باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید سید مُحَنّا رام نژاد
🌷 تولد ۳ مهر ۱۳۴۷ شهرستان بهمئی استان کهکیلویه و بویراحمد
🌷 شهادت ۱۷ شهریور ۱۳۶۵ جزیره مجنون
🌷 سن موقع شهادت ۱۸ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ امت شهيد پرور كه همه روزه شاهد و گواه هستيم كه چه شهيدان معظمى را از دست مى دهيم، تو را به خدا قسم يك كم روى همين مسئله تفكر كنيد ببينيد كه خدا چه كسانى را مى برد ؟ هدف اينان چه بود ؟ منظور از شهادت اينان چه بود ؟ آيا فقط افراد خاص خداوند چه كسانى مگر بودند ؟ پس چرا نكوشيم تا جزء افراد خاص خداوند بشويم
✅ امت شهيد پرور خدا ترس باشيد و نگوئيد كه شهدا اهداف ديگرى داشتند
✅ شما مسئولين از سطح پايين تا بالا : نكند خداى ناكرده مقام طلب باشيد چنانچه شهيد مظلوم رجائى مى فرمايد : نكند پُستمان پَستمان بكند
✅ در آخر وصیتم به امت حزب الله، پيوند خود را از قبل به انقلاب محكم تر كنيد چنانچه مولا على ع مى فرمايد : فردايتان بايد از امروزتان بهتر باشد
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
اگر میخواهی محبوب خدا شوی، گمنام باش!
کار کن برای خدا، نه برای معروفیت!
«شهید جاویدالاثر علی تجلایی»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
توۍنمازجماعتهمیشهاولصف
مۍایستاد. . !
همیشهتوۍجیبشمُهروتسبیحتربت
داشت
گاهۍوقتهاکهبههردلیلۍتویجیبش
نبود،موقعنمازدرحسینیهۍ
ِپادگاندنبال
مُهرتربتمۍگشت!'
وقتیکهپیدامیکرد،اینشعررو،زمزمه
میکرد. .
تاتوزمینسجدهاۍ،
سربههوانمۍشوم..! :)♥️
..🌱.. #شهیدمحسنحججۍ
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥀کمی تامل
✨"خندیدند و رد شدند.."
این خلاصهیِ زندگیِ آنهایی بود
که به دنیا آلوده نشدند!
#شهیدهادیذوالفقاری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
خداوند از مومن ادای تکلیف را می خواهد، نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را. فقط اخلاص، و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن.
🕊️شهید مهدی باکری 🕊️
✨✨✨
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
*⚘﷽⚘
#زیارت_عاشورا ،
نردبان شهادت است🌿
📝دست نوشته بسیجی
#شهید_محمدحسین_حدادیان
که هر بار زیارت عاشورا میخواند
به نیابت از یک شهید🥀
ثبت و تاریخ گذاری میکرد📝
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
روحالله مهربان بود. به همه برادر و خواهرهایش احترام میگذاشت.
خیلی هوای من و پدرش را داشت. وقتی از بیرون به خانه میآمدم، سریع بلند میشد و دائم دست و صورت من را میبوسید.
آنقدر دور و بر من میگشت که دخترها میگفتند اینقدر خودت را برای مادر لوس نکن!
ساده بود و دوستداشتنی.
همه فعالیتهایش در بیرون از خانه در مسجد و بسیج خلاصه میشد.
راوی:مادرشهید
🕊️شهید روح الله عجمیان🕊️
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت25
_اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سوم اینکه درباره ی عقایدتون حرف نزنید! چهارم اینکه همین روند تحصیلی رو جدی ادامه بدید.
در صورت نادیده گرفتن هر یک از این شروط، شما اخراج هستین. مفهومه؟
نگاهی به آقاجان می اندازم و او سری تکان می دهد و می گویم:
_باشه قبول.
_پس من مدارکتون رو برای ثبت نام نگه می دارم در رشته ی جامعه شناسی. کلاس ها هم یک هفته دیگه شروع میشه، دقیقا از اول مهر! غیبت طولانی هم ممنوعه!
_خوبه متشکر.
بلند می شویم و اتاق را ترک می کنیم.
به خانه که می رسیم، دایی غذا را آماده کرده است و بعد از نمازی که به جماعت خواندیم؛ سفره را می چینم.
قضیه ثبت نام را برای دایی گفتم. او هم تعجب کرد و گفت:
_جالبه! چقدر رقابت بینشون مهمه!
ولی ریحانه سادات! خوب شد اومدی دایی، داشتم از بی کسی دیوونه می شدم.
می خندم و آقاجان می گوید:
_بی کس شدنت هم تقصیر خودته آقاکمیل! چقدر خانم جان گفت کمیل بیا زنت بدیم ها، چقدر؟
_کی به ما زن میده آ سید!
من هم با جرئت می شوم و می گویم:
_کیه که زن نده دایی جان! از خداشون هم هست.
صبح روز بعد آقاجان قصد برگشت دارد. ساکش را مرتب می کنم و با اشک به بدرقه اش می روم.
آقاجان مدام سفارش می کند و می گوید:
_مراقب خودت باشی. دانشگاه رفتی حواستو جمع کنی، نامه هم فراموشت نشه دخترم.
_چشم آقاجون!
آقاجان را در بغل می گیرم و پشت سرش آب می ریزم. دایی میخواهد جو را عوض کند و می گوید:
_ریحانه سادات تو اینقدر اشک داشتی و ما نمیدونستیم؟ شایدم از اینکه عصای دست داییت هستی خوشت نمیاد؟ راستشو بگو!
می خندم و دوباره می گوید:
_حالا خوب شد! خانم درس خون که نباید گریه کنه. باید خوشحال باشه داره میره دانشگاه!
دایی یک اتاق را در اختیار من می گذارد و کتاب هایم را درون قفسه های کتابخانه ی دیواری اش می چینم. برای لباس هایم هم کمدی هست که مرتبشان می کنم. مشغول تمیز کاری می شوم که دایی می گوید:
_من میرم بیرون دایی جان. چیزی لازم نداری؟
_نه متشکر!
_پس فعلا خداحافظ.
بعد از تمیز کاری اتاق و چیدن وسایلم به سراغ بقیه خانه می روم. خانه ی دایی خیلی شلوغ و کثیف است!
تا شب که کارم تمام می شود، دایی هم برمی گردد.
تعجب می کنم دایی تا حالا چه کار می کرده؟ به هر حال کمی شامی درست کردم و با دایی خوردیم.
دایی هم کلی تشکر کرد که او را از شر تخم مرغ نجات داده ام!
آخر شب دایی تقی به در می زند و اجازه ی ورود می خواهد.
کتاب کشف الاسرار را روی میز می گذارم.
دایی می گوید:
_آفرین کشف الاسرار هم که میخونی!
_آره خیلی برام جالبه.
_تو بیشتر از سنت میخونی و میفهمی! الان همسن های تو دارن تو شولباس می گردن و کتاب های خواهر کری، اولیسو اینجور چیزا میخونن. تو داری کتابای آیت الله خمینی و مطهری و... میخونی!
من از تو خیلی بزرگتر بودم که این کتاب ها رو میخوندم. اولین بار ۲۷ سالم بود. درست چهار سال پیش!
اونم کتاب شش مقاله آقای مطهری بود که بابات بهم هدیه داد.
کم کم وارد این وادی ها شدم و دوستایی هم پیدا کردم که نظرشون مثل خودم بود. خیلی هاشون دانشجو بودن و هستن.
نفسی می کشد و ادامه می دهد:
_آره اینجور مسائل توی دانشگاه ها زیاده! نگرش های فکری متفاوت که همشون هدفِ برانداختن این رژیم رو دارن اما انگیزه شون فرق داره.
از همه شون درست تر روشی هست که آیت الله خمینی دارن رهبری میکنن. مارکسیسم۱ و ایدئولوژی های مارکسیسم اسلامی هم هست که همشون بی راهه است.
اینا رو بهت میگن که توی دام اونا وارد نشی! مخصوصا الان که افکارشون رو روی چوب گذاشتن تا همه ببینن. سازمان و تشکیلات دارن که مجاهدین خلقه اسمش.
به اسم خلق و اسلام خیلی ها رو جذب کردن اما حالا خیلی هاشون شک کردن.
_اونا اول مسلمون بودن؟
_آره خیلی از کتاباشون هم از قرآن و نهج البلاغه است ولی آیت الله خمینی ردشون کرده چون اونا بلد نیستن قرآن رو تفسیر کنن و با اهداف مسلحانه و عقاید خودشون تفسیر میکنن.
البته در راسشون افراد بی دینی هم مثل آقای نیکین بودن که بیشتر نوشته هاشون با عقاید این مرد منتشر شده و به خورد مردم رفته!
_استفاده ابزاری از دین؟ مثل غرب که دین فقط توی زندگی کشیش هاشون هست اونم اگه جلوی دستو پاشونو نگیره.
عقاید وحشتناکی دارن!
دایی سری تکان می دهد و می گوید:
_آره. من البته ازین دوستا دارم ولی خب اونا هم دچار شک هستن.
صدای در زدن بلند می شود و دایی از جا برمیخیزد و می گوید:
_دوستامن! ما تو اتاقیم. خب؟
_باشه.
____
۱. مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی، در اواخرقرن نوزدهم ساخته شد. مارکس معتقد است طبقه کارگر باید با انقلاب حق خود را از سرمایه داران بگیرند حتی برخلاف قواعد اخلاقی.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت26
دایی می رود و در را باز می کند.
صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید:
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟
دیگری در جوابش می گوید:
_نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست!
به حرف هایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول می کنم.
کم کم صدایی ازشان در نمی آید و حس کنجکاوی در وجودم جولان می دهد.
دلم می گوید:"برو ببین" وجدانم نهیب می زند و می گوید:"نخیر!تو حق نداری فضولی کنی!"
بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم.
به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه می روم.
نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟
بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه می گویند.
جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد.
با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم می روم.
دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر می گویند:
_آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم.
چادرم را جلوی صورتم می گیرم و می گویم:
_خواهش میکنم خوش آمدید. این چ حرفیه!
بعد هم می روند، به دایی می گویم:
_دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟
باز هم می خندد و می گوید:
_نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود!
_آها.
با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم.
صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند.
بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود.
دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده می کنم.
دایی می گوید:
_ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم.
با صدایی که مملو از خنده است، می گویم:
_خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما!
بعد صبحانه دایی بیرون می رود و می گوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم می دهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم.
دایی میرود و در تنهایی غرق می شوم. سکوت از در و دیوار خانه می بارد و من نظارگر این سکوت هستم.
خودم را با کتاب مشغول می کنم اما حوصله ام سر می رود.
رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور می روم؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش می گذارم.
صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست!
ضبط را خاموش می کنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم.
این بار موسیقی پخش می شود.
گنجشگکِ اشی مشی
لبِ بومِ ما، مشین
بارون میاد؛ خیس میشی…
برف میاد؛ گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی
خیس میشی… گوله میشی…
میُفتی توو حوضِ نقاشی...
کی می گیره؟ فراش باشی...
ضبط را خاموش می کنم و حاضر می شوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم می گذارم.
چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم.
با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد.
چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم.
با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر می کشد.
کمی معطل می شوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم.
سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم.
کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد.
_الو؟
اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم:
_سلام.
_سلام! تویی ریحانه؟
_آره، خودمم.
کمی مکث می کند و می گوید:
_بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟
یکهو صدای مادر می آید و می شنوم که می گوید:
_چطور شده محمد؟ گوشیو بده من!
بعد هم گوشی را به دست می گیرد و می گوید:
_سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟
در میان اشک و خنده می گویم:
_سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟
_دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟
_دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس.
_خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها.
_تو زحمت میوفتی مامان جان!
_چه زحمتی! رحمته همش.
با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم:
_مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت.
_خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون.
تلفن را به سر جایش بر می گردانم و از کیوسک خارج می شوم.
پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون می کشم و در را باز می کنم.
برای ناهار خودم را تحویل نمی گیرم و نیمرو میپزم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
*⚘﷽⚘
🌹 شهـــیدعلیصیادشیرازی:
ازش سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋