eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
469 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستش میگفت: تو مدتی که عراق بود وقتی می خواست به کربلا بره روی صورتش چفیه می انداخت و می گفت: اگه به نامحرم نگاه کنی راه شهادت بسته میشه ❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱زیارت 🌺جبار ستوده ، مهدی فریدوند هر زمان که تهران بودیم برنامه شب های جمعه آقا ابراهیم زیارت حضرت عبدالعظیم بود. می گفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زیارتی آقا اباعبدالله (علیه السلام) است. همه اولیاء و ملائک می روند کربلا، ما هم جایی می رویم که اهل بیت گفته اند: ثواب زیارت کربلا را دارد. بعد هم دعای کمیل را در آنجا می خواند. ساعت یک نیمه شب هم بر می گشت. زمانی هم که برنامه بسیج راه اندازی شده بود از زیارت، مستقیماً می آمد مسجد پیش بچه های بسیج. یک شب با هم از حرم بیرون آمدیم. من چون عجله داشتم با موتور یکی از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهیم دو سه ساعت بعد رسید. پرسیدم: ابرام جون دیر کردی؟! گفت: از حرم پیاده راه افتادم تا در بین راه شیخ صدوق را هم زیارت کنم. چون قدیمی های تهران می گویند امام زمان (عج) شب های جمعه به زیارت مزار شیخ صدوق می آیند. گفتم: خب چرا پیاده اومدی؟! جواب درستی نداد. گفتم: تو عجله داشتی زودتر بیائی مسجد، اما پیاده آمدی، حتماً دلیلی داشته؟! بعد از کلی سؤال کردن جواب داد: از حرم که بیرون آمدم یک آدم خیلی محتاج پیش من آمد، من دسته اسکناس توی جیبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده آمدم! 📖برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول 📚صفحه‌ی ۱۲۵ ❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
❣شهید حاج قاسم سلیمانی: من شهادت میدهم پدرم در طول عمر یک گندم حرام وارد زندگی اش نکرد. خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل‌بیت و پیوسته در مسیر پاکی بهره‌ مند نمودی. از تو عاجزانه می‌خواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
{01:20} روزمرد مبارک ،ای توکه تفسیر واژه مرددر نامت میدرخشد •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
این فرشته‌ی صورتی پوش هم شهید شد نازنین آچک‌زهی، مجروح ۱۲ ساله انفجار تروریستی کرمان امروز به شهادت رسید ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
روز تمام شهیدانی که جانشان را بخاطر امنیت ما فدا کردن مبارک🌱🕊❤️ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🌱تسبیحات ❣❣ 🌺امیر سپهر نژاد دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود که ابراهیم مفقود شده! برای گرفتن خبر به ستاد اسرای جنگی رفتم اما بی فایده بود. تا نیمه های شب بیدار و خیلی ناراحت بودم. من از صمیمی ترین دوستم خبری نداشتم. بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه نشستم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدایی درب پادگان باز شد و چند نفری وارد شدند. نا خود آگاه به درب پادگان نگاه کردم. توی گرگ و میش هوا به چهره آن ها خیره شدم. یکدفعه از جا پریدم! خودش بود، یکی از آن ها ابراهیم بود. دویدم و لحظاتی بعد در آغوش هم بودیم. خوشحالی آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتی بعد در جمع بچه ها نشستیم. ابراهیم ماجرای این سه روز را تعریف می کرد: با یک نفر رفته بودیم جلو، نمی دانستیم عراقی ها تا کجا آمده اند. کنار یک تپه محاصره شدیم، نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک می کردند. ما پنج نفر هم در کنار تپه در چاله ای سنگر گرفتیم و شلیک می کردیم. تا غروب مقاومت می کردیم، با تاریک شدن هوا عراقی ها عقب نشینی کردند. دو نفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند. از سنگر بیرون آمدیم، کسی آن اطراف نبود. به پشت تپه و میان درخت ها رفتیم. در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم. خسته و گرسنه بودیم. از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم. بعد از نماز به دوستانم گفتم: برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا (علیه السلام) را بگوئید. بعد ادامه دادم: این تسبیحات را پیامبر، زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختی های بسیار بودند. بعد از تسبیحات به سنگر قبلی بر گشتیم. خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما هم کم بود. یکدفعه در کنار تپه جنازه چندین عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجک های آن ها را برداشتیم. مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم. اما به کدام سمت؟! هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود. تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر می گفتم. در میان دشمن، خستگی، شب تاریک و... اما آرامش عجیبی داشتیم! نیمه های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم. مسیر آن را ادامه دادیم. به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگر هائی هم در داخل مقر دیده می شد. ما نمی دانستیم در کجا هستیم. هیچ امیدی هم به زنده ماندن خودمان نداشتیم، برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم! بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد. ما هم شروع کردیم! با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله، آن مقر نظامی را به هم بریزیم. وقتی رادار از کار افتاد، هر سه از آنجا دور شدیم. ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم. نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم. کل روز را استراحت کردیم. باور کردنی نبود، آرامش عجیبی داشتیم. با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیرو های خودی رسیدیم. ابراهیم ادامه داد: آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهرا (علیه السلام) گره بسیاری از مشکلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان، از نیرو های ما می ترسد. ما باید تا می توانیم نبرد های نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود. 📖برشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» جلد اول 📚صفحه‌ی ۸۴ ❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . . زود بیا پیش من تورو خدا ؛ من خیلی شمارو دوست دارم خیلی دلم برات تنگ شده . . . گفتگوی سردار دلها سپهبد شهید حاج   با دختر 🇮🇷 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁بہ دستور تا آخر تصرف در آنجا ماندیم . حالا دیگر گروه ما زیر نظر فرماندهے قرار داشت . بیشتر افرادے کہ از مراکز دیگر رانده میشدند جذب مے شدند . او فرماندهے بســيار خوش برخوردے بود . با شــناختے که از داشــت . بيشــتر اين افراد را به گروه او يعنے مے فرستاد . 🍁در شــخصے بود کہ بہ مشــهور بود . مے گفتند گنده لات اينجا بوده . تمام بدنش جاے چاقو و شکسـتگے بود . وقتے را دید با همان زبان عاميانہ گفت : ببينم ، ميگن يہ روزے گنده لات بودے . ميگن خيلے هم جيگر دارے ، درســتہ !؟ اما امشب معلوم ميشہ ، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اے ! 🍁شــب بہ سنگرهاے عراقيہـا نزديک شديم . بہ مجيد گفت : ميرے تو سنگراشون ، يہ رو ميکشے و اســلحہ اش رو ميارے . اگہ ديدم دل و جرأت دارے مييارمت تو گروه آدم خوارها . يہ چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت بعد اومد . 🍁 يک دفعہ دستش رو داخل كوله پشتے کرد و چيزے شبيہ توپ را آورد جلو . يک دفعہ داد زدم : واے !! يک عراقے در دسـتش بود . که خيلے عادے به نگاه مےکرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدے ؟ کہ عصبانے شــده بود گفت : به خدا سرباز نبود ، بيا اين هم درجہ هاش ، کندم . سرے بہ علامت تائيد تکان داد و گفت : حالا شد ، تو ديگہ نيروے ما هستے . 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁هر کدام از کسانے کہ بہ گروه آدم خوارها ملحق مےشدند ماجراهائے داشــتند . مثلا قبل از انقلاب هم دانشجو بود و بہ زبان انگليسے مسلط بود . جذب شده بود . بعدها مواد را ترك كرد و بہ يكے از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد . در عمليات كربلاے پنج به رسيد . 🍁شــخص ديگرے بود كه براے دزدے از خانہ هاے مردم راهے شده بود . او با آشنا مےشود و رفاقت او با به جائے رسيد كہ همہ كارهاے گذشتہ را كنار گذاشت . او به يكي از رزمندهہاے خوب گروه تبديل شد . در گروه همہ جور آدمی بود . مثلا شخصے بود کہ فارغ التحصيل از آمريکا بود . افراد بے نمازے بودند که در همان گروه بہ تبعیت از نماز خوان شدند تا افراد شب خوان . 🍁اکثر نيروهایے کہ جذب گروہ مےشدند وارد گروه آدم خوارها مےشدند . وقتے براے جماعت مي رفت همه ے بچہ ها بہ دنبالش بودند . امام جماعت ما بود . دعاے و دعاے را از حفظ مےخواند و حال معنوے خوبے داشت. در شرايطے که کسے از اون بچہ ها بہ فکر نبودند ، به دنبال اين فعاليتہا بود و خوب نتيجہ ميگرفت . 🍁در همان روزها پســركے بہ نام حدود همیشہ با بود . مثل فرزندے كه همواره با پدرش باشد . با تعجب گفتم رضا پسر شماست ؟ خندید و گفت : نه این پسر همون مهین خانم هست که توی کاباره پل کارون بود . آخرین بارے کہ براش خرجے بردم گفت : رضا خیلے دوست داره بره و پسرش را بہ من سپرد ، من هم آوردمش . 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋