شهید عماد مغنیه به
مرد سایه در مقاومت
اسلامی شهرت داشت
و بسیاری او را با
مغز متفکر حزب الله قلمداد میکردند'
عماد مغنیه دورهای گام به مبارزه برداشت
که گروههای مبارز در سراسر خاورمیانه
گرایشهای غیردینی داشتند و نامی از اسلام
در این عرصه نبود؛
بزرگمردانی همچون عماد مغنیه با بهرهگیری از الگوی انقلاب اسلامی توانستند در کنار پیروزیهای بزرگ و پی در پی در برابر استکبار جهانی و صهیونیستهای اشغالگر؛ الگویی از مبارزه، جهاد و فعالیتهای سیاسی و اطلاعاتی را به امت اسلامی و جهانیان عرصه کنند . . .
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
آنھایے که ولایت فقیه را قبول ندارند..
درھر مقامے که باشند سرنگون خواھند شد!
#شهید_بهشتی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهیدبهشتی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
|💌|
✍بخشی از وصیتنامه:
بـایـد بـه خـودمــان بقـبـولانـیـم کـه در ایـن
زمان به دنیا آمدهایم و شیعه هم به دنیا
آمـده ایـم که مـؤثر در تحـقـق ظـهـور مـولا
باشـیم و ایـن هـمراه با تحـمل مشـکـلـات،
مصـائب،سختیها،غربتها و دوریهاست
و جز با فدا شدن محقق نمیشود.😇
حقیقـتاً در مسـیر تحقق وعـده بـزرگ الهی
قرار گرفتهایم؛ هم من، هم تو. بحمدالله؛
خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق
بـزرگ شـاکر باشـیـم.💚
#شهیدمحمودرضابیضایی🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از
#شهیدمحمودرضابیضایی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_هفتم
هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
مادرش تا یک هفته با علی اکبر سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرش بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بین شان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! گاها جواب سوالم را میداد و لبخندهای کوتاه میزدد.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواد مثل قبل تندی نکند و رفتار معقول تری داشته باشد.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهش لمس نمیشد.
سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سر راه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. 💞
باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوچولو چی میخواد بخوره.
میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنید زشته!!!
علی اکبر یکدفعه از پشت سرش می آیـد،کف دستش را روی میز میگذارد و خم میشود سمت صورتش
_ چی زشته اآجی؟
زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام آقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکند و روی تنها صندلی باقی مانده مینشیند
_ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر
از اینکه علی اکبر هم هست خیلی خوشحال میشوم و برای قدر دانی دست فاطمه را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپش را زیر چانه اش گذاشته و به زینب زل زده ...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش راجمع و جور میکند
_ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکند به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی اش میدهد!
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تو از کجا فهمیدی؟
میخندد
_ بابا مثلا یہ مدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را از روی میز برمیدارد و جلوی صورتش میگیرد.
علی اکبر هم بسرعت منو را از دستش میکشد و صورتش رامیبوسد
_ قربون آبجی باحیام
باخنده نگاهش میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
هوالعشـــق ❤️
بلند میشوم،خم میشوم طرفش و دستمال را روی بینی اش میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی...دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیرد و میگوید
_ چیزی نیست زیر آفتاب بودم...طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستش را میگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشود و از میز فاصله میگیرد.
فاطمه بہ من اشاره میکند
_ برو دنبالش
و من هم از خدا خواسته بدنبالش میدوم.متوجه میشود و میگوید
_ چرا اومدی؟...چیزی نیست که!چرا اینقد بزرگش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم عــزیــزم؟ این اولین باری است که این کلمه را میگوید
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی...
مسیر نگاهش را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!...
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایش را بلند تر میکند...
💞
پدرم فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامه ای که در دستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آروم تر...
_ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش...
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ آره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد...
دلمون وا میشه!
مادرم درلحظه بغض میکند
_ مشهد؟....آره! یه ساله نرفتیم
_ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چند روزم را از دست میدادم...کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم...
_ هرچی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظر تو رو هم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقادومادم بگیم بیان
برق ازسرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن...گفتم که...
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش را چنگ میزند
_ زشته دختر اینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند...
_ پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم...
شیرینی را دردهانم میچپانم و به اتاقم میروم. در را میبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصاً الان که شیر نر کمی آرام شده.
مادرم لیوان شیرکاکائو بدست در را باز میکند.نگاهش بہ من که می افتد میگوید
_ وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ آخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان را روی میز تحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری...
پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد
یعنی...تو اون سرت !شوهر ذلیل!
میرود و من تنها میمانم
❣❤️❣❤️❣❤️❣
مدتی هست که درگیر سوالے شده ام
توچه داری که من اینگونہ هوایے شده ام
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋