🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت34
خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است!
آنقدر عصبی می شوم که لرز به سراغم می آید. با لحن کاملا جدی می گویم:
_شما چرا کنارم نشستین؟
پسر سرش را پایین می اندازد بعد هم به نقطه ای خیره می شود.
بعد سرش را بالا می آورد و در چشمانم نگاه می کند.
رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت می سازد.
_مگه مشکلی داره؟بله!
بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز می شود و میگوید:
_باید باهاتون حرف بزنم.
باز هم نگاهش به نقطه ای می رود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمی بینم.
به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم.
صدای دویدن از پشت سرم می آید. همانطور که پشت سرم می آید؛ می گوید:
_میخوام باهاتون حرف بزنم.
_من حرفی باهاتون ندارم!
_درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم.
مطمئن هستم به دنبال بهانه ای است تا توجه ام را جلب کند.
سر سوزنی توجه نمی کنم و راه خودم را می روم.
دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث می شود میخکوب شوم!
_درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم.
به طرفش برمیگردم و می گویم:
_کدوم کتاب؟
_همون که جای بازار بهتون دادمش!
فقط نگاهش می کنم . به پته پته می افتم و می گویم:
_خب بگید!
به حرف می آید و می گوید:
_اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم.
آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم.
چند خیابانی میرویم تا داخل پارک می شود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز می کند تا من بگیرم.
غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم:
_این کارا چیه؟ گفتین میخواین حرف بزنین!
اطرافش را نگاه می کند و می گوید:
_باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید!
باز هم به حرفش می کنم و از دستش ساندویچ میگیرم.
کنارم می گذارم و می گویم:
_خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم.
بعد از این که لقمه در دهانش را قورت می دهد می گوید:
_اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون.
_حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟
_چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر می جنگیم و برای آینده!
_من عقایدتونو قبول ندارم!
_درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم.
_بله ولی من با شیوه اسلام می جنگم.
نگاه تیزی به من می اندازد و می گوید:
_مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟
_شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید در حالی که شوروی رو قبول دارین.
_ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟
پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم:
_شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم!
بلند می شوم که می گوید:
_باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین!
_اگه ندم چی میشه؟
نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
_هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم
_فردا براتون میارم.
_کجا؟
_دانشگاه دیگه!
_نه بیاین همین جا!
_اسم پارک چیه؟
_باغ ایرانی.
باشه ای می گویم و دور می شوم. ترجیح می دهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم.
دایی دنبالم می آید و به خانه می رویم. دایی غذای حاضری می خَرَد و در سکوت باهم می خوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری می ریزد.
دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا...
کاش اینجا بود، از دانشگاه می گفتم از پسر مشکوک و...
صبح وقتی بیدار می شوم، لحاف ها را کنار می زنم و کتاب را از میان شان در می آورم. تعداد کلاس های امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست.
ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی می شود که شهناز را نمی بینم.
بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم.
ژاله کنارم می نشیند و می گوید:
_امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟
دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم.
دست ژاله را می گیرم و می گویم:
_ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم. میشه برای یه وقت دیگه؟
با بی میلی نگاهم می کند و می گوید:
_باشه.
سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی می رسانم.
کنار حوض می نشینم که همان صدای مردانه می گوید:سلام!
بلند می شوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی!
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده می زنم. عینکش را برمی دارد و با جدیت می گوید:
_بریم اونجا بشینیم.
راستای دستش را با نگاهم می گیرم و می گویم:
_باشه.
____
۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوریطلبی خود از واژهٔ قدیمیتر امپراتوری آمدهاست.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
مولاامامعسکری🖤🥀
#آجرکاللهیاصاحبالزمان(عج)
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید الله قلی لری زاده
🌷 تولد ۳ فروردین ۱۳۴۷ استهبان استان فارس
🌷 شهادت ۲۲ شهریور ۱۳۶۵ شلمچه
🌷 سن موقع شهادت ۱۸ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ من با ايمان به نيابت امام خميني و رهبري به حق و شايستهي ايشان كه زمينه ساز ظهور حضرت مهدي(عج) مي باشند و اسلام واقعي را به ما شناساندند، با الطاف خداوندي كه نمي توانم شكر نعمتهايش را به جا آورم قدم در اين راه گذاشتم، به اميد آنكه به لطف و كرمش بتوانم خدمت كوچكي به اسلام و انقلاب اسلامي ايران نمايم
✅ زيرا چگونه مي توان ادعاي مسلمان بودن و پيرو امام خميني بودن نمود و در جبههاي كه امام فرمودند: اسلام در مقابل كفر قرار گرفته، حضور نداشته باشم و انقلاب اسلامي را ياري ننمايم.
✅ هنگامي كه به انديشههاي متعالي امام خميني و آثار انقلاب اسلامي مي انديشم مي گويم اي كاش هزاران جان داشتم و در راه اسلام مي دادم
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🚩|کرامات_یک_خواب
🌱|تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط برمي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود. اين جا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
🗣| راوي : برادر نظرزاده
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
دنیا همه را میشکند و عده ای از همان
جا که می شکنند قوی میشوند...💔
#شهید_محمد_بروجردی🥀
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋