بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین
مادر شهید، یعنی انسانی بزرگ، انسان بلند مرتبه و والا مقام، انسانی که از بزرگترین دارایی اش، از بزرگترین ثروتش و از بهترین چیزی که در زندگی آن را داشت یعنی فرزندش گذشت تا راه خدا، رسم خدا، ارزش و آرمان های خداگونه حفظ گردد و دشمن آنها را زیر سوال نبرد.
راوی مادر شهید بادپا:
برادرانش به من میگفتند،
حسین دوست دارد شهید
شود، ولی شما دعا میکنید
که شهید نشود بگذارید که
به آرزویش برسد و شهید
بشود. من هم شبی که همه
در خواب بودند... در را باز
کردم به حیاط خانه رفتم
ودستهایم را به آسمان بلند
کردم و گفتم: خدایا به حق
امام حسین (ع) پسرم را
آرزو به دل نگذار و به او
توفیق شهادت بده و او را
به آرزویش برسان من صبر
می کنم و تحمل میکنم ۱۵
روز بعد از این دعای من
خبر شهادتش ازسوریه آمد.
شهادت: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ بصری الحریر سوریه
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
جان امانتی است که باید به جانان رساند.
اگر خود ندهی، می ستانند.
فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است.
_شهیدسیدمرتضیآوینی❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱معجزهی اذان
🌺 حسین اللّٰه کرم
می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندوئی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید.
من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد.
گروه کماندویی هم حمله کرد. اما چون آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیرو های آن از بین رفت و حمله آن ها ناموفق بود. روز های بعد با انجام عملیات محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) در مریوان، فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد.
به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد. هرچند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک، جمال تاجیک و حسن بالاش و... در این عملیات به دیدار یار شتافتند.
ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد: در عملیات مطلع الفجر که با رمز مقدس یا مهدی (عج) ادرکنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت. نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚صفحهی ۱۳۳
#شهید_ابراهیم_هادی ❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
❪ سخت آن است که پسر،
نتواند جلوی پای مادر بلند شود... ❫
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 دوست
🌺 مصطفی هرندی
خیلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم: چیزی شده؟!
ابراهیم با ناراحتی گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسائی، تو راه برگشت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزیزی (19) رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیر اندازی کردند. مجبور شدیم برگردیم.
تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد، نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فریاد می زد؛ امدادگر... امدادگر... سریع بیا، ماشاءالله زنده است!
بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس کردیم. اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر!
کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم: تو چه فکری؟!
مکثی کرد و گفت: ماشاءالله وسط میدان مین افتاده بود، نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.
کمی عقب تر پیدایش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن!
نشسته بود منتظر من.
*
خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن
بودند که زنده نیستم.
حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی.
هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد. از میدان مین خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام.
من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی.
مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش.
این ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.
*
ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمین با اخلاص و با تقوای گیلان غرب بود که از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملیات ها حضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست.
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۱۵
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
◽️آفتاب را پشت دروازهی شـب منتظر نشاندهام و طلوع را به ديداری عاشقانه دعوت كردهام، امشـب چقدر ستاره میپاشد بر آسمان دلم و صبـح كه بيايدحتما تــو در کنار منی...!
سردار دلــ❤️ــهاشهیدحاج قاسم سلیمانی🌷
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
با امام حسین «علیه السلام» که رفیق بشی،
خود به خود آدمِ خوبی میشی!🌱
- شهیدابراهیمهادی❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌱 «مطلع الفجر» و «معجزهی اذان»
🌺 حسین اللّٰه کرم
یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد و بعد روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد!
با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هر چه داد می زدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن، فایده نداشت.
تقریباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب دیدیم که صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شده! ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد. ما هم آوردیمش عقب!در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملاً روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیرو ها و جواب دادن به بی سیم بودم.
یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف می یان!
با تعجب گفتم: کجا هستند؟! بعد با هم به یکی از سنگر های مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه مسلح بایستید، شاید این حُقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آن ها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال شدم.
با خودم فکر کردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آن ها شده. بعد درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم.
مثل بازجو ها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم را بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطرف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم.
پرسیدم: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی!!
چشمانم گرد شد. با تعجب گفتم: هیچی؟!
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیرو ها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه! دوباره با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟!
گفت: چون نمی خواستند تسلیم شوند.
تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟!
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این المؤذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن؟!
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه می کرد:
به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگ با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان می گفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (علیه السلام) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت می جنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهانم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیرو هایم را جمع کردم و گفتم: من می خواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس می خواهد با من بیاید. این افرادی که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند. بقیه نیرو هایم رفتند عقب. البته آن سربازی که به سمت مؤذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را می کُشم. حالا خواهش می کنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟!
مثل آدم های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می کردم. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره، زنده است. با هم از
سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگر ها خوابیده بود.
تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد. می گفت: من را ببخش، من شلیک کردم.
بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیرو ها نبود
📖 برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول
📚 صفحهی ۱۳۲ و ۱۳۳
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
گفتند: قیافه اش به ریاست جمهوری نمی خورد!
خندید؛گفت:بله،به ریاست شاید نخورد ولی به
نوکری مردم که می خورد...❤️❤️
[ شهید محمد علی رجایی ]❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
«دنیا مثل شیشه ای می ماند
که یکدفعه می بینی از
دستت افتاد و شکست»
| شهید آقا مهدی باکری |❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
به دوریت قسم!
که از پای در خواهد آورد،
دلتنگیت مرا...💔
#سرداردلها
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄