ماکیاول صِفتانی که همه چیز مردم را، حیات و هستی و شَرف خَلق را و حتی نام مقدس انقلاب را فدایِ مَصالحِ شخصی و اَغراض پَست مادی خود میکنند، گُریزانم.
#شهید_مصطفی_چمران_
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#اسفند_عجب_ماهی_است!
🔺شهادت #حمید_باکری: 6اسفند
🔺شهادت #حسین_خرازی: 8 اسفند
🔺شهادت #امیرحاج_امینی: 10اسفند
🔺شهادت #ابراهیم_همت: 17 اسفند
🔺شهادت #حجت_اله_رحیمی:18اسفند
🔺شهادت #حسین_برونسی: 23 اسفند
🔺شهادت #عباس_کریمی: 24 اسفند
🔺شهادت #مهدی_باکری: 25اسفند
🔺شهادت #یوسف_سجودی"26اسفند
🍃سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.
🍃اسفندماه هفته #ایثار و #شهادت هم هست که این موضوع به قابلیت این ماه افزوده است...
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
خوشا آنان ڪہ
در میدان و محراب
#نماز_عاشقی
خواندنـد و رفتنـد ...
شهید حجت الاسلام والمسلمین فضل الله محلاتی #سالگردشهادت
و سپهبد شهید صیاد شیرازی
#نمازاول_وقت
#نمازجماعت
#دفاع_مقدس
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#خاطرات_شهید🌷
❤️✨محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را میخورد. با غبطه میگفت: ای کاش من هم در #آن_زمان بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید
❤️✨یکی از برنامههای همیشگیاش زیارت #کهفالشهدا و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر دوستان شهید #مدافع حرمش شهیدان کریمیان و امیر سیاوشی را آوردند و در #چیذر به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت.
❤️✨ارتباط خاصی با #شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصبالعین خودش قرار میداد محمد #عاشق_شهادت بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد که به #سوریه برود.
❤️✨یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: #مامان اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت میکنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به #اباعبدالله (ع) میگویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی من به فدایت، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو همان #خدایی که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است همه عالم محضر خداست.
❤️✨گفت: وقتی #تو راضی هستی یعنی همه راضیاند. عاشقانه تلاش کرد برای رفتن، اعزامها خیلی راحت نبود. یک روز #جمعه-صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر #محمدحسین ساکش را بسته و میخواهد برود
❤️✨رفتم و گفتم: میروی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس با هم بیندازیم. عکسها را که انداختیم، #بوسیدمش و راهیاش کردم. وقتی رفت گفتم با #شهادت برمیگردد اما مصلحت خدا بر این بود که #سالم برگردد.
❤️✨وقتی از #سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و #اسلام بیشتر شده بود میگفت: مامان نمیدانید چه خبر است؟ خدا نکند آن #ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران پیاده شود. میگفت: تا زندهایم #محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند
#شهید_محمدحسین_حدادیان
#سالروز_شهادت.....🕊🌷
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۵
سرش پايين است
و انگشتهايش را در هم فرو ميكند.
نگاهي گذرا به حسين كه مقابلش نشسته ،
میاندازد:
«به چي فكر ميكنه ؟
حتماً به اين پسره ...
عجب شانسي دارم من !»
طلعت كه تا آن لحظه با لبخند موذيانه اش حركات ليلا را زيرنظر داشت ،
لب به سخن باز مي كند:
_خيلي خوش آمدين ... قبل از هر چيز ميخوام خواهر زادهی بسيار عزيزم رو خدمت شما معرفي كنم .
سپس نگاه خندانش را به فريبرز دوخته ،
ادامه ميدهد:
_فريبرز جان تازه ازخارجه آمدن ، تحصيل کردهی فرنگن ، من و آقا اصلان وقتي فريبرز جان بیخبر به خونمون آمدن واقعاً شوكه شديم
و نگاه ذوق زدهاش به فريبرز دوخته ميشود:
_لااقل خاله جان ! قبلش خبر میكردي ... گاوي ... گوسفندي ... پيش پات ميكشتيم
فريبرز يقهی كُتش را جابه جا كرده با شرمندگي میگويد:
_نه خاله جان ! میخواستم سورپريز باشه .
طلعت با هيجان مي گويد:
_بله ... فريبرز جان ميخواستند براي ما «سور» باشه ، نه ... «سوپ » باشه ...نه ... هماني كه گفت باشه ...
🌷قسمت ۶
نگاه جمع به فريبرز دوخته ميشود.
نگاه تحسين برانگيز اصلان از فريبرز روی گردان نيست.
با لبخند رضايت سر تكان مي دهد.
علی كه چند تار موی سبيل پرپشتش را بين دو انگشت ميتاباند، از كنج چشم به او نگاه مي كند.
لبان گوشتيش را حركت داده ، سخن آغاز ميكند:
_پس با اين حساب ما خيلي سعادت داشتيم كه آقا فريبرز امروز تشريف آوردن تا چشممون به جمال ايشون روشن بشه .
رو به فريبرز ميكند و ادامه ميدهد:
_با اين حساب آقا فريبرز به وطن برگشتن تا موندگار بشن و به مردم خدمت كنن .
طلعت چون اسب رَم كرده ، وسط حرف علي مي پرد:
_گر دستشو بند كنيم ... محاله برگرده.
مادر حسين ، به حسين نگاه ميكند
و او هم به ليلا.
ليلا كه سرخي به گونههای برجستهاش دويده ، لب به دندان ميگزد
و چشم به قاليچهی زير ميز مي دوزد.
علي در اين سكوت ايجاد شده از ردّ و بدل نگاهها، رو به اصلان ميكند
و باب سخني ديگر باز ميكند:
_آقا اصلان ! شنيدم شما هم فرش فروشي دارين و مثل من اهل كسب و كارين ، من به همين حسين ، داداشم گفتم ، درس و دانشگاه رو ول كن و بيا پيش خودم تا فوت و فن كار رو يادت بدم ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋