کاش اربعین بیام حرمت آقا
و زمزمه کنم:
شنیدی آخرش صدامو..🥹
دلت سوخت دیدی گریه هامو..😭
نه اینکه کنج اتاقم با گریه بخونم
اصن میشنوی این صدامو؟💔
اصن میبینی گریه هامو:))
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
امیری که صیاد دلها بود ...
#شهید_صیادشیرازی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یاد صیاد بخیر
که دلها را شکار میکرد ...
#صیاد_دلها
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
در یکی از جلسات تشریح عملیات های دوران دفاع مقدس در هیئت معارف جنگ
#شهید_صیادشیرازی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت:
_چی شده؟
صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت:
_امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟
احسان سر تکان داد:
_آره.
صدرا: _بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟
احسان: _آره. سوار ماشین شدن و رفتن.
زهرا خانم گفت:
_شاید تصادف کرده؟
دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت.
صدرا دوباره از احسان پرسید:
_تو راه تصادفی ندیدی؟
احسان گفت:
_نه. مگه چی شده؟
صدرا: _نیومده خونه.
احسان به ساعتش نگاه کرد:
_پنج ساعته که نیست؟
دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت.
احسان: _امروز...
همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد:
_امروز چی؟
نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود.
احسان: _امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش.
ایلیا داد زد:
_لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟
زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سیدمحمد و سایه پریشان وارد شدند.
سیدمحمد: _اومد؟
ایلیا: _نه عمو!
سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت:
_پیداش میشه عمو جون! پیداش میشه!
سایه: _بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟
احسان: _به نظر من چند گروه بشیم! بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟ یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟
رها که مدتی در فکر بود آرام گفت:
_رفته قم!
سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد:
_چرا قم؟ اونم بی خبر؟
رها آهی کشید:
_احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش!
سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت:
_سلام حامی جان! خوبی؟
حامی: _سلام سیدجان! الحمدالله.
سیدمحمد: _خانومت، بچه ها خوبن؟
حامی: _خوبن! الحمدالله. شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟ یادی از ما کردی؟
سیدمحمد: _همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات.
حامی: _شما رحمتی سید! درخدمتم!
سیدمحمد: _میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟
حامی: _نگرانم کردی سید. چی شده؟
سیدمحمد: _حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب سادات اونجاست!
حامی: _دارم آماده میشم. الان میرم.
سیدمحمد: _حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم.
حامی: _نگران نباش. یا علی
تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت.
سیدمحمد: _یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم کاری میکنم پشیمون بشی!
محمدصادق: _متوجه منظورتون نمیشم سید!
سیدمحمد: _متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟
محمدصادق: _من مزاحم زینب نشدم!
سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش.
محمدصادق: _نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم!
سیدمحمد: _کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟
محمدصادق: _ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید! این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش!
سیدمحمد: _تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن.
محمدصادق: _ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچکسی رو نداره!
سیدمحمد غرید:
_بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت! من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه!
محمدصادق نگران شد:
_مگه گم شده؟
سیدمحمد پوزخند زد:
_بعد از مزاحمت تو!
محمدصادق:
_اون پسره به شما گفت؟
سیدمحمد:
_به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم!
تماس را قطع کرد و گفت:
_این پسره ادب و احترام سرش نمیشه.
احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید:
_این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟
صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد:
_داری خودتو لو میدی ها! آروم باش.
سیدمحمد گفت:
_آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره.
تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد:
_سرخاک باباش بود!
دلها آرام شد.
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند.
سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند.
************
زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند.
نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند.
«سرهنگ شهید سیدمهدی علوی»
کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد.
زینب سادات: _سالم بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی.
کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد:
_من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم #تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که #مزاحم ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟مگه خودت مهرشو به دل بچگیهای من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکار کنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام!
خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش #بیپدری و #بیمادری نیست؟ حقش #طعنه و #کنایه نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا! تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام...
سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت.
هق هق کرد. درد کشید. قلب صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی!چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت....
💤در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نماز میخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید.
صدای پدرش را شنید:
زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا.
زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت.
از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودکی در آغوشش گریه میکند. مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد. محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباسهای خاکی کنار خود دید.
مرد گفت:
شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت روسیاهم! من و ببخش دخترم.
زینب سادات از خواب پرید.
گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب،
پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد. زیر لب گفت:
_بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه!
ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانیهای پدر سپرد.
آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد.
حامی: _دلتنگ بابات شدی؟
زینب سادات به حامی نگاه کرد:
_سلام عمو.
حامی: _سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟
زینب سادات: _دل دختر شهید گرفته! دل بیکسیهاش گرفته.
حامی: _یک #ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت.
دستی بر مزار رفیقش کشید:
_شرمندهام سید. شرمندهام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمندهام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده.
زینب سادات: _عمو! شما اینجا چکار میکنید؟
حامی: _سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟
زینب سادات شرمنده شد:
_یادم رفت.
حامی: _من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود.
زینب سادات: _امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود.
حامی: _اشکال نداره.یک کمی نگرانی برایما #لازمه! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به #امانتیهای_شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه ها منتظرتن.
زینب سادات: _ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم.
حامی بلند شد:
_همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش.
**********
سه مرد مقابل زینب.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🔅 #پندانه
✍ عشق لازمهٔ ثروت و موفقیت است
🔹زنی هنگام بیرونآمدن از خانه، سه پیرمرد با ریشهای بلند سفید را دید که جلوی در نشستهاند.
🔸زن گفت:
هرچه فکر میکنم شما را نمیشناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفاً بیایید تو و چیزی بخورید.
🔹آنها پرسیدند:
آیا همسرت در خانه است؟
🔸زن گفت:
نه.
🔹آنها گفتند:
پس ما نمیتوانیم بیاییم.
🔸غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
🔹مرد گفت:
برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
🔸زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد، اما آنها گفتند:
ما نمیتوانیم با همدیگر وارد خانه بشویم.
🔹زن پرسید:
چرا؟
🔸یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره میکرد، گفت:
اسم این ثروت است و این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
🔹زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
🔸شوهر خوشحال شد و گفت:
چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت میکنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
🔹زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت:
عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
🔸دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش میداد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد:
بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
🔹شوهر به همسرش گفت:
بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم؛ پس برو و عشق را دعوت کن.
🔸زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت:
آنکه نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.
🔹در حالی که عشق قدمزنان بهسوی خانه میرفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
🔸زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت:
من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا میآیید؟
🔹عشق پاسخ داد:
اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون میماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او میرویم.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
سلام
مدیران عزیز مطالب ها بسیار خوب و مفید هستند ولی حجم مطالب ها بالاست
لطفاا مطالب کمتر بزارید.
کانال را مدیریت کنیم.🤍
با تشکر🙏
حجتالاسلام شیرازی گفت:
«جهاد مغنیه در سوریه و در مرز اسرائیل شهید شد هنوز خبر منتشر نشده بود.
عماد مغنیه، پدر جهاد شهید شده است، دو نفر از برادران عماد هم شهید شدهاند.
جهاد چهارمین فرزند این خانه است، او هم شهید شد و میخواهند خبر را به همسر عماد، مادر جهاد مغنیه بدهند.
برادر جهاد با یکی از نیروهای حزب الله آمدند تا خبر شهادت را بدهند، رو به مادر کرد و گفت که جهاد شهید شده است
همسر عماد مغنیه به داخل کیفش دست برد و یک کفن بیرون آورد و گفت: من جهاد را نفرستاده بودم تا سالم برگردد، جهاد را فرستاده بودم که مثل پدرش، عماد به شهادت برسد، او به آرزویش رسید.
من آماده دریافت خبر شهادت جهاد بودم.
من به منزل پدر عماد مغنیه رفتم، همسر عماد را دیدم و گفتم که این مطالبی را که نقل میکنند درست است؟
گفت: بله، من کفن بچهام را آماده کرده بودم و میدانستم که جهاد شهید میشود
#علیاکبرمقاومت
#حاججهاد
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
بیوگرافی #شهید_جهاد_مغنیه
شهید جهاد عماد مغنیه،چهارمین #شهید از خانواده مغنیه می باشد.
وی یک.#خواهر و یک #برادر با نام های «فاطمه و مصطفی»دارد.
وی تحصیلات عالیه را در رشته #مدیریت در دانشگاه آمریکایی #بیروت یکی از بهترین دانشگاه های ها در خاورمیانه شروع کرد.
تنها یک درس باقی مانده بود تا مدرکش را بگیرد که به درجه رفیع #شهادت نائل شد.
درطول سال های جنگ داخلی #سوریه ،#حزب_الله توانست به کمک #ایران و سوریه زیر ساخت های #جولان را بدست گیرد وپایگاه مهمی در آنجا دایر کند.
مسئول اول پایگاه شهید جهاد مغنیه ،پسر #شهید_عماد بود و مسئول دوم نیز «سمیر قنطار» است که در سال 2008در توافق تبادل اسرا،میان #اسرائیل و حزب الله آزاد شد.
شهید
رفیق
فرمانده
حزب_الله
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄