🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#بخش_بیستم
♥️عشق پایدار♥️
حال که هر دو خانواده وهر دو بازمانده ی عبدالله تصمیم به ترک دیار گرفتند,دیگر تعلل کردن صلاح نبود ,غلامحسین واحمد انچه را که میشد بفروشند وبه پول تبدیل کنند فروختند وهرچه را که نمیشد فروخت,بخشیدند وچند تکه از زمینهای خوب وحاصلخیز عبدالله را که گل زمین هایش به حساب میامد به دست یکی از اقوامشان به اسم خداداد سپردند که اگر روزی روزگاری گذارشان به دیار پدریشان افتاد ,حداقل چند پارچه زمین برای گذران زندگی داشته باشند,کبری وصغری که داغ خواهر ومادرشان هنوز التیام نیافته بود اما هر کدام با سرخوشی تازه ای ,این درد را پنهان میکردند,یکی با عشق ورزیدن به فرزند تازه رسیده اش ودیگری با خیال اینده وزندگی درشهری بزرگ....عصر پنج شنبه وشب جمعه بود وطبق وعده ی,قبلی قرار بود خرسخوان فردا کاروان کوچک قصه ی ما مهاجرتشان رابه شهر اغاز کنند.
صغری طبق روال هر عصر پنج شنبه,سینی حلوا اماده کرددرحالیکه مریم کوچک را به سینه میفشرد راهی قبرستان کوچک ابادی شد,قبرستانی که عزیزانش را چون مرواریدی در صدف دلش ,نگه داشته بود,صغری میدانست که این اخرین باریست که بر سر مزار عزیزانش حاضر میشود,شیشه,ای گلاب را در دبه ای با اب قاطی کردوابتدا سنگ مزار عبدالله را شست وسپس مزار مادر را معطر نمود ودر اخر بر سر مزار بتول امد ,همزمان با شستن سنگ مزار,با خواهر جوانمرگش واگویه ها کرد ودر اخر مریم را بر روی سنگ مزار نشاند واز ته دل به خواهرش قول داد تا زنده است برای مریم از مادر مهربان تر باشد ومادری کند برای دخترک خواهرش وهر وقت عزیز وعباس را پیدا کردند,اگر مریم از,خاله اش دلکند,خاله اورا به پدرش واگذارد....مریم کوچک که تازه راه افتاده بود با پاهای نحیفش بر روی سنگ قبر مادر تاتا میکرد ونمیدانست که این اخرین باریست که بر روی سنگی اشنا که بوی مادر را میداد,جست وخیز میکند.
صبح جمعه,همگی با باروبنه ای بسته ,سوار بر الاغ وقاطری تازه نفس در سکوتی سنگین که هزاران حرف در خود پنهان داشت ,با یاد خدا سفرشان را شروع کردند.....
ابادیی که تابود برایشان غم داشت ورنج داشت ودرد داشت را ترک کردند وروبه شوی شهری غریب واینده ای مبهم حرکت نمودند...
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
@shohadarahshanedamadarad🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز صبح بیدار نمی شوی❓
هنگام خواب #شیطان سه گِره پشت سر انسان میزند.
★★٭٭٭...
@shohadarahshanedamadarad🍁
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
وقتی سلامت میکنم باور دارم جواب سلامم را میدهی و به حرف های دلم گوش میکنی
ای مهربان تر از پدر
دلم پر گشودن در هوای شما را میخواهد، رهایی در آسمان پاک حضور شما
دوستت دارم آقاجانم❤️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@shohadarahshanedamadarad🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدے_جان
لیلای در غیبت بیا، دنیا شده
مجنون تو
موسای عصر آخری، ما جملگی
هارون تو
ای یوسف زهرا بیا یعقوب دلها
کور شد
همچون زلیخا یک جهان سر گشته و
مفتون تو
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🍁
✨بهش گفتم علی (روح الله) نزدیک 60 روزه که اینجایی، بسه دیگه نمیخوای برگردی؟ تو صورتم نگاه هم نکرد، همونجوری که داشت کارشو انجام میداد.
💫جواب داد: کجا برم، ناموسم اینجاست زن و بچه ی شیعه، ناموس شیعه تو الفوعه و کفریا و نبل و الزهرا تو محاصره است، اونا ناموس منند، کجا بذارم برم ...چند روز بعد پیکر پاک و سوخته اش رو برگردوندند ...
✍روایتی از همرزم شهید
✨یک هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده بمونم؛ دلم برای بچههایی که اینجا به ناحق کشته میشوند میسوزد. تو هم دلت بسوزد بگذار بمونم اینجا به من احتیاج دارند گفتماشکالی نداره بمون ولی مواظب خودت باش.
✍روایتی از همسر شهید
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🍁
میلاد توست
و مـــــا باز ؛
ڪبوتر عشقمان را
در آسمـانِ خیـال تو
پــــــرواز می دهیم ؛
سالهاستــ ڪبوتــرمان
جلد مهربـانیت شده است ...
#شهیدمحمودرضابیضایی
#سالـروز_ولادت 💐
@shohadarahshanedamadarad🍁