eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۵۹ و ۶۰ با نگرانی نگاهش کردم وگفتم: _چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم - ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد. تا منو دید گفت: _معصومه تویی!!  اومد کنارم نشست و گفت: _معصومه جونم کجا بودی!! نگرانی رو به وضوح میشد تو صورتش دید یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و گفت: _بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست هردومون بدون هیچ حرفی بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم نگاهم به محمد بود که شلوار مشکی اش حسابی خاکی شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمی برنداشته بود، درگیری شون چند دقیقه بیشتر نبود، وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایی سرش میاوردند، آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن … سمیرا با نگرانی دستمو گرفت و گفت: _معصومه نبودی ببینی اون دو تا پسر مزاحم چجوری پیچیدن جلوم، وای داشتم از ترس میمردم نگاهش کردم وگفتم: _آروم باش، خداروشکر چیزی نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟  نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت: _اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن: _از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلی تو دیده، عجب اشتباهی کردم، لعنت به هرچی مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن .. رسیدیم جلوی خونشون، محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد،دم خونه ی سمیرا اینا ایستادم و در حالی که سمیرا هنوز هم بانگرانی درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم، اصلا نمی فهمیدم چی میگه، فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم، وای یعنی امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!! از فکرش لبخندی عمیق روی لبم نشست که با نیشگونی که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم: _عه چیه!! با حرص گفت: _من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتک خورده، اونوقت تو داری میخندی - به تو نخندیدم که... - بس به کی میخندیدی دقیقا؟؟؟؟ باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیک بود خنده ام بگیره، سریع باهاش خداحافظی کردم و گفتم: _من فعلا برم، میبینمت بعدا وای که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلی جالب بود .. سریع خودمو رسوندم خونه، محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،  با لبخندی که رو لبم بودگفتم: _بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو .. 💜ادامه دارد.... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۶۱ و ۶۲ لبخند محوی زد وبی توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد یه کم نزدیک تر رفتم و با خنده گفتم: _حالا من چند شب پیش یه چیزی گفتم بهت، دیگه توقع نداشتم بری تو کار خیر و رحمت های آسمونی رو از دست شیاطین جامعه نجات بدی.. دستشو تو آب حوض برد تا روم آب بپاشه که سریع دویم سمت پله ها...گفتم: _چیه خب، بده بهت میگم خَیّر خندید و درحالی که مشت پر آبش رو به سمتم مینداخت گفت: _بذار دستم بهت برسه با خنده وارد اتاقم شدم،مهسا با تعجب نگاهم میکرد - چیشده؟!!! فقط میخندیدم، راستش خودمم از خودم تعجب میکردم که بعد این مدت بازم میتونستم از ته دل بخندم.. . . . کیک رو که تو فر گذاشتیم منو عاطفه رفتیم تو اتاق، امروز پنج نفره تصمیم گرفته بودیم کیک درست کنیم، مهسا و فاطمه و سمیرا هنوز تو آشپزخونه بودن و بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن، برام خیلی جالب بود که هر سه شون با عقاید و علایق مختلف چه زود باهم جور شده بودن نرگس رو بغل کردم و لپشو محکم بوسیدم رو به عاطفه که رو تخت نشسته بود و مشغول تا کردن لباسای نرگس بود... گفتم: _حالا بابای نرگس جون کی میاد؟ لبخند عمیقی رو لبای عاطفه نشست وگفت: _دیگه چیزی نمونده، هفته ی دیگه میاد بعدم نگاهش به یه گوشه ی اتاق که گهواره ی نرگس رو اونجا گذاشته بود و قشنگ تزیینش کرده بود کشیده شد وگفت: _به نظرت هادی خوشش میاد از تزیین گهواره نرگس لبخندی زدم درحالی که نرگسی که چشماش به خواب رفته بود و تو گهواره اش میذاشتم گفتم: _خوشش بیاد؟؟  من که میگم عاشقش میشه، انقدر که با ذوق تزیین کردی - وای نمیدونی چقدر خوشحالم، معصومه باور کن یکی از بزرگترین آرزوهام این شده که ببینم هادی نرگس رو بغل کرده و رو سینش گذاشته و داره نازش میکنه کنارش نشستم وگفتم: _آرزوت براورده میشه حتما آبجی جون!! عاطفه این روزها خیلی خوشحال بود، روزهایی که دلتنگیاش داشت به پایان میرسید، براش خیلی خوشحال بودم، یه کم نگاهم کرد و گفت: _من آخرش نفهمیدم، این آقا عباس تون چیشد که خارج و ول کرد اومد اینجا تا بره جنگ، عجیب نیست؟!! نگاهم رو به گهواره ی هدیه ی خدا دوختم و گفتم: _اونقدر ها هم عجیب نیست، آدم که عاشق باشه هر کاری میکنه برای رسیدن به معشوقش، از همه چی حاضره بگذره خندید و گفت: _پس قضیه عشق و عاشقی بوده ما خبر نداشتیم سریع گفتم: _نه نه، منظورم این نبود، یعنی، یعنی عباس به عشق خدا و حضرت زینب “سلام الله علیها “اومده 💜ادامه دارد.... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
قسمت جدید رمان2
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 61 "خیانت" 💢 روزهای اوّلی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلساتِ تیمِ جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... 🔶 امّا همین باعث شد، احترامِ بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتاً کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود... 📆 سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... 🔹 توی سالنِ استراحتِ پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ...بدون مقدمه و در حالی که ...اصلاً انتظارش رو نداشتم ، یهو نشست کنارم...🔺 👨‍⚕–پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟... ⁉️ همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدنِ رفتارِ ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بودم امّا آرامشم رو حفظ کردم... 🔹 _ دکتر دایسون ... واقعاً این ارتباطات به خاطرِ شناختِ پیش از ازدواجه؟ ... 🔞_ اگر اینطوره چرا آمارِ خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... ⭕️ و وقتی یه مَرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتاً عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده امّا حقیقی نبوده؟... ⁉️ خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... 💭خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود... 🔸منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... درِ سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمامِ وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشارِ کاری... 🔹که یهو از پشت سر، صدام کرد..... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 62 "زمانی برای نفس کشیدن" ⭕️ دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ... می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ... تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد... –دکتر حسینی ... دکتر حسینی ... پیشنهادِ شما برای آشنایی بیشتر چیه؟... 🔸ایستادم و چند لحظه مکث کردم... –من چطور آدمی هستم؟... جا خورد... 😳 🔹–شما شخصیتِ من رو چطور معرفی می کنید؟ ... با تمامِ خصوصیاتِ مثبت و منفی... 👨‍⚕معلوم بود متوجه منظورم شده... –پس علائق تون چی؟... ❓❓❓ 🔶 –مثلاً اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعاً به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ... 🔺_ مثلاً اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟⁉️ ... چند لحظه مکث کردم ... طبیعتاً اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ... ممکنه نتونن... ✅ _ در کنارِ اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ... اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ... آدم ها چه کار می کنن یا "چه واکنشی" دارن... 🔴 امّا این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ... بدون توجه به واکنشِ دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد... با اون فشار و حجمِ کار ... این فشار و حرف های جدید واقعاً سخت بود ...😖 دیگه حتی یه لحظه آرامش ... یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم... 😔 ✳️ دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم... –دکتر دایسون ... میشه دیگه در موردِ این مسائل صحبت نکنیم؟ ... و حرف ها صرفاً کاری باشه؟... 🔵 خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد... –یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟؟... 📝 (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋 ┄
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 رمان شب 63 "خدای تو کیست؟" 🔵 خنده اش محو شد... –یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟... 🔸 چند لحظه مکث کردم ... گفتنِ چنین حرف هایی برام سخت بود ... امّا حالا... –صادقانه ... من اصلاً به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه..... بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... 💢 دوباره لبخند زد...😊 –شخص دیگه که خیلی خوبه ... امّا نمی تونید واقعاً به من فکر کنید؟... 🔹 خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود... –نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... _ بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید... 😥 🔺–ولی اصلاً به شما نمیاد با فکر و حرفِ دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیرِ خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا میتونید بهم فکر کنید؟...☺️ ❇️ –انسان یه موجودِ اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرفِ دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... 🔅 حتی اگر شما از من یه شناختِ نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمامِ فضای زندگی من رو پُر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیاتِ شما ندارم ... 🔹حتی اگر هم داشته باشم ... من یه "مسلمانم" ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظرِ شما، خدا ... قیامت و روح وجود نداره...🚫 🔶 در لاکر رو بستم... –خواهش می کنم تمومش کنید... و از اتاق رفتم بیرون.... 📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید آرش صبوری هردی 🌷 تولد ۲۵ شهریور ۱۳۴۸ تهران 🌷 شهادت ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ فاو 🌷 سن موقع شهادت ۱۶ سال 🌷 امروز سالگرد این شهید عزیز می‌باشد ✅ کلام امام خمینی : شهادت یک هدیه ای است از جانب خدای تبارک و تعالی برای آن کسانی که لایق هستند ✅ کلام امام خامنه ای: روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در ۲۴ بهمن ۱۳۹۹ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید علی اصغر صالحی 🌷 تولد اول مهر ۱۳۲۳ اراک 🌷 شهادت ۲۴ بهمن ۱۳۶۵ شلمچه 🌷 سن موقع شهادت ۴۲ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ خدایا توفیق عنایت بفرما که بتوانیم در کشتی نجات حسین (ع) از قید و بند خودخواهی‌ها و هوس‌ها آزاد شویم و امیدوارم که لیاقت آن را داشته باشیم که با خدا معامله کنیم. ✅ پروردگارا به سربازان ما درس تقوی و پرهیزکاری بیاموز و ایشان را متین و در کارشان استوار فرما. عبادتشان را از فساد و ریا و خودپسندی بدور دار و بگذار که جز به خاطر تو نشینند و برنخیزند و جز به رضای تو فکر نکنند و سخن نگویند 🌷 توصیه می‌کنم پیرو ولایت فقیه باشید و همیشه از اسلام و قرآن پشتیبانی و دفاع کنید 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در ۲۴ بهمن ۱۴۰۰ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌷 پاسدار شهید علی قوچانی ♦️ فرمانده دلاور تیپ یکم و مالک اشتر لشکر ۱۴ امام حسین ع اصفهان ♦️ شهیدی که وقتی خبر شهادتش را به شهید حاج حسین خرازی دادند، با چشمانی پر از اشک، با صلابت خاصی گفت: «بنویسید حاج علی قوچانی مالک اشتر لشکر بود» 🌷 تولد ۱۳۴۲ اراک - ساکن اصفهان 🌷 شهادت ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ فاو 🌷 سن موقع شهادت ۲۲ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ مادرم، من شما را خيلي دوست داشتم همچنين پدر، همسر، برادر و خواهر را، شما تنها کساني بوديد که در اين دنيا به آن علاقه داشتم. ولي مادر جان،  من خدا را بيشتر از شما دوست دارم و براي همين است که قريب به شش سال از شما جدا شده ام. ✅ تمام انسانها رفتني هستند، تمام انسانها چه خوب و چه بد، چه ضعيف و چه غني، با هر وضعيتي که هستند مي روند. ✅ در اين راه، عده اي با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگي مي کنند و بعضي براي زندگي خود، بنده غير خدا و بنده بنده خدا مي شوند و از خود هيچ عزت و سر افرازي ندارند، در این مسیر، دسته اول چون راه خدا را مي روند، همواره با مشکلاتي رو به رو مي شوند ✅ بعضي اوقات انسان خود را در راهي مي بيند که در آن راه بايد کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند، يا سر تعظيم برای غير خدا فرود آوردن را. مردان خدا همیشه اولين راه را انتخاب مي کنند 🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در ۲۴ بهمن ۱۴۰۱ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌷 پاسدار شهید علی قوچانی فرمانده دلاور تیپ یکم و مالک اشتر لشکر ۱۴ امام حسین ع اصفهان ♦️ شهیدی که وقتی خبر شهادتش را به شهید حاج حسین خرازی دادند، با چشمانی پر از اشک، با صلابت خاصی گفت: «بنویسید حاج علی قوچانی مالک اشتر لشکر بود ♦️ معرفی شده در ۲۴ بهمن ۱۴۰۱ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋