#احلےمنالعسل🌻
حاج حسین خرازی به شناسایی
رفته بود؛
بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد
نقطه ای را نشان داد و گفت:
اگر من شهید شدم؛
اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم
به صاحبش بگویید راضی باشد..🌱
#شهیدحاجحسینخرازی♥️
#شادی_روح_پاکش_صلوات
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌷ب یاد شهیدان🌷:
🎥شهید حاج قاسم سلیمانی:حسین سرلشگر نبود، حسین سرتیپ نبود، حسین حکم مسئولیت نداشت. حسین را کسی نیامد بر لشگر معرفی کند. حسین، خود معرّف لشگر بود. اینقدر حجم تبعیت و اطاعت نسبت به او وجود داشته باشد
🔹️ حسین یک عارف بود. حسین وقتی حرف میزد، اول به خودش جسارت میکرد بعد حرف میزد، خودش را کوچک میکرد. حسین بنیانگذار بود.
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
حاج قاسم، همیشه تسبیح دستش بود و
[از هر فرصتی لبش معطر به ذکر خدا بود،]
توی ماشین همیشه ذکر میگفت.
حاج قاسم، توی جلسات تأکید میکرد که روزی دست کم صد صلوات برای شهدا بفرستید
📚 حاج قاسمی که من میشناسم
صفحه ۹۶
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#سیره_شهدا🦋
🍃یکی از ویژگی های بارز و شاخص سید،اخلاص در عمل بود که در کمتر کسی دیده می شود که این ویژگی را در حد اعلی در خود داشته باشد.
🍃سید یه ویژگی داشت این بود که نمی گذاشت کسی از دستش ناراحت شود کلمه ی «نه» کمتر از ایشان شنیده میشد.علی الظاهر ویژگی هایی که انسان در این دنیا ملکه شده برایش در برزخ و آخرت هم این عادت ادامه دارد...
#شهید_سیدعلی_زنجانی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
شهید یه نکته ے زیبا در وصـیتــ نامه ش میگه:
من به رفقام گفتم هروقت دلتون گرفت یا دوست داشتید دور همے داشته باشید، بیاید سر مزار من، پیش من...
نیاز نیست حتما قران بخونید...
بیاید با من حرف بزنید...
من صداتون رو میشنوم...😇🌷
یه خاطره ی قشنگ هم از روزهای شهادتش:
شهید مهدی شب بیست و یکم ماه رمضان شهید شد..
دو شب قبل شهادتش یعنی شب نوزدهم به رفیقش میگه میای امشب باهم شهید بشیم؟
رفیقش میگه نه بهتره شب بیست و یکم شهید بشیم، قشنگ تره...🖤
شب شهادت امیر المومنین🥀، مهدی یاغی لحظه ی افطار، قبل از این ڪہ روزهش رو باز کنه، به دیدار خدا رفت و چشمش به جمال مولا امیرالمؤمنین و ارباب بی سر روشن شد...🕊✨
عند ربهم یُرزقون💔🕊
#شهیدمهدیمحمدحسینیاغے
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۱ و ۴۲
حاجخانم براي رفتن به نانوايی از ليلا جدا ميشود و ليلا به همراه امين به طرف خانه به راه میافتد
سر كوچه که ميرسد مرد چهارشانهاي را جلو در خانه ميبيند كه دو جعبه در كنارش روي زمين قرار دارد.
مرد ليلا را كه ميبيند با خوشحالي به طرفش میآيد و امين را با خوشحالي دربغل ميگيرد:
- نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته بودين ؟
ليلا سر تكان ميدهد.
علي ابرو بالا میاندازد ، ميگويد:
- رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه خريدم ، دو جعبه هم براي شما آوردم .
ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه ميكند، با خجالت ميگويد:
- علي آقا! شما هميشه ما رو شرمندهی محبتهاتون ميكنين .
علي دستي به سر امين كشيده و ميگويد:
- دشمنتون شرمنده باشه ، ليلاخانم !
علي جعبههای ميوه را داخل حياط ميگذارد، سپس میايستد، دست بر دست ميمالد و اين پا و آن پا ميكند
ليلا او را به ناهار تعارف ميكند.
علي بعد از كمي تأمل قبول ميكند.
علي امين را كنار حوض ميبرد و مينشيند. ميخواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور ميكند و تصويرش بر آب حوض میافتد
علي نگاهي به تصوير درون حوض و سپس زيرچشمي نگاهي به ليلا كه به طرف اتاق ميرفت میاندازد. آهي كشيده ، مشتي آب به صورت ميپاشد.
علي وارد اتاق ميشود،
كتش را به گوشهاي پرت ميكند. زهره به طرفش ميرود
- دير كردي علي !
علی بیآنكه به او نگاه كند با بيحالي ميگويد:
- كار داشتم ، ميدوني كه اين روزها خيلي سرم شلوغه
زهره دستي به كمر زده با كنايه ميگويد:
- چند روزه كه سرت خيلي شلوغه
علي نگاه تندي به او ميكند، با پرخاشگري ميگويد:
- به جای سربه سر گذاشتن ، يك ليوان آب بده دستم كه از تشنگي مُردم
زهره ليوان آب برايش میآورد، ميگويد:
- ناهار بكشم ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۳ و ۴۴
علي خود را به روي كاناپه میاندازد، با بیحوصلگي ميگويد:
- ناهار خوردم ... سيرم .
زهره باتعجب ميگويد:
- ناهار خوردي ! من با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم تو بياي با هم بخوريم ...لااقل قبلش يك خبر ميكردي
علي نگاه تندي به زهره میافكند غرولندكنان ميگويد:
- زهره ، بهت گفتم که گرفتار بودم ! ناهار هم خوردم
علي بیحوصله از جاي بلند ميشود. به اتاق بچهها رفته ، در را محكم ميبندد
اشك در چشمان زهره جمع ميشود. به در بسته چشم ميدوزد و زيرلب ميگويد:
«من كه حرف بدی نزدم اينطور جوش آوردي ، يك دفعه بگو حوصله تو رو ندارم.»
به آشپزخانه ميرود،
پشت ميز مينشيند و سرش را ميان دست ميفشرد:
«در و همسايه و فك و فاميل به سرش قسم ميخورن ،
خوش و بشش تو بيرونه...
اخم و تخمش تو خونه...
اونا چي ميفهمن كه ... تو خونه چه شمر ذي الجوشنيه
يكي مثل حسين گُل بايد بره زير خاك ،
يكي مثل اين برج زهرماري ... عرصه رو به زن و بچههاش تنگ كنه ...
مردم ظاهرمونو ميبينن و فكر ميكنند من چقدر خوشبختم ...
از دلم كه خبر ندارن »
قطرات اشك روي ميز ميچكد.
با دست اشكها را روي ميز ميمالد. از جا بلند مي شود، از پنجره آشپزخانه بيرون را نگاه ميكند،
دلش ميگيرد از اين كه ديگر حسين نيست كه درد دل و شِكوِه و گلايهاش را پيش او بكند و حسين با مهرباني و دلسوزي او را دلداري دهد
صداي حسين در گوشش ميپيچد:
- علي ! خدا رو خوش نمياد، اينقدر زهره رو اذيت كني
- چيه! باز زهره اومده چوقوليمو پيش تو كرده
- آخه داداشم ! يك كمي به فكر زهره باش ... هر چه باشه همسرته ... مادربچههاته
- حرفها ميزني حسين! ديگه ميخواي خودم رو به سيخ سرخ بكشم تا خانم راضي بشه ... مگه خونهی باباش كه بود حلواي تن تناني تو دهنش ميگذاشتن ...خودت ميدوني كه از صبح سحر تا بوق سگ دارم براي اون و بچهها جون ميكَنم
- علي جان ! اينها رو قبول دارم ولي زندگي كه فقط خورد و خوراك و پوشاك نيست ... زن محبت ميخواد... توجه ميخواد... زن مثل گل نازكه ... دلش از شيشه ست...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋