eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
: اسیر زمان شدہ ایم مرڪب شهــادت از افق می آیـد تا سوار خویش را بہ سفر ابدی ڪربلا ببرد . . . 🔸تاریخ ولادت: ۱۳۶۳/۱۱/۰۹ 🔸محل ولادت: کرج 🔸تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۱/۲۷ 🔸محل شهادت: حلب_سوریه •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
♥️🌿 •دوست ‌دارم •‌ اگر شهید شوم، •پیڪرے ‌نداشتہ ‌باشم؛ •از ادب ‌بہ دور است‌ ڪہ ‌در •محضر سیدالشہدا(ع) •با تن ‌سالم‌ و •ڪفن ‌پوش‌ محشور‌ شوم. .°و اگر پیڪرم ‌برگشت، °دوست ‌دارم °سنگ‌قبرے ‌برایم‌ نگذارند، °برایم ‌سخت ‌است ‌ڪہ °‌سنگ ‌مزار داشتہ‌ باشم‌ °و حضرت ‌زهرا(س) ° بـے‌نشانـ باشند. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
بسیجی۶۷: 📌 «اجرت را ضایع نکن...» 🔹 حاج بصیر در نامه ای به فرزندش «مهدی» می گوید: ◇ مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسوولیت تو حالا سنگین است. خوشا به حال تو كه در این سن و سال مسوولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار می كنم. ◇ طوری رفتار كن كه هیچ كس خیال نكند پدرت در جبهه است و تنها هستی به كسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نكن.. ◇ وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت كن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر كرده و انشاء الله راه كربلا باز می شود و پدرتان و مادرتان و همسر و فرزندان تان به پیش امام حسین(ع) می روند و زیارت می كنند. ◇ اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت كن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار كن كه او احساس كمبود نكند. به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز می شوند و انتقام خون شهدای ما را می گیرند. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
❣حضرت (مدظله العالی): 🕊براے ڪسانـے ڪہ اهل ارزش هاے اسلامے هستند ، تصاویـر ازهر تصویـرے دلرباتـر است. 🌷 باران رحمت اند ... دوستی با شهـدا ... دوطرفہ استـــ ... یاعلی ڪہ بگویـے دستتـــ را خواهند گرفتـــ ... ْ 💐ظهرتون شهدایی💐 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
|💔| 🍃🌼 تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۰۲/۰۴ محل تولد: قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۰۵ محل شهادت: حلب_سوریه وضعیت تأهل: متأهل محل مزارشهید: گلزارشهدای‌قزوین 👇🌹🍃 ✍..وای از روزی که آنان که ولایت دارندقدرآن راندانسته وبیراهه بروند زیراتامادامی که پشتیبان ولایت باشیم و رهرواین مسیرهمیشه سرافرازیم ونوک پیکان ارتش وسپاه ولی‌عصر‌(عج )ان‌شاالله..زیرانقطه قوت ماولایت است ونقطه ضعف مانیز بی توجهی به این امر،زیرا ماآنچنان که لازم است بایدبه حدود وثغورآن توجه کرده وخودراذوب دراین امربدانیم. 🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 ...🎉🎈🎂🎈🎉 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
♦️حمید آقا خرید کردن از رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانم‌ها بود هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی می‌کرد سریع برگرده ♦️و عصبی می‌شد با این‌که بسیار سخت‌پسند بود ولی تلاشش رو می‌کرد سریع‌تر برگرده چون شرایط خانم‌ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود.🌱 ✍راوی: همسرشهید⚘🍃    🎈🎂🎈 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
ساعات آخر بدرقه همسرم گفت: «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟» یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…»😍 این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هست...یادم هست!»♥️ 🍃 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را می رباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد، آن سوار نامرد به این بسنده نمی کند و تازیانه بر بدن زینب میزند، زینب زیر لب می گوید: تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو.. ناگهان کمی آن طرف تر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد. زینب بی توجه به تازیانه هایی که بر بدنش فرود می آید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید: گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد می گوید: گوشم را پاره کردند و گوشواره ای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم.. زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده می گوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمی گوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید: فعلا به هیچ‌چیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم. فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد می اندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده.. زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند: یادگار برادرم، چشمانت را باز کن.. پلک های سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید: من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند. در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد می ایستند شمر فریاد میزند: گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشته ایم و نسلش را منقرض کرده ایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟! و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید: افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو.. عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را می دهد، قلب زینب در سینه چون گنجشککی بی قرار خود را به قفس تن می کوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد.. شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد می اندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید: به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و می گوید: این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمی داند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند‌‌.. ادامه دارد.. ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ چشمهایم راباز میکنم. پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت... سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم. چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند... چه خیال سختی بود! دل کندن از او!! به گلویم چنگ میزنم _علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویش خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم _آخ...قلبم علی!! بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد... _علی خیال نکن راحته عزیزم... حتی تمرین خیالیش مرگه!!! 💞 شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده. لب به دندان میگیرم _خدایا خودت رحم کن... همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم: _بله...؟؟ _سلام زن داداش...ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!! _شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم _علی من شهید شده...؟؟؟ مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد _نشستید فکروخیال کردید؟؟؟.... خودم را جمع و جور میکنم _دست خودم نبود مردم از نگرانی!! _همه خوابن؟... _بله! _خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _در حیاط؟؟؟ _بله دیگه!!! _الان میام!...فعلا! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم را ازروی صندلی میز تحریرش برمیدارم. 💞 چادر را روی سرم میندازم وبا عجله به طبقه ی پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم.هوا ابری است و باران گرفته...نم نم!قلبم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!!تداعی چهره ی سجاد همانجور که در خیالم بود با موهای آشفته...وبعد خبر پریدن او!!ابروهایم درهم میرود..."اون فقط یه فکر بود!...آروم باش ریحانه" ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ چشمهایم را میبندم و در را باز میکنم...آهسته وذره ذره...میترسم با همان حال آشفته ببینمش...در را کامل باز میکنم و مات میمانم. در سیاهی شب و سوسوزدن تیر چراغ برق کوچه که چند مترآن طرف تر است...لبخند پر درد علی را میبینم...چند بار پلک میزنم!حتما اشتباه شده!! یک دستش دور گردن سجاد است...انگار به او تکیه کرده است!نور ماه نیمی از چهره اش را روشن کرده...مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشمهایم را تنگ میکنم. یک پایش را بالا گرفته است...!!"حتما آسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گلش کنند...لباس رزم و...نگاه خسته اش که برق میزند.اشک و لبخندم قاطی میشود...از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلش می ایستم _علی؟؟!... لبهایش بهم میخورد _جون علی... موهایش بلند شده وتا پشت گردنش آمده و همینطور ریشش که صورتش را پخته ترکرده. چشمهای خمار و مژه های بلندش دلم رادوباره به بند میکشد.دوست دارم به آغوشش بیایم و گله کنم از روزهایی که نبوده...بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانی تر بود...دوست دارم از سر تا پایش را ببوسم.دست در موهای پرپشت و مشکی اش کنم و گردو خاک سفر را بتکانم...اما سجاد مزاحم است!!ازاین فکر لبخند میزنم.نگاهش در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده.دست راستم را روی یقه و سینه اش میکشم...آخ!!!خودتی...خود خودت!!علی من برگشته!!!نزدیکتر که می آیم با چشم اشاره میکنی به برادرش و لبش را گاز میگیرد...ریز میخندم و فاصله میگیرم.پر از بغض است! پر از معصومیت درلبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجادبا حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید _ای باباااااا...بسه دیگه مردم از بس وایسادم...بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!!...هردو میخندیم...خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!... ادامه میدهد _راس میگم دیگه!!!...حداقل حرف بزنید دلم نسوزه... در ضمن بارون داره شدید میشه ها... او دست مشت شده اس را آرام به شکم سجاد میزند _چه غرغرو شدی سجاد!!...محکم باش...باید یسرببرمت جنگ آدم شی.. 💞 سجاد مردمک چشمش را در کاسه میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید...چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم علی اینکاررا دوس دارد! _آقا سجاد...اجازه بدید من کمک کنم! میخندد _نه زن داداش...علی ما یکم سنگینه!کار خودمه... نگاه بی تاب و تب دارش همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرش تنه میزند _خسته شدی داداش برو...خودم یک پا دارم هنوز...ریحانه هم یکم زیر دستمو میگیره. سجاد از نگاهش میخواند که کمک بهانه است...دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیش میکند... لی لی کنان کنار در می آید و کف دستش را روی دیوارمیگذارد... سجاد از زیر دستس شانه خالی میکندو با تبسم معنا داری یک شب بخیر میگویدو میرود...حالا مانده ایم تنها...زیر بارانی که هم میبارد هم گاهی شرم میکنداز خلوت ما و رو میگیرد از لطافتش... ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا