eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
•°🌱 گدای‌قدیمے‌امام‌هآدی‌ام♥️✋🏻 ✩❏ السَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یَا‌رُکْنَ‌الْإِیمَانِ؛ ﴿یااِمام‌هادِیَ‌عَلَیْهِ‌‌السَّلام﴾❏✩ @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| عشق علی ◽️عشق علی زینت عالم شده ◽️خوشرویی و لباس نیکو بر تن کردن، اطعام نمودن و هدیه دادن، دعا و صله رحم از اعمال محبین در عید غدیر است. 🕊 شمادعوت شدید @Ravie_1370🌷
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا غذا ندادی⁉️🤔 حتمااین‌کلیپ‌رو‌ببینید🌸🌱.• 🌺 🎤 @Ravie_1370🌷
💫 ویروس ثابت کرد: ✔️ که زیر می‌تواند بکشد قادر است که زیر و پوشیه نیز بکشد و ثابت کرد: ✔️کسی که را ، سه ماه می‌تواند آن را برای ادای در مسجد، ۱۵ دقیقه را👌👌
🌺زیارت امام علی‌ِِالنَّقیِ‌الهادی علیه‌السلام آیت الله مشکینی(ره): مبادا روز شهادت یا ولادت امامی بگذرد و شما آن امام را زیارت نکنید. 💠السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَاالْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ الزَّکِیَّ الرَّاشِدَ النُّورَ الثَّاقِبَ وَ رَحْمَةُاللهِ وَ بَرَکَاتُهُ 💠السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صَفِیَّ‌اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سِرَّاللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبْلَ‌اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا آلَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خِیَرَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صَفْوَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِینَ اللهِ السَّلامُعَلَیْکَ یَا حَقَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبِیبَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ الْأَنْوَارِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا زَیْنَ الْأَبْرَارِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سَلِیلَ الْأَخْیَارِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عُنْصُرَ الْأَطْهَارِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ الرَّحْمَنِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مَوْلَى الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ الصَّالِحِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَلَمَ الْهُدَى السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَلِیفَ التُّقَى السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَمُودَالدِّینِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ خَاتَمِ النَّبِیِّینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ سَیِّدِالْوَصِیِّینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ‌فَاطِمَةَ‌الزَّهْرَاءِ سَیِّدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْأَمِینُ الْوَفِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الرَّضِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الزَّاهِدُ التَّقِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْحُجَّةُ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا التَّالِی لِلْقُرْآنِ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُبَیِّنُ لِلْحَلالِ مِنَ الْحَرَامِ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَلِیُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الطَّرِیقُ الْوَاضِحُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا النَّجْمُ اللائِحُ 💠أَشْهَدُ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ أَنَّکَ حُجَّةُ اللهِ عَلَى خَلْقِهِ وَ خَلِیفَتُهُ فِی بَرِیَّتِهِ وَ أَمِینُهُ فِی بِلادِهِ وَ شَاهِدُهُ عَلَى عِبَادِهِ، وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ کَلِمَةُ التَّقْوَى وَ بَابُ الْهُدَى وَ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى وَ الْحُجَّةُ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ الْمُطَهَّرُ مِنَ الذُّنُوبِ الْمُبَرَّأُ مِنَ الْعُیُوبِ وَ الْمُخْتَصُّ بِکَرَامَةِ اللهِ وَ الْمَحْبُوُّ بِحُجَّةِ اللهِ وَ الْمَوْهُوبُ لَهُ کَلِمَةُ اللهِ وَ الرُّکْنُ الَّذِی یَلْجَأُ إِلَیْهِ الْعِبَادُ وَ تُحْیَا بِهِ الْبِلادُ وَ أَشْهَدُ یَا مَوْلایَ أَنِّی بِکَ وَ بِآبَائِکَ وَ أَبْنَائِکَ مُوقِنٌ مُقِرٌّ وَ لَکُمْ تَابِعٌ فِی ذَاتِ نَفْسِی وَ شَرَائِعِ دِینِی وَ خَاتِمَةِ عَمَلِی وَ مُنْقَلَبِی وَ مَثْوَایَ وَ أَنِّی وَلِیٌّ لِمَنْ وَالاکُمْ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ عَلانِیَتِکُمْ وَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی وَ السَّلامُ عَلَیْکَ‏ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ. التماس دعا🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت61 اگرشهیدنشه من به عدالت خداشک میکنم!."خودش هم که عاشق این کارهابود،ولی من میگفتم خیلی زوداست.خیلی زوداست حتی بخواهی حرفش رابزنیم. بعدازماموریت لوشان کم کم زمزمه های رفتن سوریه وعراقش شروع شد. میگفت:"من یابایدبرم عراق یابرم سوریه.اینجاموندنی نیستم."بعدازهفت سال عضویت قراردادی،تازه درسپاه نیروی رسمی شده بود.درجواب این حرفهافقط به زبان پاسخ مثبت میدادم که خیالش راحت باشد،ولی ته دلم نمیتوانستم قبول کنم. ماتازه داشتیم به هم عادت میکردیم.تازه همدیگرراپیداکرده بودیم. حمیدکناربخاری سخت مشغولدمطالعه کتاب"علل الشرایع"شیخ صدوق بود.کتابی که مدتهابه دنبالش بودتااین که پیدایش کردم وبه عنوان هدیه برایش خریدم. درحالی که داشتم میوه های پوست کنده راتوی بشقاب آماده میکردم،زیرچشمی نگاهم به حمیدبود.هر صفحه ای که میخواند،دستش رازیرمحاسنش میبردوچنددقیقه ای به فکرفرومیرفت.طول زمستان ازبخاری جدانمیشد.به شدت سرمایی بود.کافی بودکمی هواسردشود،خیلی زودسرمامیخورد.هروقت ازسرکارمی آمددستهایش رامستقیم میگذاشت روی بخاری. گاهی وقتهاکه ازبیرون می آمدازشدت سرمازدگی یک راست روی بخاری مینشست!میگفتم:"حمید،یک روزسرهمین کارکه می نشینی روی بخاری،لوله ی بخاری درمیاد،متوجه نمیشیم،شب خدای نکرده خفه میشیم."حمیدمیگفت:"چشم خانوم.رعایت میکنم،ولی بدون عمردست خداست." میوه های پوست کنده راکناردستش گذاشتم. نگاهش راازکتاب گرفت وگفت:"این طوری قبول نیست فرزانه.توهمیشه زحمت میکشی میوه هاروبه این قشنگی آماده میکنی.دلم نمیادتنهایی بخورم.بروروی مبل بشین الان میام باهم بخوریم."تازه مشغول خوردن میوه هاشده بودیم که گوشی حمیدزنگ خورد.تاگوشی راجواب داد،گفت:"سلام.به به متاهل تمیز!"فهمیدم آقابهرام،رفیق صمیمی حمیدکه تازه نامزدکرده،پشت خط است. ازتکه کلام حمیدخنده ام گرفت.بارفقایش نداربود.اوایل من خیلی تعجب میکردم.میگفت:'این هارفقای صمیمی من هستن.اون هایی که نامزدمیکنن رواین طوری صدامیکنم که بقیه هم زودتربه فکرازدواج باشن."کافی بودیکی ازدوستانش نامزدکرده باشد. آن وقت حسابی آنهاراتحویل میگرفت. ازوقتی که آقابهرام نامزدکرد،ارتباط خانوادگی ماشروع شد.کل نامزدی این خانواده باماگذشت.به گردش وتفریح میرفتیم؛مسافرتهای یک روزه یاحتی چندساعته.مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیادمیرفتیم وقایق سوارمیشدیم یاغذامیپختیم وآنجامی بردیم. آقابهرام پیشنهاددادجمعه دورهم باشیم.حمیدگفت جوجه بگیریم برویم سنبل آباد.روزجمعه بساط جوجه رابرداشتیم.کلیدمنزل پدری حمیددرسنبل آبادراگرفتیم وراه افتادیم.زمستان هاالموت معمولاهوابرفی وبه شدت سرداست. وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق هاچراغ نفتی روشن کردیم.خیلی وقت بودکسی آنجانرفته بود.انگارهمه چیزیخ زده بود.آدم ایستاده قندیل می بست.حمیدوآقابهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودندتابساط جوجه راه بیندازند.من وخانم آقابهرام داخل اتاق،زیرپتووکنارچراغ می لرزیدیم. ازبس شعله ی چراغ رازیادکرده بودیم،دودمیکرد.به حدی سردمان شده بودکه اصلامتوجه نشدیم که همه ی اتاق رادودگرفته است.وقتی حمیدداخل اتاق شد،بادلهره گفت:"شمادارین چکارمیکنین.الان خفه میشین."توی چشمهاوبینی مان پرازدودشده بود.تاچندروزبوی دودمیدادیم.وقتی ناهارراخوردیم،بیرون زدیم. احساس میکردم اگرراه برویم بهترازاین است که یکجابنشینیم.داخل حیاط یک سگ نگهبان بودکه مدام نگاهش سمت مابود.من وخانم آقابهرام به شدت ازسگ میترسیدیم تایک قدم سمت مامی آمدازترس به سمت دیگرحیاط میرفتیم.حمیدوآقابهرام دلشان راگرفته بودندومیخندیدند. کارماهم شده بودفرارکردن!بعدازناهار،حمیدباقی مانده ی غذاهارابرای این که اسراف نشودبه سگهاداد همیشه همین عادت راداشت.وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماندرازیردیواریازیردرخت میریخت یاوقتی گوشت چرخ کرده میگرفتیم،یک تکه ازبهترین جای گوشت جدامیکردوروی پشت بام برای گربه هامیریخت.همیشه هم میگفت:"به نیت همه اموات." دربرنامه ی سمت خداازحاج آقاعالی شنیده بودکه وقتی میخواهیدچیزی راخیرات کنیدبه نیت همه ی اموات باشد،چون ازاول خلقت تاآخربه همه ی اموات ثواب یکسان میرسدواینکه هرکسی برای اموات خیرات واحسان بیشتری داشته باشدروزقیامت زودتربه حسابش رسیدگی میشودتاکمترمعطل شود برای همین هیچوقت غذایی که اضافه مانده بودراتوی سطل آشغال نمیریخت. &ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت62 حمیدازباشگاه تماس گرفت که دیرترمی آید.برای اینکه ازتنهایی حوصله ام سرنروددوباره رفتم سراغ بوفه. حمیدکه آمد،پرسیدم:"داخل خونه چی عوض شده؟"نگاه کردوگفت:"بازهم چیدمان وسایل بوفه!توی این خونه به جزاین کمدوتغییروسایل بوفه کار دیگه ای نمیشه کرد."هردوخندیدیم.حواسش به این چیزهابود. خانه به حدی کوچک بودکه نمیشدتغییرآنچنانی درچیدمان وسایل آن ایجادکنیم.برایم خیلی جالب بود.کوچکترین تغییری درخانه میدادم متوجه میشد. گفتم:"حمیدجان!تاتوبری زباله هاروببری سرکوچه،من سفره ی شام روانداختم."داشت توی آشپزخانه زباله هاراجمع میکردکه دوستم تماس گرفت.مشغول صحبت بادوستم شدم.ازهمه جامیگفتیم ومیشنیدیم.حمیدآشغال به دست جلوی من ایستاده بود.باصدای آرام گفت:"حواست باشه تواین حرف هایه وقت غیبت نکنین. "باایماواشاره خیالش راراحت کردم که:"حواسم هست عزیزم."ازغیبت خیلی بدش می آمدومتنفربود.به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان میداد.سریع بحث راعوض میکرد.دوست نداشت درموردکسی حرف بزنیم که الان درجمع مانبود. میگفت:"بایدچندتاحدیث درباره ی غیبت پرینت بگیرم،بزنم به درودیوارخونه تاهروقت می بینیم یادمون باشه یه وقت ازروی حواس پرتی غیبت نکنیم." تلفن راکه قطع کردم،سفره راانداختم.حمیدخیلی دیرکرد.قبلاهم برای بیرون بردن زباله هاچندباری دیرکرده بود. درذهنم سوال شدکه علت این دیرآمدن هاچه میتواندباشد،ولی نپرسیده بودم،امااین بارتاخیرش خیلی زیادشده بود. وقتی برگشت،پرسیدم:"حمید!آشغالهارومیبری مرکزبازیافت سرخیابون این همه دیرمیای؟!" زیادمایل نبودحرف بزند.اصرارمن راکه دیدگفت:"راستش یه مستمندی معمولاسرکوچه می ایسته. من هربارازکنارش ردبشم سعی میکنم بهش کمک کنم،اماامشب چون پول همراهم نبودخجالت کشیدم که اون آقاروببینم ونتونم بهش کمک کنم.برای همین کل کوچه رودورزدم تاازسمت دیگه برگردم خونه که این مستمندرونبینم وشرمنده نشم!" ازاین کارهایش فیوزمی پراندم.این رفتارهاهم حس خوبی به من میداد،هم دروجودم ترس ودلهره ایجادمیکرد.احساس خوب ازاینکه همسرم تااین حدبه چنین جزییاتی دقت نظرداردودلهره ازاینکه حس میکردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم. من افتان وخیزان مسیررامیروم،ولی حمیدباسرعت ازکنارمن ردمیشود.ترس داشتم که هیچوقت نتوانم به همین سرعتی که حمیدداردپیش میرودحرکت کنم. داشتیم شام میخوردیم،ولی تمام حواسم به حرفهایی بودکه بادوستم زده بودیم.سرموضوعی برای یک بنده خدایی سوءتفاهم به وجودآمده بود.ازوقتی که دوستم پشت تلفن این مسیله رامطرح کرد،نمیتوانستم جلوی ناراحتی خودم رابگیرم. وسط غذاحمیدمتوجه شد.نگاهی به من کردوگفت:"چیزی شده فرزانه؟سرحال نیستی."گفتم:"نه عزیزم،چیزمهمی نیست.شامت روبخور."بامهربانی دست ازغذاخوردن کشیدوگفت:"دوست داری بریم تپه ی نورالشهدا؟" هروقت اتفاقی پیش می آمدکه من ازحرف یارفتارکسی ناراحت میشدم،حمیدمتوجه دلخوری من میشد،ولی اصراری نداشت که برایش کل ماجراراتعریف کنم. اعتقادداشت اگریک طرفه تعریف کنم غیبت محسوب میشود،چون طرف مقابل نیست که ازخودش دفاع کند.برای این که من راازاین فضادورکندباهم به تپه ی نورالشهدامیرفتیم. سوارموتورراهی فدک شدیم.کنارمزارشهدای گمنام نشستیم.کمی گریه کردم تاآرام بشوم.حمیدبدون این که من راسوال پیچ کند،کنارم نشست.گفت:"توروبه صبردعوت نمیکنم،بلکه به رشددعوتت میکنم. نمیشه که کسی مومن رواذیت نکنه.اگرهم توی این ناراحتی حق باخودته سعی کن ازته دل و بی منت ببخشی تانگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه واحساس بدی بهشون نداشته باشی اگه تونستی این مدلی ببخشی،باعث میشه رشدکنی. "بعدهم باهمان صدای دلنشینش شروع کردبه خواندن زیارت عاشورا.حال وهوایم که عوض شددوری زدیم،بستنی خوردیم،کلی شوخی کردیم وبعدهم به خانه برگشتیم. اواخردی ماه حمیدبه ماموریتی ده روزه رفته بود.کارهای خانه راانجام دادم وحوالی غروب راهی خانه ی پدرم شدم.حال وحوصله ی خانه ی بدون حمیدرانداشتم. هنوزچای تازه دمی که مادرم ریخته بودرانخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد.یادخانه ی خودمان افتادم.سقف خانه نم داده بودوموقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد. کمی که گذشت،حسابی نگران شدم. به پدرم گفتم:"بایدبرم خونه.میترسم بااین بارندگی آب کل زندگی روببره."باباگفت:"حاضرشوخودم میرسونمت."سوارماشین شدیم وسریع راه افتادیم.به خاطربارش برف همه ی خیابان هاازشدت ترافیک قفل شده بود. &ادامه دارد
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت63 نزدیکی های خانه که رسیدیم ازماشین پیاده شدم.بااین وضع ترافیک بهتربودخودم رازودتربه خانه برسانم.به سمت خانه دویدم. وقتی رسیدم تقریباکل فرش اتاق خیس آب شده بود.ازسقف خانه مثل شیرسماورآب می آمد.تمام آن شب مرتب ظرف میگذاشتم ووقتی که ظرف پرمیشددرحیاط خالی میکردم. دست تنهاخیلی اذیت شدم.ته دلم گفتم:"کاش حمیدبود.کاش آنقدرتنهانبودم."اشکم حسابی درآمده بود.ولی آن چندروزخانه راترک نکردم. حمیدوقتی ازماموریت آمدووضعیت رادید،خیلی ناراحت شد.سرش راپایین انداخته بودوخجالت میکشید.دوست نداشتم حمیدرادرحال شرمندگی ببینم. به شوخی گفتم:"من تازه دارم توی این خونه مردمیشم،اونوقت توناراحتی؟"فردای روزی که ازماموریت آمدبه کمک صاحب خانه سقف راایزوگام کردندتاخیالمان ازبرف وباران راحت باشد. کارایزوگام که تمام شد،حمیدپیشنهاددادبرویم چهارانبیاء؛پاتوق همیشگی باهمان حیاط باصفاوضریح چشم نواز.نیم ساعتی زیارت کردیم وبعدباهم ازآن جابیرون آمدیم. هوابه شدت سردبودوسوززمستانی هوای قزوین خودنمایی میکرد. تازه میخواستم سوارموتوربشوم که کمی جلوترازمایک زن وشوهرباموتورزمین خوردند.سریع دویدم تابه آن خانم کمک کنم.صحنه ی ناراحت کننده ای بود.مسیرچهارانبیاءتاگلزارشهداراحمیدلام تاکام حرف نزد.پرسیدم:"آقاچیزی شده؟چراساکتی؟ "کمی سکوت کردوبعدآه سردی کشیدوگفت:"وقتی اون خانم جلوی چشم مازمین خوردوتورفتی کمکش یادحضرت رقیه سلام ا...علیهاافتادم.اون لحظه ای که ازناقه بدون جهاززمین افتادکسی نبودبه کمکش بیاد."درجوابش حرفی نداشتم بزنم.به حال خوش حمیدغبطه میخوردم. من درگیرمسایل روزمره وغذای شام وناهارومهمانی وخانه داری وکلاس ودانشگاه بودم،ولی حمیدباخوش سلیقگی ازهراتفاقی برای رشدوبالابردن معرفتش استفاده میکرد. بهمن ماه همراه بچه های دانشگاه به دوره ی تربیتی مهدویت درقم رفتم.حمیدهم به عنوان همراه باماآمده بود.دوره ی خیلی خوبی بود.تنهاکسی که یادداشت برداری میکردحمیدبود.بقیه یاخواب بودندیاحواسشان پرت بود،ولی حمیدمرتب باسوال هایش بحث راچالشی میکرد. انگارنه انگارکه دوره برای ماست وحمیدفقط به عنوان همراه آمده است. روزدوم بعدازناهارصدایم کردکه یک حدیث ازحضرت زهراسلام ا...علیهاانتخاب کنم.وقتی علت راجویاشدم،به خطاطی که انتهای راهروبوداشاره کرد وگفت:"من خواسته ام نام حضرت فاطمه سلام ا...علیهاراداخل یک برگه خطاطی کند.توهم یک حدیث بگوکه هردوراکنارهم قاب کنیم. "وقتی نمونه کارهای آن خطاط رادیدم بسیارلذت بردم.حدیث"الصلوه تنزیهاعلی الکبر"راانتخاب کردم.آن آقاحدیث رابه زیبایی بارنگ سبزبرایمان نوشت. بعدازچهارروزدوره تمام شدوبرگشتیم.همین که رسیدیم قزوین،حمیدآه بلندی کشیدو گفت:"آخیش!راحت شدیم.دلم برات تنگ شده بودخانومم!"باتعجب پرسیدم:"ماازهم جدانبودیم که؟"گفت:"جلوی بقیه نمیتونستم راحت بهت نگاه کنم.اماالان راحت شدم.میدونی چه قدردلتنگی کشیدم."اعتقادداشت این طور جاهاچون افرادمجردبین ماهستند،ماکه متاهلیم بایدخیلی رعایت کنیم تامبادادل کسی بشکند. فردای آن روزبرگه های خطاطی شده نام حضرت زهراسلام ا...علیهاوحدیث ایشان راقاب کردوبه دیوارزدتاهمیشه جلوی چشممان باشد. خیلی دیرکرده بودم.بایدزودترازبقیه میرسیدم تاوسایل فرهنگی اتوبوس راتحویل بگیرم.قرارگذاشته بودیم امسال باهم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم،ولی حمیدسه روزقبل به دلیل ماموریتی که پیش آمده بودبرنامه ی آمدنش لغوشد. ساکم رابرداشتم وترک موتورحمیدسوارشدم.بااینکه عجله داشتیم،ولی حمیدمثل همیشه باحوصله رانندگی میکرد.حتی وقتهایی که من سوارموتورش نبودم،آرام میرفت،جوری که رفقایش سوارموتورش نمی شدند.می گفتند:" حمیدتوخیلی آروم میری.ترک موتورتوسواربشیم غروب هم نمیرسیم!" روی موتوریک مجلس کامل ازآهنگهای مختلف رااجراکردیم.کمی حمیدمداحی کرد.جاهای خلوت که کسی نبودمن شعرهای هم آوایی که ازاردوهای جنوب حفظ بودم رامیخواندم وحمیدهمراهی میکرد:"السلام ای زمین خدایی،توقدمگاه پاک رضایی،ای شلمچه دیارشهیدان،غرق عطرخوش کربلایی..." وقتی پشت چراغ قرمزرسیدیم،ایستاد.بعضی ازراننده هابی توجه به قرمزبودن چراغ ازچهارراه ردشدند. &ادامه دارد...