💚امام رضا علیه السلام:
💎تبلیغ غدیر واجب است کسی که عید غدیر را گرامی بدارد، خداوند خطا های کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود، در زمره شهدا خوهد بود.
اللهم عجل لولیک الفرج
@Ravie_1370🌷
✍تلنگر
خجالت میکشم
اسمم راگذاشتــــــه ام :مـــــنتظر
اما زمـانے که دفــتر انتظارم را ورق
میزنے مے بینے ؛فضای مجازی را بیشتر از امامم میشناسم ! حتے گاهے صبح آفتاب نزده آنها را چِک میکنم.. اماعهــدم را نـه...
🕊درقنوت نمازهایمان براے
مهدےِ فاطمه دعاڪنیم🕊
🌾✨✨🌾
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت56
بعدازشب نشینی حاضرشدیم که برویم هییت هفتگی خیمه العباس.سعیدآقاوهمسرش هم باماآمدند.معمولابرنامه ی هرهفته ی ماهمین بودکه بعدازشام،چهارنفری میرفتیم هییت.
باخانمهای دیگربعدازپایان مراسم وسایل پذیرایی راآماده میکردیم.گروه های دوستانه بعدازهییت هم عالم خودش راداشت.خانمهاطبقه بالابودیم،آقایان هم درپیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند.
تابرویم هییت وبرگردیم ساعت ازنیمه شب گذشته بود.ازخستگی زیاددوست داشتم زودتربه خانه برسیم.وقتی به کوچه ی خودمان رسیدیم،پیرمردهمسایه که اختلال حواس داشت جلوی درنشسته بود.کارهرروزه اش همین بود.
صندلی میگذاشت ومی نشست جلوی در.هربارکه ازکنارش ردمیشدیم،حمیدبااحترام به اوسلام میدادوردمیشد.حتی مواقعی که سوارموتوربودیم حمیدموتوررانگه میداشت وبعدازسلام واحوال پرسی راه می افتادیم.
آن شب خیلی گرم باپیرمردسلام واحوال پرسی کرد.وقتی ازاوچندقدمی فاصله گرفتیم.گفتم:"حمیدجان!لازم نیست حتماهرباربه این آقاسلام بدی.این پیرمرداصلامتوجه نمیشه.چون اختلال حواس داره،چیزی توی ذهنش نمی مونه.
"حمیدگفت:"نه عزیزم!این آقامتوجه نمیشه،من که متوجه میشم.مطمین باش یه روزی نتیجه ی محبت من به این پیرمردرومیبینی."واقعاهم همین طورشد.یک روزسخت جواب این محبت رادیدم!
شهریورماه درقالب یک سفردانشجویی به مشهدالرضارفته بود.برای سفرهایی که تنهایی میرفتیم نه حمیدمشکل داشت نه من؛چون ازرفقای همدیگروجمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم.
تمام لحظاتی که دراین سفربه حرم میرفتم یادسفرماه عسلمان افتادم.روزهایی که اشکهاولبخندهایش برای همیشه درذهنم ماندگارشدوشیرینی زیارت همراه حمیدکه هیچ وقت تکرارنشد.
بعداززیارت اول،ازصحن جامع رضوی باحمیدتماس گرفتم.حسابی دل تنگش شده بودم.صحبتمان حسابی گل انداخته بود.موقع خداحافظی گفتم:"حمید،جمعه است.
نمازجمعه فراموشت نشه.توی خونه نمون.این طوری هم ثواب کردی،هم وقت زودترمیگذره.ازتنهایی اذیت نمیشی.
"خندیدوگفت:"خبرنداری پس!بااجازت ماالان بارفقاکناردریاییم.کلی شناکردیم.به سروکله هم زدیم.نمازروخوندیم.حالاهم داریم میریم برای ناهار."تامن راسوارقطارکرده بودبارفقایش رفته بودندسمت شمال!
ازاین مسافرتهای یک روزه وپیش بینی نشده زیادمیرفت.تاساعت هشت شب دریابودند.دلم شورمیزد.هربارتماس میگرفت،میگفتم:"حمیددریاخطرداره.مسیرهم که شلوغه.زودتربرگردید."
روزآخرسفر،بعداززیارت وداع،بادوستانم برای خریدسوغاتی به بازاررفتم.دوست داشتم برای حمیدیک هدیه ی خوب بگیرم.بعدازکلی جستجوپیراهن چهارخانه ی آبی رنگ داخل ویترین مغازه چشمم راگرفت.
همان راخریدم.
ازمشهدکه برگشتم به استقبالم آمده بود.ازنوع رفتاروصحبتش به خوبی احساس میکردم که این چندروزخیلی دلتنگ شده است.حال من هم دست کمی ازحمیدنداشت.خانه که رسیدیم همه چیزمرتب بود.
برای ناهارهم ماکارونی گذاشته بود،ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود.گفت:"پاقدم فرزانه خانوم میخواستم غذااعیونی بشه!گوشت چرخ کرده چیه ریزریز!"
وقتی حمیدجعبه ی پیراهن سوغاتی رابازکردولباس راپوشید،دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است.گفتم:"حمیدجان!شانس نداری.باچه ذوقی کل بازاررودنبال این پیراهن گشتم،ولی سایزش خیلی بزرگ دراومده
."گفت:"چون توخریدی خیلی هم خوبه.ازفرداهمین رومی پوشم."به هزارزوروزحمت راضی شدپیراهن راازتنش دربیاورد.چون میدانستم حمیدبه هیچ وجه ازخیراین پیراهن نمیگذردرفتم سراغ صاحبخانه.
آقای کشاورز؛صاحب خانه ی ما؛خیاط بود.یکی ازپیراهن های قبلی حمیدرابااین پیراهن جدیدبه اودادم تااندازه ی پیراهن رادرست کند.
بعدازظهربااینکه خسته راه بودم وتازه ازسفربرگشته بودم،ولی وقتی حمیدپیشنهاددادکه برویم بیرون دوری بزنیم،نتوانستم نه بیاورم.
بعدازچندروزدوری،قدم زدن کنارحمید،آن هم درروزهای آخرتابستان واقعادل نشین بود.یک عصرطولانی درحالی که هواکم کم خنک شده بودوبوی پاییزمی آمد.برگ چنارهاکم کم داشتندزردمیشدند.
صدای خش خش برگهازیرقدم های من وحمیدخیلی دوست داشتنی بود.وسط راه به بستنی فروشی رفتیم.دوتابستنی بزرگ گرفت.
درواقع هردوبستنی رابرای خودش سفارش داد،چون من معمولاهمان دو،سه قاشق اول راکه میخوردم شیرینی بستنی دلم رامیزد،برای همین بقیه بستنی رابه حمیدمیدادم.
امااین بارمزاجم کشیدوبستنی خودم راپابه پای حمیدخوردم.ازقاشق های پنجم،ششم به بعدهرقاشقی که برمیداشتم حمیدباچشم هایش
قاشق رادنبال میکرد.
وقتی تمام شد،ظرف بستنی من رانگاه کرد.
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت57
فهمیداین بارنقشه اش برای خوردن بستنی بیشترنگرفته است.گفت:"تاته خوردی؟دلت رونزد؟یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟"باخنده گفتم:"ببخش عزیزم.مگه برای من نگرفته بودی؟چندروزبودندیده بودمت.الان که برگشتم پیشت اشتهام بازشده.
این باردلم خواست تاآخربخورم."لبخندزد.بلندشدوبرای خودش دوباره سفارش بستنی داد!
دو،سه روزبعدکه پیراهن حاضرشد،خانم کشاورزمثل همیشه باتکیه کلام شیرین"مامان فرزانه"صدایم کرد.پیراهن راکه دادگفت:"دخترم!سال قبل که مامحرم نذری داشتیم،شمااذیت شدید؛
چون برای بارگذاشتن آش وغذای نذری مدام باحیاط کارداشتیم.حاج آقاگفتن اگرموافق باشید،شمابیایدطبقه ی بالا،
مابیایم طبقه پایین."موضوع جابه جایی راباحمیددرمیان گذاشتم.موافق این تغییربود.
گفت:"ازیه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا.هرروزاین همه پله روبالا،پایین نمیرن.فقط بذاریم بعدازمسابقات کشوری کاراته که باخیال راحت جابه جابشیم".
وقتی حمیدعازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد،خودم راباهرچیزی که میشدمشغول میکردم که کمتردل تنگش باشم
.سرنمازبرای موفقیتش دعامیکردم.دل توی دلم نبود.سه روزمسابقات طول کشید.دوست داشتم حمیدزودتربرگردد.روزمسابقه هرکاری کردم نتیجه رابه من نگفت.
نزدیک غروب بودکه زنگ خانه رازد.باشوق آیفون رازدم ودم درمنتظرش شدم.لنگ لنگان راه میرفت.بادقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی اش هم پاره شده است.دیدن این صحنه آن قدربرایم عذاب آوربودکه متوجه جوایزومدال حمیدنشدم.نفرسوم مسابقات کاراته ی کشوری نیروهای مسلح شده بود.ازهمان لحظه ی اول غرغرکردن من شروع شد:"چرارقیبت کنترل نکرده؟چرالبت پاره شده؟این چه وضع مسابقه دادنه؟حتماداورهم فقط تماشامیکرده."
حمیدجایزه اش رابه من نشان دادوباخنده گفت:"مسابقه است دیگه.توخودت این کاره ای.میدونی توی مسابقه ازاین اتفاق هازیاد
می افته.من هم طرفم روخیلی زدم.حسابی ازخجالتش دراومدم.ناراحت نباش."
میدانستم برای دلخوشی من می گوید.چون حتی داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهدضربه ی بدی به حریف بزند.دوتاازانگشتهای پایش که ضربه خورده بودراباچسب اتوکلاوبستم وباندپیچی کردم.لب پاره اش راهم چندبارضدعفونی کردم.دلم میخواست تابه دنیاآمدن برادرزاده هایش کاملاحالش خوب بشودواثری ازاین پارگی روی صورتش نماند.
چندروزمانده به محرم،اوایل آبان ماه،به طبقه بالااثاث کشی کردیم
.دل کندن ازفضایی که زندگی مشترکمان رادرآن شروع کرده بودیم حتی به اندازه ی همین جابه جایی کوچک هم برایم سخت بود.ازگوشه گوشه ی این فضاخاطره داشتیم.بااینکه خانه ای کوچک بود،ولی برای من تداعی کننده بهترین روزهای زندگی کنارحمیدبود.
ازچندروزقبل وسایل راداخل کارتن چیده بودیم.
روزاثاث کشی،دانشگاه کلاس داشتم.وقتی برگشتم دیدم حمیدبه همراه صاحبخانه وپسرشان سه نفری تقریباکل وسایل راجابه جاکرده بودند.چون ساختمان خیلی قدیمی بود،پله هایش باریک وناجوربود.
باهزارمشقت وسایل مارابرده بودندطبقه ی بالاووسایل صاحب خانه راآورده بودندپایین.حمیدمعمولادوست داشت این طور
کارهاراخودش انجام بدهدتامزاحم کسی نشود.
برای همین کسی راخبرنکرده بود.
طبقه ی بالامثل طبقه پایین کوچک بود؛بااین تفاوت که پذیرایی رابزرگتردرست کرده بودندواتاق خوابش کوچکتربود.دوازده تاپله میخوردتاپاگرداول.
بعدهم سه پله تاطبقه ی
دوم.درب ورودی یک درقدیمی بودکه وسط در،شیشه های رنگی کارشده بود.کف اتاق وپذیرایی ازکاشی وسرامیک خبری نبود؛همه راباگچ درست کرده بودند.
باحمیدتمام دیوارهاوکف خانه راجاروزدیم.بعددستمال کشیدیم وخشک کردیم.کارتمیزکردن اتاق هاکه تمام شد،یک سری کارتن کفشان انداختیم.بعدموکتهاراپهن کردیم ووسایل راچیدیم.
داخل پذیرایی دوتافرش شش متری انداختیم،ولی بازفرش دوازده
متری ای که داشتیم بلااستفاده ماند.
آشپزخانه ی طبقه ی بالاکوچک بود.فقط یکی دوتاکابینت داشت.
برای همین خیلی ازوسایل مثل سرویس چینی راباهمان کارتن هادرپاگردی که میرفت برای پشت بام چیدم پذیرایی این طبقه بزرگتربود،برای همین بعضی ازوسایل جهازمثل میزناهارخوری ومیزتلفن راکه خانه ی
پدرم مانده بودبه خانه ی خودمان آوردیم.
روبه روی درورودی یک طاقچه ی قدیمی بود.گلی که حمیدبرای تولدم گرفته بودراهمراه عکس حضرت آقاگذاشتیم.خانه ی ساده ای بود،ولی پرازمحبت وشادی.گاهی ساده بودن قشنگ است!
ازآن موقع به بعدهربارحمیدمیخواست ازپله ها
پایین برودچندباری یاا...میگفت تااگرورودی طبقه پایین بازبود،حواسشان باشد.یک حدیث هم ازامام باقرعلیه السلام کناردرورودی چسبانده بودکه هرصبح موقع بیرون رفتن ازخانه آن رامیخواند
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت58
نقطه ی مشترک طبقه بالاباطبقه پایین،صدای بچه هایی بودکه درطول روزازکوچه می آمد.خانه ی مادرمحله ی پرترددقزوین،یعنی خیابان نواب بود.
داخل کوچه همیشه بازی وشیطنت ودعوای بچه های محل به راه بود.تازه فصل امتحانات شروع شده بود.نشسته بودم وکتابم رامرورمیکردم.
ازبس سروصدازیادبود،یک صفحه راپنج بارخواندم،ولی متوجه نشدم صدای بچه هاحواسم رابه کل پرت میکردونمیتوانستم روی مطالب کتاب تمرکزکنم.کتابم راپرت کردم ونشستم یک دل سیرگریه کردم.گفتم:"اینجاجای درس خوندن نیست!"دوره مجردی هم همین طورحساس بودم.گاهی مواقع شبهایی که امتحان داشتم ومهمان می آمدمیرفتم داخل انباری درس میخواندم!
این طورمواقع حمیدنقش میانجی رابازی میکرد.شروع میکردبه صحبت:"آروم باش خانم.آخه این بچه هااین طوری بانشاط بازی کنن خوبه یاخدای ناکرده مریض باشن وتوی خونه افتاده باشن؟
این طوری پرجنب وجوش باشن خوبه یابرن سراغ بازی های کامپیوتری وموبایل؟فردابچه های ماهم بخوان بازی کنن همین حرف رومیزنی؟"باحرفهایش آرامم میکرد.کم کم دستم آمده بودکه بهترین ساعت مطالعه ودرس خواندن نیمه شب است.
موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعدشروع میکردم به درس خواندن،چون این ساعتهاازسروصدای داخل کوچه خبری نبود.
باهمین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب چهارصدصفحه ای رامرورکنم.
بعدازامتحان خوشحال ازاینکه توانستم به اکثرسوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم.وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاقهاوآشپزخانه رادودگرفته است.گفتم حتماحمیداسپنددودکرده،ولی این دودخیلی بیشترازاسپنددودکردن بود!بارفتن به آشپزخانه شصتم خبردارشدکه حمیددسته گل به آب داده است.
دیدم بله!گوشه ی فرش آشپزخانه سوخته است.پرسیدم:"حمید!این دودبرای چیه؟گوشه ی
فرش چراسوخته؟"جواب داد:"دوست داشتم تاقبل ازاینکه توبیای اسپنددودکنم،ولی یهواسپنددونی ازدستم روی فرش افتادو
گوشه ی فرش سوخت."
دعواکردن هایم بیشترحالت شوخی وخنده داشت.گفتم:"چشمم روشن.توجهازم روناقص کردی.بایدجفت همین فرش روبخری."سوختن فرش به کنار،تادوروزحوله به دست این دودراازپنجره هابیرون میدادم.
هرکس می آمد
خانه مافکرمیکردکل خانه آتش گرفته!ایام محرم بااینکه هواتقریباسردشده بودباموتورشبهامیرفتیم هییت خودمان.شب تاسوعابه شدت هواسردشده بود،ولی بااین حال بازهم باموتورراهی شدیم.حمیدبه شوخی گفت:"الان کسی روبانانچیکوبزنن ازخونه درنمیاد،اون وقت ماباموتورداریم میریم هییت.
"دستش راگذاشت روی زانوی من گفت:"فرزانه!پاهات یخ زده؟غصه نخور.خودم برات ماشین میگیرم دیگه اذیت نشی."دستم راگذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید.حمیدهم یک دستش راگذاشت روی دست من.کنارسرماوسوزشبانه ی هوای پاییزی قزوین،تنهاچیزی که دلم راگرم میکردمحبت دستهای همیشه مهربان حمیدبود.
آن شب هم مثل همه ی شبهای دیگری که به هییت میرفتیم خیلی سینه زده بود.میان دارهییت خیمه العباس بود.به حدی سینه میزدکه احساس میکردم جسم حمیدتوان این همه سینه زنی راندارد.
وقتی ازهییت بیرون آمد،صدایش گرفته بودوچشم هایش سرخ شده بود.باهمان صدای گرفته،اولین جمله ای که گفت این بود:"قبول باشه."خیلی هم سعی میکردمستقیم به چشم های من نگاه نکندکه من متوجه سرخی چشم هایش نشوم.
اهل مداحی شوروبالا،پایین پریدن نبود،ولی حسابی سینه میزد.بیشترمداحی های آقای مطیعی رادوست داشت.حتی وقتی هییتشان کلاس مداحی برای نوجوان هاگذاشته بود،به مربی سفارش کرده بود:"به این هاشوریادنده.روضه خوندن یادبده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن."
شب حضرت عباس سلام ا...علیها،برای حمیدیک شب ویژه بود.موقع برگشت سوارموتورکه شدیم،گفتم:"دوست دارم مثل آقام حضرت ابوالفضل سلام ا...علیهامدافع حرم بشم ودست وپاهام فدایی حضرت زینب سلام ا...علیهابشه
."وقتی این همه سینه زدن وتغییرحالت چهره ی حمیدرادیدم گفتم:"حمید،کمترسینه بزن یاحداقل آروم تر
سینه بزن.لازم نیست این همه خودت رواذیت کنی."جوابش برایم جالب بود.
گفت:"فرزانه!این سینه به خاطرهمین سینه زدن هیچوقت نمیسوزه.چه این دنیاچه اون دنیا."بارهااین جمله رادرموردسینه زدن هایش تکرارکرد.بعدهامن متوجه رازاین حرف حمیدشدم!
ازیک زمانی به بعدازپیامک دادن خوشم
نمی آمد.
دوست داشتم باخط خودم برایش بنویسم.یادداشتهای کوچک مینوشتم،چون معمولاحمیدزودترازمن ازخانه بیرون میرفت وزودترازمن به خانه برمیگشت.هرکاغذی که دم دستم میرسیدبرایش یادداشت مینوشتم
.میگفتم تاچه ساعتی کلاس دارم،ناهارراچه جوری گرم کند،مراقب خودش باشد،ابرازعلاقه یاحتی یک سلام خالی!هرروزیک چیزی مینوشتم ومیگذاشتم روی اپن یاکنارآینه.
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت59
خیلی خوشش می آمد.میگفت نوشته هایت هرچندکوتاه است،اماتمام خستگی راازتنم بیرون می برد.
می گفت یک روزبااین نوشته هاغافلگیرت میکنم!برای شرکت دردوره ی یک روزه بایدبه تهران میرفتم.برای ناهارحمیدلوبیاپلودرست کردم وبعددریادداشتی برایش نوشتم:"حمیدعزیزم!سلام.امروزمیرم تهران وتاغروب برمیگردم.وقتی داری غذاروگرم میکنی،مراقب خودت باش.سلام من روحسابی به خودت برسون!"
یادداشت راروی دریخچال چسباندم وازخانه بیرون زدم.دوره زودتراززمان بندی اعلام شده تمام شد.ساعت حوالی شش بودکه داخل کوچه بودم.بچه هاداخل کوچه فوتبال بازی میکردند.
پیرمردمسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بودوجلوی درنشسته بود.ازکنارش که میخواستم ردبشوم یادحرف حمیدافتادم وبااوسلام واحوالپرسی کردم.پیش خودم گفتم حتماالان حمیدخوابیده برای همین زنگ دررانزدم.
کلیدانداختم وآمدم بالا.درراکه بازکردم عینهودودکش کارخانه دودبودکه زدتوی صورتم.داشتم خفه میشدم.چشم چشم رانمیدید.چون پاییزبودهوازودتاریک میشد.تنهاچیزی که میدیدم نورکامپیوترداخل اتاق بود.
وقتی داخل اتاق شدم حمیدرادیدم که بی هوا
پشت کامپیوترنشسته بود.من راکه دیدسرش رابلندکردوتازه متوجه این همه دودشد.گفتم:"حمید!اینجاچه خبره؟حواست کجاست آقا؟این دودبرای چیه؟غذاخوردی؟"گفت:"نه،نخوردم."بعدیکهوبا
گفتن این که"وای!غذاسوخت"دویدسمت آشپزخانه.ازساعت دوونیم که حمیدآمده بوداجاق گازراروشن کرده بودتاغذاگرم بشود.
بعدرفته بودسرکامپیوتروپروژه ی دانشگاهش.آن قدرغرق کارشده بودکه فراموش کرده بوداجاق گازراروشن کرده است.غذاکه جزغاله شده بودهیچ،قابلمه هم سوخته بود!شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود.میدانستم چون غذالوبیاپلوبود،فراموش کرده،وگرنه اگرفسنجان بودمهلت نمیدادغذاگرم بشود.همان جاسراجاق گازمیخورد!
پاییزسال93هردودانشگاه میرفتیم معمولاعصرهاحمیدپشت کامپیوترمینشست ودنبال مقاله وتحقیق وکارهای دانشگاهش بود.نیم ساعتی بودکه حمیدپشت سیستم نشسته بود.داخل اتاق رفتم وکمی اذیتش کردم.نیم ساعت بعددوباره رفتم داخل اتاق واین بار
چشم هایش رابستم.
گفتم:"کافیه حمید.بیابشین پیش من.این طوری ادامه بدی خسته میشی."میخواستم باشوخی وخنده درس خواندن رابرایش آسان کنم.
من هم که پشت کامپیوترمی نشستم همین ماجراتکرارمیشد.
حمیدهرنیم ساعت ازداخل پذیرایی صدایم میکرد:"عزیزم بیامیوه بخوریم.دلم برات تنگ شده!"کمی که معطل میکردم،می آمدکامپیوترراخاموش میکرد.دنبالش میکردم.میرفت داخل راهروقایم میشد.میگفت:"خب من چه کارکنم؟هرچی صدات میکنم میگم دلم تنگ شده نمیای!"
ترم های آخررشته حسابداری مالی بود.درسهای هم راتقریباحفظ بودیم.حمیدبه کتابهاودرسهای من علاقه داشت وگاهی جزوات من رامطالعه میکرد.من هم دردرس ریاضی سررشته داشتم.گاهی ازاوقات معادلات امتحانی راحل میکردوبه من نشان میدادتاآنهاراباهم چک کنیم.
موضوع پروژه ی پایان ترمش درخصوص"نقش خصوصی سازی درحسابرسی های مالی"بود.
بعضی ازهم دانشگاهی هایش بادادن مبالغی پروژه های آماده راکپی برداری میکردند،نمره ای میگرفتندوتمام میشد،ولی حمیدروی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و
جست وجوکرد.
چون دوره ی پایان نامه نویسی راگذرانده بودم،تاجایی که میتوانستم کمکش کردم.بین خودمان تقسیم کارکرده بودیم؛
کارهای میدانی وتحقیق وپرسش نامه هاباحمیدوکارتایپ ودسته بندی ومرتب کردن موضوعات بامن بعدازتلاش شبانه روزی،وقتی کارتمام شدماحصل کاررابه استادخودمان نشان دادم.اشکالات کارراگرفتیم.حمیدپروژه رابانمره بیست دفاع کرد.نمره ای که واقعاحقیقی بود.
فردای روزی که حمیدازپروژه اش دفاع کرد،هردوی ماسرماخورده بودیم.آب ریزش بینی وسرفه ی عجیبی یقه ی ماراگرفته بود دکتربرایمان نسخه پیچید.
داروهاراکه گرفتیم،سوارتاکسی شدیم تابه خانه برویم.راننده نوارروضه گذاشته بود.ماهم که حالمان خوب نبود.دایم یاسرفه میکردیم یا
بینی مان رابالامی کشیدیم.
راننده فکرکرده بودباصدای روضه ای که پخش میشودگریه میکنیم!
سرکوچه که رسیدیم حمیددست کردتوی جیب تاکرایه بدهد.
راننده گفت:"آسید!مشخصه شماوحاج خانم حسابی اهل روضه هستین.کرایه نمیخوادبدین فقط مارودعاکنین."حتی توقف نکردکه ماحرفی بزنیم.بعدهم گازش راگرفت ورفت.من وحمیدنشستیم کنارجدول ونیم ساعتی خندیدیم.نمی توانستیم جلوی خنده خودمان رابگیریم.
&ادامه دارد...
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت60
حمیدبه شوخی میگفت:"عه حاج خانم،کمترگریه کن!"تااین رامیگفت یادحرف راننده می افتادیم
ومیزدیم زیرخنده.
رفتاروظاهرحمیدطوری بودکه خیلی هامثل این راننده فکرمیکردندطلبه است یا"آسید"صدایش میکردند.البته حمیدهمیشه به من میگفت من سیدم.چون ازطرف مادربزرگ پدری،نسب حمیدبه سادات میرسید.سه،چهارماه آخرسال93برادرزاده های حمیدیکی یکی به دنیاآمدند.کوثر،دخترحسن آقا،برادربزرگترحمید،هشتم آذر.
نرگس،دخترسعیدآقا،برادردوقلوی حمید،بیست ودوم آذر؛درست شب اربعین.محمدرضا،پسرحسین آقا،هفتم اسفند.
وقتی دورهم جمع میشدیم صدای بچه هاقطع نمیشد.
حال وهوای جالبی بود.تایکی ساکت میشد،آن یکی شروع میکردبه گریه کردن.حمیدتاآن موقع حرفی ازبچه دارشدن نمیزد،امابابه دنیاآمدن این برادرزاده هاخیلی علاقه مندشده بودکه ماهم بچه دارشویم.
این شوق حمیدبه بچه دارشدن من راخیلی امیدوارمیکرد.حس میکردم زندگی ماشبیه یک نهال نوپاست که میخواهدشاخ وبرگ بدهدوماسالهای سال کنارهم زندگی خواهیم کرد.
یک روزبعدازتولدنرگس،حمیدبرای ماموریتی پانزده روزه سمت لوشان رفت.
معمولاازماموریتهایش زیادنمی پرسیدم،
مگراطلاعات کلی که بازیرکی چندتاسوال میپرسیدم تااوضاع چندروزی که ماموریت بوددستم بیاید.شده باشوخی وخنده ازحمیداطلاعات جمع میکردم.به شدت قلقلکی بود.بی اندازه!این بارهم که ازلوشان برگشته بودباقلقلک سراغش رفتم.قلقلک میدادم وسوال میپرسیدم.
گفتم:"حمیدتودست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی.همه چی رودقیقه اول لومیدی!"
البته حمیدهم زرنگی کرد.وقتی باقلقلک دادن ازاوپرسیدم:"فرمانده ی سپاه کیه؟"گفت:"تقی مرادی!
"گفتم:"فرمانده اطلاعات کیه؟"گفت:"تقی مرادی!"هرسوالی میپرسیدم،اسم پدرم رامیگفت.باخنده گفتم:"دست پدرم دردنکنه بااین دامادگرفتنش.توبایداسم پدرزنت روآخرین نفرلوبدی،نه اولین نفر!"حمیدهم خندیدوگفت:"تاصبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم روبلدم!"
بعضی اوقات هم خودش ازآموزش هایی که دیده یانکاتی که درآن ماموریت یادگرفته بودصحبت میکرد.
دوره ی لوشان بهشان گفته بودند:"اگرگاوی رودیدین که به سمتی میره،بدونین اونجاچیزمشکوکیه.چون گاوذاتاحیوان کنجکاویه وهرطرف که حرکت میکنه اون سمت لابدچیزخاصیه.برعکس گاو،گوسفندهاهستن.هروقت گوسفندازجایی دوربشه بایدبه اونجاشک کرد.چون گوسفندذاتاحیوان ترسوییه وباکوچکترین صدایی که بشنوه یاچیزی که ببینه ازاونجادورمیشه."
بعدازکلی احوال پرسی،عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بودرانشانم داد.این اولین باری بودکه میدیدم حمیداین همه عکس درمدل های مختلف مخصوصابابادگیرآبی انداخته است.داخل عکس هاچسب اتوکلاوی که بعدازمسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود.
غرق تماشای عکس هابودم که باحرف حمیددیگرنتوانستم باقی عکسهاراببینم.به من گفت:"این عکس هاروبرای
شهادتم گرفتم.حالاکه داری نگاهشون میکنی،ببین کدوم خوبه بنربشه؟"
دلم هری ریخت.لحن صحبت هایش نه جدی بود،نه شوخی.
همین میانه صحبت کردن اذیتم میکرد.نمیدانستم جوابش راچه بدهم.ازدوره ی
نامزدی هربارکه عکس های گالری موبایلش رانگاه میکردم وازمن میپرسیدکدام عکس برای شهادتم خوب است،زیادجدی نمیگرفتم وباشوخی بحث راعوض میکردم،ولی این بارحسابی جاخوردم ودلم لرزید.
دوست نداشتم این موضوع راادامه بدهد.چیزی به ذهنم نمیرسید.
پرسیدم:"پات بهترشده.آب وهواچطوربود؟سوغاتی چیزی نگرفتی؟"کمی سکوت کردوبعدبالبخندی گفت:"آن قدرآنجادویدیم که پام خوب خوب شده.تامن برم به مادرم سربزنم،توازبین عکس هایکی روانتخاب کن ببینم سلیقه ی همسرشهیدچه شکلیه!"
وقتی برای دیدن عمه رفت باپدرم تماس گرفتم وگفتم:"باباجون.حمیدتازه ازماموریت برگشته،خسته است.امروزباشگاه نمیاد.خودتون زحمت تمرین شاگردهاروبکشید.
"این حساسیت من روی حمیدشهره ی عام وخاص شده بود.همه دستشان آمده بود.پدرم ازپشت گوشی خندیدوگفت:"حمیدخواهرزاده ی منه.اون موقعی که من اسمش روانتخاب کردم،توهنوزبه دنیانیومده بودی،ولی الان انگارتوبیشترهواش روداری!کاسه ی داغ ترازآش شدی دختر!"
خداحافظی که کردم،دوباره رفتم سراغ عکسها.
باهرعکس کلی گریه کردم.اولین باری بودکه حمیدرااین شکلی میدیدم.
نورخاصی که من راخیلی می ترساند همان نوری که رفقای پاسداروهم هییتی به شوخی میگفتند:"حمیدنوربالامیزنی.پارچه بندازروی صورتت!"آن قدراین حالات درچهره ی حمیدموج میزدکه زیرعکسهایش مینوشتند"شهیدحمیدسیاهکالی"یابه خاطرشباهتی که چشم های باحیایش به شهید"محمدابراهیم همت"داشت،اورا"حمیدهمت"صدامیکردند.
یکی ازدوستانم که حمیدرامی شناخت همیشه به من میگفت:"نمیدونم چه موقعی،ولی مطمینم شوهرتوشهیدمیشه
&ادامه دارد...
در مخاطبیݧ،،،
بہ نام <<ڪربلاے من>> ،
اسم همسرش را ذخیره ڪرده بود...💔
مےگفت تو مثل ڪربلایے برام....
(علاقهیشدیدیبهکربلاداشتッ)
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سبک_زندگی_شهدا
#شہدا_ازهمه_خلق_عاشقترند
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
زهر هجر تو چشیدیم و نمردیم عجب
آسمان غرق تحیّر ز گران جانیِ ماست
به ظهورت قسم این غیبت طولانی تو
ثمرش خون دل و گریه طولانیِ ماست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@Ravie_1370🌷