باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید محسن شادکام تربتی
🌷 تولد اول شهریور ۱۳۴۶ مشهد
🌷 شهادت ۸ فروردین ۱۳۶۵ فاو
🌷 سن موقع شهادت ۱۹ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ به خواهران خودم و مادرم و خواهران دینیام سفارش میکنم خواهر اگر میخواهی به من و شهید ارج نهی، تنها حجابت را نگهدار، که حربه دشمن در حال حاضر همین از بین بردن حجاب است و فاسد کردن جوانها
✅ مسئله خاص دیگر به نظرم نمیآید که عرض کنم؛ فقط عرض میکنم امام را تنها و انقلاب را تنها نگذارید که سخت پشیمان خواهید شد در آن وقت پشیمانی فایدهای نخواهد داشت.
✅ به نماز زیاد اهمیت دهید که خیلی چیزها در همین عمل نهفته است؛ خصوصا جماعت آن.
✅ و به آنها که حرافی میکنند و بیهوده دلسوزی میکنند، بگویید ساکت شوند و بدانند که من آگاهانه به طرف مرگ رفتم و آن را انتخاب کردم. بر زندگی ننگبار دنیا، چه زیبا سخنی است که شهادت یک انتخاب است و نه یک اتفاق و من آن را انتخاب کردم؛ ای کوردلان به ظاهر بینا.
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
♦️ معرفی شده در ۸ فروردین ۱۴۰۱
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید عبدالله آپُرناک
🌷 تولد ۳ مرداد ۱۳۴۶ آمل
🌷 شهادت ۸ فروردین ۱۳۶۵ ارتفاعات سلیمانیه عراق
🌷 سن موقع شهادت ۱۹ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ والدين عزيز، من از ديدن عكس شهدا خجالت مىكشم، من چگونه مىتوانم ادعاى مسلمان بودن و پيرو امام خمينى بودن بنمايم در حالى كه در جبههاى كه امام فرمودند اسلام در مقابل كفر قرار گرفته، حضور نيافته و انقلاب اسلامى را يارى ننمايم
✅ شما اى برادران و دوستانم، اسلحه به زمين افتاده مرا بگيريد و با كافران بنا به گفته قرآن بجنگيد و به حرف امام، اين ياور امام زمان، گوش فرادهيد و قدر اين رهبر را بدانيد و او را تنها نگذاريد
✅ شما اى خواهران من و اى زينبهاى دوران، با حجاب خودتان چشم ضدانقلابها و دشمنان را از حدقه بدر آوريد.
✅ آن چنان كه شايسته يك خانواده مسلمان است، شما را وصيت مىكنم به اطاعت از ولايت فقيه
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
♦️ معرفی شده در ۸ فروردین ۱۴۰۲
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
آدم برای عبور از جاده های سخت زندگی
احتیاج به یه رفیق راه بلد داره
چه رفیقی بهتر از یه شهید
با شهدا مانوس باشیم ♡
با شهدا درد دل کنیم ♡
با شهدا رفیق باشیم ♡
شهدا اهل رفاقتن ♡
شهدا خیلی مشتیَن ، خیلی ♡
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🔴 کجا باید دنبال شفاعت باشیم ؟
🔹 جواب_شهید سید علی حسینی:
اگر خواهان شفاعت علی (ع) و فاطمه (س) هستید به ولی امر و نایب حضرت امام زمان متوسل شوید زیرا حیات و ممات ما اعتقاد به ولایت است.
#شهید_سید_علی_حسینی🌷
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#تلنگرانه
مشتری شھادت زیاده !
اما هر کسی نمیتونه
هزینش رو بپردازه
باید وسعت برسه
وگرنهنسیهنمیدن!-
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
در مقری در عقبه لشکر و مستقر در اتاق مخابرات بودیم و آن زمان شهید مهدی زینالدین فرمانده لشکر ۱۷ بودند و برای سرکشی همراه با شهید رضا حسنپور نزد ما آمدند.
موقع نماز شد و آقا مهدی به نماز ایستاد و شهید حسنپور هم پشت سر ایشان، بعد از نماز شهید زینالدین آیهای از قرآن را خواند و شروع کرد به معنی و تفسیر آن؛ بهقدری مسلط بود که مجذوب تفسیر ایشان شدیم.
بیشتر از آن تعجب کردیم که در چنین شرایط و مشغله کاری زیاد و اداره کردن یک لشکر چند هزارنفری و محدودیتهای جبهه جنگ بازهم قرآن خواندن را فراموش نکردند.
این نشاندهنده علاقهمندی و انس آقا مهدی با قرآن بود.
#شهید_مهدی_باکری🌹
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#مدافع_عشــــق
#قسمت_بیست_و_یکم
❤ #هوالعشـق
موهایم را میبافم و با یڪ پاپیون صورتی پشت سرم میبندم.
زهرا خانوم صدایم میکند:
_ دخترم! بیا غذاتونو کشیدم ببر بالا باعلے تو اتاق بخور.
درآیینه برای بار آخر بہ خود نگاه میکنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد.
به آشپزخانه میدوم سینے غذا را برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میروم.دوهفته از عقدمان میگذرد.
کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.چند تقه به درمیزنم.صدایت می آید!
_ بفرمایید!
در را باز میکنم. و با لبخند وارد میشوم.
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرش میپرد و سریع رویش را برمیگرداند سمت کتابخانه اش.
_ بفرمایید غذا اوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده!
_ مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستش راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشد و سکوت میکند.
سمت تختش می آیم و سینی را روی زمین میگذارم . خودم هم تکیه میدهم به تخت و دامنم را دورم پهن میکنم.
هنوزنگاهش به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چہ لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت میکند. سربه زیر سمتم می آیـد و مقابلم مینشیند
یک لحظه سرش را بلند میکند و خیره میشود به چشمهایم. چقدر نگاهش را دوست دارم!
_ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟
اسمم راگفتی بعد از چهــــارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری میزنی زیر همه چی!
_ زیر چی؟تو میتونی بری.
_ اره میگی میتونی بری ولی با این کارات...میخوای نگهم داری.مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا! من دنبال کارامم که برم. چرا سعی میکنی نگهم داری. هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرا نباشه!؟
عصبی میشود...
_ دارم سعی میکنم آروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمیمونم!
جمله اخرت در وجودم شکست
تـــو_برایم_نمیمانی😢
می آیـد بلند شود تا برود که مچ دستش را میگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمش را میگویم که تعادلش را از دست میدهد و قبل از اینکہ روی من بیفتد دستش را به قفسه کتابخانه میگیرد
_ این چه کاریه اخه!
دستش را از دستم بیرون میکشد و باعصبانیت از اتاق بیرون میرود...
میدانم مقاومتش سر ترسی است که دارد از عاشـــقی.
ازجایم بلند میشوم و روی تختش مینشینم.
قند در دلم آب میشود!اینکه شب درخانه شان میمانم!
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋