eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
469 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
  غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری، به روز سوم شعبان ۱۳۷۵ق مطابق با ۲۵ اسفند سال ۱۳۳۴ش در خانواده‌ای مذهبی در حوالی میدان خراسان تهران چشم به جهان گشود.. وی در هنگام تولد اندامی لاغر و نحیف داشت و خانواده اش او را غلامحسین نامیدند تا خداوند به احترام امام حسین علیه السلام تا خداوند او را سالم نگاه دارد. در دوران کودکی اش مبتلا بی امراض خطرناکی مانند دیفتری و سیاه سرفه شد و به لطف خداوند سلامتی اش را بازیافت. وی در دو سالگی همراه خانواده توفیق زیارت امام حسین علیه السلام را یافت. او از کودکی به خواندن نماز و فرائض دینی علاقه بسیاری از خود نشان میداد. همچنین بسیار منظم و خوش اخلاق بود. به همین دلیل زمانی که با دوستان هم سن و سال خود صحبت میکرد، احساس میکردند با فردی بزرگتر از خود در حال گفتگو هستند. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
  دوران تحصیل حسن باقری در دو دوران تحصیلی خود و در دوره دبیرستان، فعالیت های دینی و سیاسی میکرد و حس عشق به امام حسین علیه السلام و انقلاب در وی، هر روز شعله ور تر میشد. این فعالیت ها در مدرسه باعث آزار و اذیت وی توسط معلمین و مسئولین مدرسه میشد. حسن با شور حسینی بصورت مداوم فعالیت های خود را حفظ کرده و پس از اتمام دبیرستان، در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. این برهه از زندگی وی شکل و روحی تازه به فعالیت های وی داد و در دوران تحصیلش در کلاس های درس و مسجد دانشگاه با دانشجویان صحبت میکرد. این فعالیت ها تا جایی پیش رفت که منجر به اخراجش از دانشگاه، پس از یک  نیم سال تحصیل گردید. سربازی و انقلاب او در سال ۱۳۵۶ و در اسفند ماه به خدمت سربازی اعزام شد. کم کم با شروع زمزمه های انقلاب، پادگان را ترک و به صفوف مردم در انقلاب پیوست. او در این دوران جزو انقلابیون فعال بوده و در روزهای اخر انقلاب نیز در تسخیر پادگان ها شجاعت بسیاری از خود به نمایش گذاشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به تحصیل در رشته علوم انسانی مشغول گردید و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شد. همزمان با تحصیل به کار خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی پرداخت. نام مستعار حسن باقری غلامحسین افشردی، در سال ۱۳۵۹و همچنین یک سال فعالیت در روزنامه جمهوری اسلامی، توانست به استخدام اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمده و وظیفه شناسایی گروهک ها را به عهده گرفت. در این برهه نام مستعار حسن باقری برای وی انتخاب شد.   فعالیت شهید حسن باقری در دوران جنگ و نحوه شهادت هنگامی که دشمن بعثی از عراق حریم وطن را شکسته و بدنبال دست درازی به خاک و جان و مال این سرزمین بوند، حسن جبهه فرهنگی و سیاسی را رها کرده و جهاد در راه خدا را انتخاب نمود. وی با استعداد و نبوغی که از خود نشان داد در زمره فرماندهان سپاه قرار گرفت. در دی ماه سال ۱۳۵۹ مسئولیت یکی از معاونت های ستاد عملیاتی جنوب بر عهده وی بود. او در دوران جنگ و بخصوص در عملیات های امام مهدی علیه السلام، فتح، الله اکبر و دهلاویه نقش بسزایی ایفا نمود. علاوه بر این در عملیات ثامن الائمه هدایت محورهای دارخوین و جاده ماهشهر را به عهده داشت. فرماندهی لشکر نصر در عملیات طریق القدس سپاه و فرماندهی قرارگاه مشترک عملیاتی به هنگام آزادسازی خرمشهر را عهده دار بود. علاوه بر این در تصرف دو شهر کلیدی شلمچه و خرمشهر نیز سخت ترین و سنگین ترین وظایف را به دوش میکشید. آخرین مسئولیت وی در سپاه، جانشینی فرماندهی یگان زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. در نهایت حسن باقری در نهم بهمن ماه ۱۳۶۱ برای شناسایی و آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی در خطوط مقدم چنانه (منطقه فکه) در سنگر دیده‌بانی مورد هدف گلوله خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. . آخرین کلامی که از این شهید بزرگوار شنیده شد پس از ذکر شهادتین، نام امام شهیدان حسین (علیه‌السّلام) بود. شهید باقری در همه مدت حضورش در جبهه‌های جنگ تنها یک‌بار، آن‌هم به‌مدت پنج روز برای ازدواج، از جنگ جدا شد و به جهت عشق به حضرت امام زمان (عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف) نام نرگس را برای تنها فرزندش برگزید. خاطرات همسر شهید از آشنايي تان با شهيد افشردي بگوييد . ــ من مايل نبودم توي ستاد بحثي ازازدواج پيش بيايد. ما همه توان خودرا روي مسائل جنگ گذاشته بوديم که ارتباط جدي با متن جنگ داشت . يعني همان موضوع هايي که برايتان گفتم . يک روز، يکي از دوستانم که به تازگي ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستي از برادرهاي سپاه دارد که مي خواهيم براي ازدواج اورا به شما معرفي کنيم . من اين حرف را جدي نگرفتم چون اصلا"آمادگي اش را نداشتم ؛ هم به دليل مسئووليت هاي کاري، هم به اين علت که مسأله ازدواج هنوزبرايم اهميت پيدا نکرده بود.ديگراين که خانواده ام در اهوازنبودند ومن به شبا نه روزي در ستاد مي ماندم.دراين شرايط نمي توانستم مسئووليت هاي يک زندگي جديد را بپذيرم. چطور شد براي ازدواج راضي شديد؟ ــ خيلي ساده. فقط با يک استخاره که خوب آمد. يک روزبه همراه همين دوستي که پشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، درخيابان امام خميني اهوازمشغول خريد بوديم . درهمين لحظه ها شهرمورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت . احساس کردم خيلي نزديک است .انگاربغل گوش مان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمديم. به گمانم خيابان کاوه بود . وقتي رسيديم مجروحي را کف يک وانت ديدم که براثرانفجارهمين خمپاره روده ها يش بيرون ريخته بود. يک جيپ هم در آتش مي سوخت.موج انفجار و ترکش هاي بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها راازجا کنده بود. چرخ ميوه فروش ها با همه ميوه ها يش واژ گون شده وکف پياده رو را رنگ کرده بود. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
جسد مردي را ديدم که رويش پارچه مندرسي کشيده بودند و پاهايش بيرون بود . ازد مپايي هايش فهميدم اهوازي است ودر همين شهر و زير همين گلوله هاي کشنده زندگي مي کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده اي است و براي خريد مايحتاج روزانه اين جا آمده است.او با زندگيش در اهواز جنگ را به هيچ گرفته است. پس مي توان زير آتش هم زندگي کرد و حتي جان داد تا ديگران زير آسمان همين شهر آسوده تر زندگي کنند. وقتي از کنار چهره هاي بهت زده مردم در اين خيابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همين ساده بودن معناي زندگي و مرگ است که مي توان ازدواج را به عنوان مرحله اي از زندگي نگريست. به ياد حرف هاي دوستم افتادم که گفته بود؛آقاي باقري از بچه هاي سپاه است و همه وقتش در جبهه مي گذرد و هر آن در معرض شهادت است. صحنه ها ي آن روز خيابان کاوه براي من درس بود ؛ درسي که بايد دير يا زود آن را مي آموختم و عمل مي کردم . وقتي به همراه دوستم به ستاد مي آمديم ، به چيزي جززندگي دراين شهرپرخطرفکر نمي کردمحتي يک زندگي جديد با کسي که ممکن است فردا در کنارم نباشد . من تصميم خودم را گرفته بودم . بايد آتش اين جنگ را با شروع يک زندگي تازه تحقير ميکردم. به همين خاطربه دوستم گفتم ؛ راستي آن پاسداري که قرار بود به من معرفي کني اسمش چه بود؟ کمي جا خورد و بعد از مکث کوتاهي گفت: ــ به او حسن باقري مي گويند،ولي نام اصلي اش غلا محسين افشردي است. از اولين ملاقات تان با ايشان بگوييد. ــ اولين ملاقات ما در خانه همين دوستم بود. روز هاي آخر ماه مبارک رمضان بود. يادتان مانده چه روزي بود؟ ــ به نظرم اوايل مردادماه سال بود 1360بود وآن روزها اهواز چه گرمايي داشت ! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم ورو به خدا گفتم : خودت از نيت من با خبري .آن طورکه صلاح مي داني اين کار را به سرانجام برسان! از اولين جمله ها يي که رد و بدل شد چيزي به ياد داريد؟ ــ اول ايشان حرف زدند گفتند : « اسم من حسن باقري نيست.من غلام حسين افشردي هستم. به خاطراين که از نيروي اطلاعاتي جنگ هستم مرا به نام حسن باقري مي شناسند. » اين اولين صداقتي بود که ازايشان ديدم و روي من خيلي اثر گذاشت. در صداي پخته اش روراستي موج مي زد. من هم ازعلاقه ام به کاردرستاد جنگ گفتم. گفتم دراين شرايط وتا زماني که جنگ هست بايد کارکنم. نمي خواهم چيزي مانع حضورم در کارجنگ باشد . اعتقاد زيادي هم به اين ندارم که حضورزن فقط درخانه خلاصه شود. پاسخ ايشان چه بود؟ ــ واقع امر اين بود که ايشان بالاتر از اين ها يي که من گفتم مي ديد . به من گفت: « شما حتي نبايد خودتان را محدود به اين جنگ بکنيد . انقلاب موقعيتي پيش آورده است که زن بايد جا يگاه خودش را پيدا کند. بايد به کارهاي بزرگ تري فکر کنيد.» احساس من اين بود که ايشان اين حرف ها را از روي اعتقاد مي گفت.من در ميان اين حرف ها دوباره امواج آن صداقت را ديدم. اين اولين ديدار با چه نتيجه اي تمام شد؟ ـ ايشان مسائل کلي تري هم مطرح کردند و يادم هست که روي مسائل اخلاقي خيلي تکيه داشت. حرف هاي ما با اشاره صا حب خانه که حالا وقت افطار است تمام شد. جلسه دومي هم بر پا شد. ــ بله! يک هفته بعد و در همان خانه،باز همان حرف هاي اصلي بود که در اين جلسه کمي ريزتر درباره اش حرف زديم. تا جايي که به خاطر دارم ايشان اهل نوشتن بود. آيا دربار? زندگي مشتر ک تان هم چيزي نوشته است؟ ــ من اين ياد داشت ها را بعد از شهادت ايشان ديدم. اين دفترچه کاملا" شخصي و خصوصي است که تا به حال آن را به کسي نداده ام. ايشان در يادداشت ها شان به قدري ظريف آن دو جلسه را تجزيه و تحليل کرده بودند که من بار ديگر به تدبير و پختگي ايشان ايمان آوردم. ايشان در يادداشت ها يش به اين نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به اين جلسه ها آمده و همه ي کا ر ها را به خدا واگذار کرده است. حتي شخصيت مرا هم بر اساس حرف ها يم تحليل کرده بود. و اين تحليل چقدر دقيق بود. يادداشت ها ي نظامي هم داشتند؟ ــ بله! من همه ي آن ها را در اختيار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. اين روزنا مه نويسي يکي از خصلت هاي خوب ايشان بود که از دوران نوجواني ، اتفاقاتي که در روز با آن رو به رو مي شد مي نوشت. اين دفترچه ها خيلي پربار و ارزشمند است. بعد از جلسه دوم اين پيوند قطعي شد؟ ــ يک روز تلفني به من گفتند که از نظر من مطلب ديگري نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگي مي کنم.من دوباره استخا ره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همين دو جلسه واگذار کرديم به خدا! قرار شد بياييم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاري کنند . اما دلم مي خواست صيغه ي محرميت خوانده شودو نمي دانستم چطور به ايشان بگويم. جالب اين که ايشان هم مايل بودند اين صيغه خوانده شود. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
خانواده شما مطلع بودند؟ ــ بله! من به مادرم همه ي مسائل را گفته بودم. فقط وظيفه ايشان را باز نکردم و گفتم دانشجوي اعزامي از تهران است و گفتم که مي خواهم صيغه محرميت بخوانيم که براي رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشيم. صيغه ي محر ميت را چه کسي خواند؟ ــ رفتيم پيش آقاي موسوي جزايري، امام جمعه اهواز و ايشان صيغه ي يک ماهه براي ما خواندند. همان جا بود که من به طور کامل ايشان را ديدم. تا آن روز به ظاهرش دقيق نشده بودم. چهره اي لطيف،معصومانه و جوان داشت و زير اين چهره يک پختگي نهفته بود که من آن را باور داشتم. آمديد تهران؟ ــ آن روزها مصادف بود با چهلمين روز شهادت شهيد بهشتي و شهداي انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تير شهيد بهشتي و همسر گرامي شان به اهواز آمده بودند و ما به ديدن ايشان رفته بوديم. علا قه والفت زيادي در دل ما نسبت به ايشان پيدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد براي مراسم چهلم به تهران بيايند. اين فرصت خوبي بود که من هم به تهران بيايم. يادم هست در اين سفرآ قاي صادق آهنگران هم با ما آمدند. درآنجا بود که من به يکي ازهمکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا مي شوم چون قراراست عقد کنم!او خيلي جا خورد. آمدم خانه. مادرم به راحتي نمي توانست داستان ازدواج مرا بپذ يرد. خوب، کمي طبيعي بود چون آن ها داماد خو دشان را تا آن روز نديده بودند . يکي- دو روز بعد آقاي باقري و خانواده شان آمدند خانه ما. آقاي باقري با نهايت احترام گفتند کاري که ما کرديم اصلا" قصد بي احترامي به خانواده ها نبود. بلکه به يک توافق رسيديم ولي باز هم نظر خا نواده ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگويند ما قبول مي کنيم. خانواده شما نظري داشتند؟ ــ دلواپسي مادرم طبيعي بود.اما وقتي خانواده آقاي باقري رفتند،به مادرم گفتم:«حرفي نزديد؛ شما که نگران بوديد ؟» مادرم جواب داد: « نمي دانم! همين که پايش را به خانه ي ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم وديگرحرفي براي گفتن نداشتم.» از عقد تان هم بگوييد. ــ داستان عقد ما هم شنيدني است. آقاي باقري خيلي دلش مي خواست امام خطبه عقد ما را بخواند . ولي به خاطر اوج گرفتن ترورها، دفتر امام وقت ملا قات براي عقد نمي داد. قرار شد آقاي هاشمي رفسنجاني که آن روزها رئيس مجلس بودند خطبه بخوانند . وقت دادند و ما هم رفتيم . اتفاقا" صبح آن روز منافقين دفتر ستاد سپاه را توي خيابان پاسداران با آر- پي- جي زده بودند . با مشکلات زيادي وارد مجلس شديم. من بودم،ايشان و برادرم . سه ساعت در دفتر هيئت رئيسه مجلس نشستيم . آقاي هاشمي جلسه مهمي داشتند . ايشان ، آقايان موسوي خوئيني ها و بيات را از طرف خودشان براي عقد ما فرستادند . اين دو بزرگوار هم آمدند .آقاي خوئيني ها وکيل من شد وآقاي بيات وکيل ايشان . مراسم عقد به همين سادگي انجام شد و ما هم که جعبه شيريني را سه ساعت تمام با خودمان نگه داشته بوديم باز کرديم. بعد بر گشتيد اهواز؟ ــ بله! البته يکي- دو ميهماني ساده هم آقاي باقري در خانه شان دادند. همين خانه اي که در ميدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بيشتر مساله آشنايي بود. خريد عروسي هم داشتيد؟ مادرآقاي باقري اصرارزيادي براي خريد داشت، چون پسربزرگش راداماد مي کرد .طبيعي بود که علاقه مندي هاي خاص خودش را داشت. خريد هم سنت است. ما با اين کار احترام مادرايشان را به جاي مي آورديم ولي به خاطرروحيه خودمان خيلي مايل به خريد نبوديم .هرطوري بود سرازبازارتهران در آورديم يک کفش خريديم و يک حلقه به قيمت 630 تومان واقع امراين بود که براي خريد احساس نياز نمي کرديم. فرداي خريد آمديم اهواز . عکس العمل دوستان ستاد چطور بود؟ ــ ساعت ده- يازده شب رسيديم اهواز. من هم يکسره رفتم ستاد. دوستانم از عقد من با خبر شده بو دندو طي روز هاي بعد کمک ها ي زيادي براي پيدا کردن مسکن ما داشتند؛ بدون اين که من حرفي زده باشم . خيلي شرمنده محبت ايشان هستم. و زندگي جديد در دل جنگ رسما"آغاز شد. بله! اين همان زندگي بود که من به آن رسيده بودم بايد آن را شروع مي کردم. همه چيز به خوبي پيش مي رفت. دوستان به فکر خا نه اي براي ما بودند . حتي خانه هايي را هم براي ما پيدا کرده بودند. در اين ميان کارهاي ستاد هم به خوبي پيش مي رفت . در تمام اين مدت حس خودم اين بود که اين همه لطف خدا بدون امتحان نخواهد بود . گاهي از اين امتحان مضطرب مي شدم. در اين ميان برنامه زندگي طوري تنظيم شده بود که هم ايشان به کارشان مي رسيدند وهم من. شما در مرحله اي از جنگ به تهران آمديد؟ ــ بله! مسئوولان سپاه تصميم گرفتند زندگي فرما ند هان جنگ را به تهران انتقال بدهند . من از اين خبرخوشحال نبودم . به اهواز و زندگي درآن خو گر فته بودم. زندگي در اهواز را جمع کرديم و در تهران پهن. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
ما اصلا" در اين خانه زندگي نکر ديم ، چون در فاصله کمي ، منطقه اي براي عمليات انتخاب شده بود که نزديک دزفول بود. ايشان گفتند که برويم دزفول . اتاقي در منزل يکي از دوستا نش گرفته بود . آن روز ها « نرگس » دخترم به دنيا آمد . نرگس رنگ و بوي تازه اي به اين زندگي جنگي داد. شما حدود يک سال و نيم با اين شهيد زندگي کر ديد. او در خانه چطور بود؟ ــ همين طور است. از نظر زماني کمي بود، ولي از لحاظ کيفيت ارزش بالايي داشت. بارها شد که من ده روز ايشان را نمي ديدم . مخصوصا" وقتي عملياتي صورت مي گرفت اين زمان بيشتر مي شد وتا روزيکه جبهه ها استقرار وثبات پيدا نمي کرد به خانه نمي آمد.آن هم حدود سه يا چهار ساعت . وقتي برگشت پرسيدم : « از آقا چه خواستي ؟ » جواب داد : « رفتم پيش امام رضا (ع) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند .» با اين حرف لبخدي روي لبهايش نشست و يک حلقه اشک در چشمانش  درهمين ساعتهاي کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجيده بود که بعد از رفتن او احساس مي کردم اگر يک ماه ديگر هم نيايد همين توان معنوي برايم کافي است . وقتي مي آمد چشمهايش از فرط کار و بيخوابي سرخ بود واز خستگي صدايش به زحمت در مي آمد . همه اش تلاش بود. لحظه اي آرام وقرار نداشت. اما با آن همه خستگي وقتي پايش به خانه مي رسيد با حوصله مي نشست و با من صحبت مي کرد . قدردان بود . تقيد او به مطالعه براي من بسيار عزيز بود . حتي بعضي از کتابهايي که خوانده بود به من توصيه مي کرد بخوانم ، چون فرصت داشتم. از طرف ديگر او به زبان عربي تسلط داشت و. متون خوبي براي مطالعه انتخاب مي کرد. اين فرصت هاي ديدار در دزفول بيشتر شد؟ ــ بله !او بيشتر به خانه مي آمد ومن هم مادر شده بودم .بچه ام شيرين بود. طبيعي است که بچه فرصت هايي را از مادر مي گيرد . از طرف ديگر دزفول شهر پدري من بود . همخانه اي هم داشتم که همسر يکي از سرداران بود .ما هر دو با منطق جنگ آشنا بوديم و به همين خاطر وقتي اين مرد بزرگ از جبهه به خانه مي آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود يک پوست و استخوان وحتي روز ها گرسنگي کشيده بود ، جاده ها وبيابانها را براي شناسايي پشت سرگذاشته بود ، اما در خانه اثري از اين خستگي بروز نمي داد.مي نشست وبه من مي گفت در اين چند روزي که نبودم چه کار کرده اي ، چه کتابي خوانده اي و همان حرفهايي که يک زن در نهايت به دنبالش هست .من واقعا" احساس خوشبختي مي کردم . از آن روز بگوييد؟ ـ آن روز صبح ، با تاني رفت . يعني مثل هميشه صبح زود نرفت . با نرگس بازي کرد . ناخنهاي نرگس را گرفت.به هر حال نرگس هم کمي بزرگ شده بود . چهار ماهه بود .عکس العمل نشان مي داد او سربه سر نرگس مي گذاشت و به من مي گفت :«ببين پدرسوخته چقدر شيرين شده .خودشو لوس مي کنه.» گفتم با تاني از خانه بيرون رفت.حتي يک بار هم برگشت ويکي – دوتا نوارکاست که صحبتهاي يکي از آقايان بود به من داد و گفت:«گوش کن. حرفهاي خوبي دارد و حوصلحه ات هم سر نمي رود.» آن روز از خانه رفت . رفت شناسايي مواضع عراق که مجيد بقايي و برادرش محمد آقا همراهش بودند.بعد ، از محمد آقا شنيدم از سنگري که ديده باني مي کرد گلوله خمپاره کنار سنگر مي افتد و ... کي از شهادت ايشان مطلع شديد ؟ ــ هميشه به ايشان مي گفتم ، اگرشهادت نصيب شما شد به دوستانت بسپار، من اولين نفري باشم که با خبرمي شوم. آن روز صبح ظاهرا" اخبار راديو اطلاعاتي داده بود . چند ساعت بعد همان دوستم که باعث اين وصلت شده بود با من تلفني تماس گرفت . از لحن من متوجه شده بود که ازموضوع هنوزخبر ندارم . اخبار ساعت دو بعداز ظهر هم خبر را اعلام کرده بود ومن نشنيده بودم. اما همخانه ام خبر داشت . بعد ازساعت دو دوباره همين دوستم از اهواز تماس گرفت و گفت : « اخبار را شنيدي ؟ » گفتم : « نه . » جواب داد : « مثل اينکه چند نفر شهيد شده اند و اسم شهيد مجيد بقايي را هم گفته اند و نفر اول را من نشنيدم کي بوده . » من اصلا" نمي خواستم به خودم بقبولانم که نفر اول همسر من است . پس خبر را چه کسي به شما داد ؟ ــ دوباره تلفن زنگ زد . به گمانم سردار « غلام پور » بود . ديدم درست نمي تواند صحبت کند . گفتم اگراتفاقي افتاده به من بگوييد . ايشان هم گوشي را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت که غلامحسين شهيد شده است . در همان ساعتها بود که محمد آقا آمد و گفت بايد برويم تهران . آمديد تهران؟ ــ بله . در مراسم تدفين اين توفيق را يافتم که خودم را به غسال خانه برسانم . آمدم بالاي سرش ؛ براي خداحافظي و طلب شفاعت . آن روزها نرگس چند ماهه بود؟ ــ سه ــ چهار ماهه . جالب اينکه او تمايلي به بچه دار شدن نداشت ولي من عاشق بچه بودم. او مي دانست که ماندني نيست به همين خاطر نمي خواست زحمت من زياد شود . https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
از طرف ديگر من هم مي دانستم که او ماندني نيست و مي خواستم يادگاري از اوداشته باشم هردواستخاره کرديم آيه اي آمد درباره داستان حضرت موسي و مادرش که گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر ميگيريم هردو تصميم گرفتيم اگربچه مان پسر شد نام اورا موسي بگذاريم واگردختر شد به خاطر شدت علاقه اوبه امام زمان (ع ) نام مادرايشان « نرگس»را بگذاريم . از آن روز به بعد مي گفتم : خدايا ! راضي ام به رضاي تو . ولي اينقدر به همسرم مهلت بده که فرزندمان را ببيند . ماند و ديد و حتي چند ماه با او سرگرم شد و پدري کرد. نشانه هايي از شهادت از ايشان ديده بوديد ؟ شده بود برايتان از شهادت بگويد؟ ــ ايشان از محبين راستين ائمه و اهل بيت عليه سلام بود . اهل اين دنيا نبود . دريکي از سفرهايي که به مشهد داشت ازامام رضا (ع ) طلب شهادت کرده بود همان سفري که همراه آقاي محسن رضايي رفته بودند وحرم را به خاطر آقاي رضايي خلوت کرده بودند. درآن خلوت حرم او حرفهايش را زده بود . حتي آقاي طبسي دعاي حفاظت امام رضا (ع) را به ايشان داده بود. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
📆 🔆امروز ۹ بهمن ماه ۱۴۰۲ مصادف با ۱۷ رجب المرجب 📿 ذکر روز دوشنبه : یا قاضی‌الحاجات 💐ذکر امروز هدیه‌میشود به 🌸امام حسن مجتبی (ع) 🌸امام حسین بن علی(ع) 🕊سالروز شهادت نابغه دفاع مقدس سردار شهید حسن باقری 🕊سالروز شهادت شهید مجید بقائی محمدحسین بشیری گردان کمیل -- لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) ✳️ ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال می‌شود. https://eitaa.com/Ravie:1370🦋🦋
🌷 🌷 روی مقوله‌ی اطلاعات بسیار تمرکز داشت و آن را مهم‌تر از مسائل دیگر می‌دانست و می‌گفت: تا زمانی که ما دشمن رو نشناسیم، اقدامات‌مون کوره و اقدام کور به نتیجه نمی‌رسه، بایستی دشمن رو خوب بشناسیم. وقتی نیروهای مردمی با آن شور و حال انقلابی وارد جبهه می‌شدند، او از بین آن‌ها افراد با استعداد را پیدا می‌کرد و بعد آنان را توجیه می‌کرد و می‌گفت: اگر شما فعالیت اطلاعاتی بکنین، ارزشش بیشتر از اینه که به عنوان تک‌تیرانداز عادی، وارد خط مقدم جبهه بشین و کنار سایر رزمنده‌ها بجنگین. شما بیاین همراه با جنگ، کار اطلاعاتی بکنین تا بتونیم دشمن رو بشناسیم و نقاط ضعفش رو کشف کنیم. بعد، از اون نقاط ضعف استفاده کرده و ضربات کاری به دشمن وارد کنیم. اگه ما صرفا توی خط مقدم، پیشونی به پیشونی دشمن بذاریم و جنگ مستقیم بکنیم، با توجه به استعداد بالای دشمن و تجهیزات زیادی که داره و کمک‌های زیادی هم که دنیا به اون‌ها می‌کنه، نمی تونیم موفق بشیم. ما باید اول، نقاط ضعف دشمن رو کشف کنیم، بعد اقدام کنیم. تازه، بعد از اون باید سعی کنیم از دشمن اسیر یا یه برگه سند بگیریم و تجهیزات دشمن رو غنیمت بگیریم تا بدونیم دشمن چه امکاناتی داره. سعی کنین بیشترین اطلاعات رو از دشمن بگیرین. ما بایست بتونیم یه لشکر دشمن رو محاصره کرده و منهدم کنیم و طوری پیش بریم که کل ارتش عراق رو از بین ببریم، نه این‌که فقط اون دسته نیرو و یا اون یه رزمنده‌ی دشمن که توی سنگر می‌جنگه رو هدف قرار بدیم. 📚به نقل از محمد باقری،کتاب من اینجا نمی‌مانم 🇮🇷 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
همیشه میگفت: هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدادارد . _شهیدحسین خرازی https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹یکی از همرزمان و دوستانشان می‌گفت حجره‌ای داشتم نزدیک حجره آیت‌ الله‌ جوادی‌ آملی و ایشان از آنجا گذر می‌کرد روزی نوار دعای کمیل شهید تورجی را گوش می کردم که آقای جوادی آملی وارد حجره شدند و پرسیدن این صدای کیه؟ ایشون سوخته اند.. گفتم صدای یک شهیده گفتند نه شهید نیستند سوخته اند ایشان(در عشق خدا)سوخته است گفتم: ایشان شهید شده فرمانده گردان یازهرا(س) هم بوده استاد ادامه داد: ایشان قبل از شهادت سوخته بوده... 🇮🇷 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
این شهید عزیز حسن آقای باقری با سِمت خبرنگاری وارد جنگ میشه. و تهش با سِمت فرماندهیِ عالی رتبه دفاع مقدس به شهادت میرسه! رفیق تو برای خدا باش به جایی که باید برسی میرسی... کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄