🦋 #پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#قسمت۱۳۷ 🎬
انور روی زمین افتاد انگاری توخواب وبیداری بود,سعی کردم جلوش,چاقو را از جیبم دربیارم وبااحتیاط,شروع به بریدن بندهای دستم کردم.
وقتی دستم ازاد شد ,دستهای
انور هم باز کردم,انور باچشمای نیمه باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت.
حالا که هردومون دستهامون ازاد شده بود,کنارش نشستم وگفتم:حالا باید منتظر بشینیم ,تا بیان سراغمون،فقط حیف که نمیدونم کجای شهر هستیم وچند نفر مراقبمان هستند .
انور به زحمت سعی کرد بشینه وبه دیوار تکیه بدهد,خودش راکشید بالا ومثل یک بچه ی کوچک ناخن شصتش را شروع به مکیدن کرد وگفت:مامان دیگه تنهام نزار...
میدونستم که انور حال طبیعی نداره,معلومه که خیلی کمبود محبت داره وبااین حالش شاید بعد ازاینکه بهتر بشه یادش بیاد ,پس باید فیلم بازی میکردم،اما نمیدونستم به حال خودم گریه کنم یاخنده...تواوج جوانی ،این پیرمرد زشت وجانی من رابه چشم مادرش میبینه.....شاید این هم از الطاف خداست برای جاکردن من دردل این ابلیسان و رسوا کردن این یهودیان صهیونیست.
زمان خیلی دیرمیگذشت,از روزنه ی در که بیرون را نگاه میکردم به نظر میامد خارج شهر ویک جایی متروک زندانی شدیم,هیچ تحرکی اطراف اتاق دیده نمیشد .
همینطور که هر چند ساعتی یک بار بیرون را نگاهی میانداختم ,متوجه شدم افتاب درحال غروب است که صدای ماشینی از بیرون امد.
سریع به سمت انور رفتم وکتش را گرفتم وتکان دادم:استاد...استاد...بیدارشین,هوشیار شین...
انور چشماش راباز کرد وسریع یه نگاه به,اطراف کرد وگفت:هاااا چی شده؟من کجام؟
من:استاد....اسیر فلسطینیا شدیم ...یادته؟؟....پاشو الان شب شده یکیشون اومد ,من میرم پشت در ,تا در راباز کرد بهش حمله میکنم وتو سعی کن حواسش را پرت کنی تا متوجه من نشه وغافلگیرش کنم.
پشت در کمین گرفتم تا صدای,قیژ در امد....
#ادامه دارد...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#قسمت ۱۳۸ 🎬
تا در باز شد ,محکم در راکوبیدم به طرف واونی که پشت در بود با صدای بلندی به بیرون از اتاق افتاد.
سریع رفتم بیرون,
هوا تاریک بود ,توتاریکی یه چی شکل شبح میدیدم که بهم اشاره میکرد.
رفتم طرفش که گفت:خواهر مبارز خداقوت,حرفاتون را شنیدیم الان مثلا من رابزن لت وپارکن وماشین رابردار وببر,امیدوارم این پیرمرد جنایتکار دوباره فریب بخورد...برو ما هوات را داریم ,خدا هم حواسش بهت هست.
باحالتی که وانمود میکردم نفس نفس میزنم خودم رابه انور رساندم ,این سوسک له شده مثل کرمی به دیوار چسپیده بود.
کتش را گرفتم وبلندش کردم:زود باش استاد...یک نفر بود باچاقو حسابش را رسیدم,الان بیهوشه,تا به هوش نیامده یا کسی دیگه نرسیده باید فرارکنیم.
اسحاق انور باحالتی که انگار باورش نمیشد نگاهم کرد وگفت:تو اعجوبه ای هانیه....دنیا رابه پات میریزم,بریم ,بنیامین منتظر ماست.
ولخ لخ کنان درحالی که انگار یک پایش اسیب دیده بود ولنگ میزد ,حرکت کرد وباهم رفتیم طرف ماشین.
نشستم پشتش,طبق گفته ی اون مبارز باید از,سمت راست میرفتیم,همه جا تاریک تاریک بود وهیچ نوری به چشم نمیامدبه نظرمیرسید دربرهوتی گیرافتادیم.
بالاخره بعداز تلاش بسیار رسیدیم اورشلیم واز انجا یک راست حرکت کردیم طرف تل اویو....
نیمه شب بود که به تل اویو رسیدیم.
جلوی خانه انور ایستادم وگفتم:خوب استاد ,میخوایین ببرمتان بیمارستان ,اخه وضع ظاهریتون خوب نیست به نظرمیاد به شدت اسیب دیدین.
انور:نه نه بریم خانه,توخودت پزشکی ,زخم هام راببند,درضمن سر خودت هم شکسته....
آه تازه یاد زخم سرم افتادم,زخمی که یادگار روز ذبح پدر ومادرم بود,زخمی که التیام نیافته ودوباره دهن باز کرده بود.
مصلحت ندیدم باحرفش مخالفت کنم,باهم پیاده شدیم من:استاد,کلید نداریم.
انور نگاهی بهم کرد ودست خونینش رانشانم داد وگفت:کلید خانه همیشه همراهم است,اثر انگشتم....
از ترس به خودم لرزیدم...نکنه,برم داخل خطرناک باشه؟
بازم توکل کردم ووارد خانه شدیم.من باید کارهای بزرگتری انجام بدهم...
#ادامه دارد...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
عکسها داستانهایی هستند که نمیتوان با لغت آنها را نوشت ...
#شهید_محمد_بلباسی
#پیادهرویاربعین
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
میگفت
همهی گلولههای #جنگ_نرم،
مثل خمپاره شصت است
نه سوت دارد نه صدا!
وقتی میفهمیم آمده که میبینیم:
فلانی دیگر #هیئت نمیآید،
فلانی دیگر #چادر سرش نمیکند!
#شهیدحجتاللهرحیمی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥇 تا اسم مدال میآد
همه ما به فکر مدال طلا میافتیم
همیشه مدالها از جنس طلا نیست!
بعضی وقت ها از جنسِ
خون جگر است و داغِ دل ...
📷 تصویر آقای حسنعلی ضرغام پور پدر ۵ شهید عالیقدر که عکس فرزندانش را مثل مدال به سینه چسبانده...
#مدال_افتخار
#شهدا
#خانواده_شهدا
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
احسان گفت:
_نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه...
زینب حرفش را برید:
_وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم!
احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت.
زینب سادات پرسید:
_شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟
احسان لبخند زد:
_داخلی اطفال هستم آخه!
زینب سادات کمی فکر کرد و گفت:
_یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچهام؟
احسان متعجب پرسید:
_کدوم روز؟
زینب سادات اخمی کرد و گفت:
_هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید.
بعد آهی کشید و گفت:
_خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل.
زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش مینشست....
.
.
.
زینب سادات مهیای خواب میشد ،
که صدای جر و بحثی شنید.خسته بود اما نمیتوانست بیتفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرفهای زهرا خانم و ایلیا را شنید.
زهرا خانم: _این بار چندمه که میگی زینب نفهمه!
ایلیا: _بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست.
زهرا خانم: _فعلا اون بزرگتر توئه!
ایلیا لجاجت کرد:
_شما بزرگتر ما هستی!
زینب سادات وارد آشپزخانه شد:
_چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟
زهرا خانم: _ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی!
زینب سادات نشست:
_خب آقا ایلیا! تعریف کن.
ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت:
_مدرسه والدین منو خواسته!
زینب سادات: _اون وقت علتش چیه؟
ایلیا: _الکی!
زینب سادات:_یعنی چی الکی؟مگه میشه؟
ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد:
_چون پدر مادر ندارم.
زینب سادات: _درست حرف بزن ایلیا!
ایلیا: _این رو به اونها بگو!
از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت.
زهرا خانم: _برو بخواب. خودم میرم مدرسه.
زینب سادات: _چرا به من نگفتید؟
زهرا خانم مقابلش نشست:
_قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست
میشه اما خب این سومین باره!
زینب سادات بلند شد:
_برم حاضر بشم.
زهرا خانم: _خسته ای! بذار من برم.
زینب سادات لبخند غمگینی زد:
_اینقدر نگران ما نباش! از پسش برمیایم!
ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد.
زینب سادات: _سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟
محسن: _سلام. منتظر مامان زهرا هستیم.
زینب سادات: _من جای مامان زهرا میام.
محسن اخم کرد: _پس کی با من میاد؟
زینب سادات: _مگه به خاله و عمو نگفتی؟
محسن شانهای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت:
_شما چی با خودتون فکر کردید؟
محسن: _داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد!
پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد:
_چه خبره اول صبح؟
نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد:
_چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟
ایلیا غیرتی شد:
_از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟
زینب سادات: _چون تو بیمارستان ما هستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه!
ایلیا: _تو مگه ماشین نداری خودت؟
زینب سادات زیر لب گفت:
_ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! باهم رسیدیم!
ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت:
_با بچهها میرم مدرسه! دردسر درست کردن.
احسان گفت:
_صبر کنید الان میام پایین.
احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد:
_این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه!
محسن زیر لب گفت:
_غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟
زینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان لود، متوجه حرفهای محسن نشد.
احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد:
_سلام! باز چکار کردید شما؟
زینب سادات: _باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟
احسان شانهای بالا انداخت:
_یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟
محسن: _هیچی!
احسان: _مامان بابا میدونن؟
محسن آرام گفت: _نه.
زینب سادات: _از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن!
احسان اخم کرد:
_شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی!
به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت:
_چرا به زینب گفتی؟
ایلیا: _نگفتم! شنید دیگه!
محسن: _الان به همه میگه!
زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت:
_تا شما باشید......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت:
_تا شما باشید پنهان کاری نکنید.
دم در احسان گفت:
_بفرمایید سوارشید، با هم میریم.
زینب سادات جواب داد:
_ممنون. با ماشین خودمون میایم.
احسان: _راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده.
ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچکس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبهای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمههایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد.
ایلیا در طرف دیگر غر زد:
_آخه چرا اومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها!
احسان گفت: _آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه!
به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلمها یکی یکی در حال خارج شدن بودند.
مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت:
_پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون.
زینب سادات گفت:
_سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم...
مرد حرف زینب سادات را قطع کرد:
_گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا.
زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد:
_خدا رفتگان شما رو بیامرزه!
مرد اخم کرد:
_چه ربطی داره خانم؟
زینب سادات:
_آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم.
در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: _اتفاقی افتاده آقای فلاح؟
مرد جوان: _نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم.
زینب سادات: _شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم.
توکل: _خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟
فلاح: _دعوای دیروز.
توکل رو به احسان کرد:
_و شما؟
احسان: _احسان زند هستم.
فلاح پوزخند زد:
_والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟
احسان اخم کرد:
_نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن.
فلاح: _پس بگید خودشون بیان.
احسان: _اگه کار شما واجب باشه، حتما!
فلاح: _بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه!
احسان: _بهتره بگید موضوع چیه؟
فلاح: _دعوا!
زینب سادات: _پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟
فلاح: _اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر!
زینب سادات: _هیچوقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست.
احسان: _انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید!
فلاح اخم کرد:
_برادرهای شما دردسر هستن!
زینب سادات: _بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم.
توکل گفت:
_تماس بگیر لطفا.
بعد رو به احسان و زینب سادات گفت:
_ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم.
احسان گفت:
_این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره.
فلاح پرخاش کرد:
_اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟
احسان کارتی از جیب کتش درآورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت:
_دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم.
زینب سادات گفت:
_جزء بهترین ها!
کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود:
_از چنین خانوادهای چنین بچههایی دور از انتظار نیست.
نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت.
فلاح با خانمی وارد شد:
_خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن.
خانم احمدی: _روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟
توکل: _سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم.
خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت.
فلاح: _بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن.
زینب سادات: _چرا زدنت؟
احمدی: _الکی!
زینب سادات: _تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه!
فلاح پوزخندی زد:
_نکنه شما روانشناس هستی؟
زینب سادات با بی توجهی جواب داد:
_من پرستارم، مادرم روانشناس بودن.
بعد رو به ایلیا پرسید:
_چرا زدینش؟
ایلیا: _بخاطر حرفی که زد.
زینب سادات: _چی گفت؟
ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت:
_به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره!
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت:
_به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بیبته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی #فرزندشهید چیه؟ میدونی.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید داود امیرخانی
🌷 تولد ۵ شهریور ۱۳۴۹ زنجان
🌷 شهادت ۲۴ مرداد ۱۳۶۶ اارتفاعات دوپازا، کوه بوالفتح ارتفاعات مرزی کردستان ایران و عراق
🌷 سن موقع شهادت ۱۷ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ حال چند کلمه به امت شهید پرور ایران توصیه می نمایم. جان شما و جان پیر جماران
✅ ای امت شهید پرور ایران از شماها تقاضا می کنم. اول امام را تنها نگذارید. در ثانی سنگر رزمندگان را نگذارید خالی بماند.
✅ برادرم اسلحه خون آلوده مرا بدارید و از اسلام و مسلمین دفاع نمایید، ما می خواهیم خط سرخ به زمین افتاده شهدا را دنبال کنید و سنگر آنان را پُر کنید
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋